سئوال اصلی لوکاچ این است: “نویسنده در کجای جامعه قرار دارد؟ چه چیزی را دوست دارد و از چه چیزی بیزار است؟”
اینجا نویسنده در مرز “آنچه هست” و “آنچه باید باشد” قرار میگیرد. در این نگاه ایدئالیستی، اثر هنری نتیجهی تلاشی برای وحدت “آن چه هست” با “آنچه باید باشد”، یا رسیدن به مرحلهی هگلی است؛ -پیوند امر متناهی (نویسنده) و امر نامتناهی (اثر هنری)- این اثر هنری رابطی است که نویسنده را به بدنهی اجتماع پیوند میزند. بدینسان وظیفهی یک اثر هنری به مثابهی جزئی از یک بدنهی اجتماعی، واکنش در برابر سیاستزدایی از مقولهی هنری است. هنر خود را در هیات یک امر اجتماعی تجسد میبخشد و بدین صورت در تقابل با نظریاتی قرار میگیرد که آنرا به امر خصوصی تقلیل میدهند. برای روشنتر شدن موضوع، لوکاچ پرسش خود را بدین صورت ادامه میدهد: “آیا بنیاد اجتماعی عظمت هنری و نیروی جهانگستر رمان، در پیوستگی جهان بیرونی و جهان درونی است یا در گسستگی آن؟” بنا بر توضیحات بالا ما سریعاً پاسخ اول لوکاچ را برای این سئوال برمیگزینیم: “در پیوستگی جهان بیرونی و درونی”. با این نگاه، لوکاچ در مقابل زیبایی شناسی و نقد بورژوایی که ادبیات را فقط به مثابهی “شهود زندگی درونی” در نظر می گیرند، میایستد. برای لوکاچ هنر رئالیستی عریانترین قالبی است که این رسالت هنری را تعیّن میبخشد. او رئالیسم را نوعی “راه میانگین” میان عینیت کاذب و ذهنیت کاذب نمیداند، بلکه دقیقاً یک راه سوم حقیقی میپندارد که راهحلی برای این دوراهگیهای دروغین ارائه میدهد. برداشت رئالیستی از ادبیات برای او یعنی: “شخصیت نوعی یا تیپیک که از نظر خصوصیات و موقعیتی که در آن به سر میبرد، همنهادی اصیلی با جامعه داشته و حاصل ترکیب انداموار امر عام و خاص است”. اینک دقیقاً همین همنهادی فرد با جامعه است که ما را وامیدارد تا تعریف دیگری از اثر هنری را پیشنهاد دهیم. تعریفی که حاصل از تغییر شکل دادن سرمایهداری متاخر است. لوکاچ به نظر میرسد که بیشتر از سایر نظریهپردازان هنری، فرزند خلف زمانهاش باشد. او معتقد است که زیباییشناسی مارکسیستی بر مبنای نظریهی مارکسیستی تاریخ، کلیّت انسان، تاریخ تکامل او، تحقق نسبی اهداف و به همپیوستگی یا پراکندگی در اثر هنری به کلاسیکها بازگشت میکند و در عین حال کلاسیکهای جدیدی را در قلب پیکارهای ادبی کنونی کشف میکند. آیا اکنون ضروری نیست که به لوکاچ بازگردیم و درعین حال وظیفهی جدیدی را برای مبارزه در صحنهی پیکار طبقاتی به اثر هنری محول کنیم؟ درعصرجدید و معادلات پیچیدهی سرمایه داری، نگاه لوکاچوار به موقعیت اثر هنری و نویسنده در جامعه و خوشبینیهای او به آن نوع نقد مارکسیستی، کودکانه جلوه مینماید. همانطور که برای هگل، شیوهی آزادی برای یونانیان به شکل ناقص و بدویتری اتفاق میافتاد؛ به این دلیل ساده که آنها، تنها به حکم عادت، خویشتن را آنچنان در پیوند ناگسستنی با دولتشهر خاص خودشان میدیدند که میان منافع خویش و منافع جماعتی که در آن میزیستند، تمیز نمیگذاشتند.
