هزارهای تا خورد، ورقی
سوخت. . .
در پناه «هیچ»
چتری بال
نگشود بَند . . .
از آرزوها — حیران
«حرمتِ بهشت را مردان این خاک بَه . . .
به بیرَقی سبز
فروختهاند. . .» خاموش. . .
نشستهاند زنجیرهوار، «استخوانبندیها»، در کنار کورهها. . .
سوختن در جهنّم، نعمتیست
نوبتی — «عشق» اینجا با «هم» نیست یا با «هیچ»کس، امّا، کمرنگ. . . سوخته. . .
خاکستری. . .
(اندیشهها قفلاند، مهربانیها زخمی. . .) گُلها، در دودمانِ دود باز
میشکفند وُ
باغهای نارنج، دشنهها را
در نهیب قلبِ سردِ «خاک»
غرس کردهاند: شاخهها مسموم، درختی را
نمیبینند در آینه، آسمانِ «مردم» پاره پاره از چشمها . . . ست
خنجرِ رشک . . .
میبارد. — این جهنم از کویر خوابهاتان داغتر —
میکِشد بیدادِ قرنها
آیههای مذهبِ کابوس.
تاریخ خفته در این دخمهی تاریک.
اینجا کیست؟ یا کجاست؟