تماسآرشیوخانهجستجو

بایگانی

بایگانی برای August, 2011

تیترهای باطله / داستانی از مریم شیخ

  پیرمردی نسبتا چاق با کلاهی تقریبا ساده، یک وری به گوشه ی در مغازه ی عتیقه فروشی اش تکیه داده است. و شیشه های مغازه پوشیده شده اند از این کلمه: حراج. زنی با سینه های نسبتا بزرگ و چشم های تقریبا ریز از پشت مغازه ی نان فروشی اش زل زده است به […]

مرده است / داستانی از مریم شیخ

۱ راوی فریاد زد «نرو نرو». من اما لجباز و بی خیال مسیر را چون راهی همیشگی لگد می کردم. با نزدیک تر شدنم به پله های زیرزمین، راوی، هر چه صدا در حنجره اش بود در گوشهایم خالی کرد: اگر رفتی تا ابد محکومی که به عقب نگاه کنی، تا ابد باید به عقب […]

خوره‌گی / داستانی از مریم شیخ

در زندگی خوره هایی هست که معلوم نیست چه دردی آنها را به جان آدم انداخته است. امروز در ایستگاه مترو نشسته بودم تا وقتی قطار آمد جلوی آن پرت شوم و بمیرم. اما وقتی در خیالم آدم هایی که پس از مرگم گریه می کردند را شمردم ، منصرف شدم. با احتساب اعضای خانواده […]