باور من اینست که برای رهایی از ستمِ دیگری، به نحوی آدمی باید محتوای موضع خویش را تغییر دهد. بنابراین برای من پرسیدن این سئوال که: “نویسنده در کجای جامعه قرار دارد؟” کمی سادهبینانه جلوه میکند. بیائید شکل سئوالمان را عوض کنیم و بپرسیم: “نویسنده در کجای جامعه قرار داده شده است؟”. شاید بتوان صورت ظاهر تفاوت بین این دو پرسش را در تفاوت بین “رئالیسم” و “هایپررئالیسم” به نظاره نشست…
وقتی که میگوئیم: در شکل جدید جامعهی سرمایهداری، نویسنده به صورت پنهانی، در جایی قرار دارد که میل دیگری از او میخواهد؛ یعنی ما قرار است با یک واقعیت تحریف شده روبرو شویم. سبک هنریِ “هایپر رئالیسم” یعنی نمایشی که طبقهی مسلط با تحریف واقعیت، به وجود آورده است. اینجا “چه باید کرد؟”، یک واکنش هیستریکی در راستای ارضای میل دیگری است. هنگام مواجهه با سوژهی هیستریک نباید پرسید: “ابژهی میل او چیست؟” که باید سوال کرد: “او از کجا میل میورزد؟ آن دیگری کیست که از طریق وی سوژهی هیستریک میلاش را سامان میدهد؟”… در رابطهی بین سوژه و اجتماعی که او بدان متعلق است، همواره چنین نقطهی choix forcé [گزینش اجباری آزادانه] وجود دارد. در چنین نقطهای اجتماع به سوژه میگوید: تو آزادی انتخاب کنی، اما به شرطی که چیز درست را انتخاب کنی. هایپر رئال یعنی آن بخش از واقعیتی که هنرمند با اغراق در دیدنش باید نادیدهاش بگیرد. از نگاه دیگری بزرگ، این سبکی است که هنرمند برای انتخابش مجبور/آزاد است؛ چرا که از نظر او این درستترین انتخاب است. در نگاه تاریخی به مکتبهای هنری، سیری که هنر طی کرده و به واقعیّتگرایی میرسد را بورژوایی به نفع خود تحریف میکند؛ اول از راه تبلیغ هنرِآبستره و هزاران سبکی که از پی آن میآیند و بعدتر با شیوع دادن مکتب هنری “هایپررئالیسم”. هایپر رئال یک نگاه بورژوایی به هنر است. اغراق در واقعیّت با به میان آمدن مفهوم سرعت. سرعت در انباشتن سرمایهی بیشتر. سرعت یعنی نشئگی در زمان که دیدن واقعیت را به تاخیر می اندازد. همه چیز بزرگ می شود و در عین حال نادیده گرفته میشود.
انسان عصر جدید مجذوب امر مجازی است. او مجذوب خودش نیست بلکه مجذوب تصویر خودش است. اما تصویر او، خودش نیست. تصویر دیگری است. او تصویر دیگری را تحقق میبخشد و از این طریق وارد نظم نمادین شده و به یک تعادل نارسیستی میرسد. حال آن چیزی که این تعادل نارسیستی را بهم می ریزد چیست؟ آن ابژه ی a کوچک لکانی؟ هنر انقلابی، هنر جمعی…. اگر هنر انقلابی را همانند یک نقطهی تروماتیکی در نظر بگیریم که نظم نمادین سرمایهداری را به هم میریزد؛ در این صورت از نگاه لکانی نقش یک ابژهی کوچکی را بر عهده خواهد گرفت که مازاد امر نمادین است. این ابژه در ایجابیّت خویش یک خلاءای بیش نیست، یک تهی، یک شکاف در قلب نظم نمادین که از نگاه ایجابی قابل اثبات نیست و در عین حال نمیتوان حضورش را نادیده گرفت. به این علت است که هنر انقلابیِ جدید، مفهوم “شناساییناپذیر” بودن را با خود به همراه دارد. هنری که، گرچه در بطن جامعه روی میدهد اما تو نمی توانی بگویی آن کجا اتفاق میافتد. هایپر رئال سبکی است که نه تنها بر علیه واقعیت موجود نمیشورد بلکه آنرا بیمحتواتر از هر واقعیتی به نمایش میگذارد. همان نقشی که پیشترها هنر آبستره برای سرمایه داری ایفا میکرد. به این صورت که، نویسنده در حالتی که یک فرد انتزاعی بدون هیچ اتصالی به بدنهی اجتماعی خودش را متصور میکند؛ از هنر واقعیتگرا گریزان میشود. هنر انتزاعی ساخت یک دنیای بهتر را به صورت فردی در ذهن میپروراند. حال باید دید آن دنیای بهتر کدام است؟ از آنجائیکه هنر انتزاعی فرمی مبهم و ورای هرگونه واقعیت را بر میگزیند؛ به همین خاطر، در نهایت وارد نظام دلالتها شده و استعارهی “دنیای بهترِ” نهفته در پس آن، در حقیقت همان تفسیری خواهد بود که دیگری بزرگ از اثر هنری خوانش میکند. تکثر خوانش یعنی تکثر دنیاهای بهتر از نگاه افراد هیستریک جامعه. و دست آخر همهی این خوانشها منطبق با خوانش نهایی دیگری بزرگ از یک دنیای بهترِ یگانه خواهند شد.
