هزارهای تا خورد، ورقی سوخت. . . در پناه «هیچ» چتری بال نگشود بَند . . . از آرزوها — حیران «حرمتِ بهشت را مردان این خاک بَه . . . به بیرَقی سبز فروختهاند. . .» خاموش. . . نشستهاند زنجیرهوار، «استخوانبندیها»، در کنار کورهها. . . سوختن در جهنّم، نعمتیست نوبتی — «عشق» […]