حال باید دید، آن ابژهی کوچک لکانی، آن هنر شناساییناپذیر که نظم نمادین را مختل میکند، چگونه شکل میگیرد؟ یا اینکه دام نوین سرمایهداری کجا در انتظار ماست؟ سرمایهداری تکثرگرایی را پیشنهاد میکند و ظاهراً تکثیر امر تازه را تشویق میکند، اما این امر تازه همیشه بر اصل مبادله بنا نهاده شده است. حال در مقابل تکثرگرایی سرمایهداری که به صورت ایجابی همه چیز را میپذیرد؛ ما مفهوم “نا-به-هنگامی” دلوز را پیش میکشیم. قلمروزدایی کردن از قلمرو سرمایهداری. سرمایه داری با قدرت ایجابی خود، ظرفیت اخذ هر چیز بالفعل و انتقال آن به جریان حیات را میپذیرد. مفهوم نا-به-هنگامی یعنی اندیشیدن به بیرون از پیوند و همسانی. نا به هنگامی برابر با تک بودگی است که مفهوم خلاقیت و آفرینش را با خود منتقل میکند. در عصر تکثرگرایی فرهنگی که بر این امر پافشاری میکند که ما انسانیم و برنامههایی شبیه هم داریم، دلوز اصرار میورزد که “انسان تصویر تحمیل شدهای است که ما را محبوس کرده و نژادپرستانهترین تصویرهاست”. در زمان سرمایهداری که هر مبادلهای کمیتپذیر و بازسرمایهگذاری شده برای تولید مبادلاتی افزونتر است، دلوز بر اتلاف و افراط اصرار میکند: تولیداتی نه برای غایتی قابل پیش بینی و محاسبه پذیر؛ بل تولیداتی که تازگی را به عنوان تازگی تولید میکنند.
دلوز برای ادبیات اقلیت یا همان ادبیات انقلابی تنها یک فرم قائل است: فرم بیان. فرم بیانی که فرم محتوا را مستقیماً با خود حمل میکند. ادبیات اکثریت همیشه دنبال راهی یا همان فرمی میگردد تا از آن طریق مفهوم خود را به نمایش بگذارد. ادبیات اقلیت همان نگاه واقع گرایانه به یک دنیای بهتر است که در آنجا تنها یک نفر سخن میگوید که دیگریاش را با خود حمل میکند. این با واکنش هیستریکی به میل دیگری تمایزی اساسی دارد. میتوان مفهوم هگلی از آرزو که منطبق بر آرزوی جمعی است را در این هنر به کاربرد. در ادبیات اقلیت آن آرزوی دنیای بهتر، منطبق بر یک آرزوی جمعی است. شاید بتوان دیگری را اینجا یک دیگری جمعی عنوان کرد. یک دیگری بزرگ در هیات یک ماشین با اجزای فراوانی که به بدنهاش متصل شدهاند. فرم انقلابی، همیشه محتوای جمعی را با خود به همراه دارد.
دیگری برای ما، جهانی بهتر را ورای تمامی نمودهها وعده میدهد و هنگامی که بدان دست نمییابیم به ورطهی نیهیلیسم میافتیم. در اندیشهی مسیحی این بیشتر خود نمایی میکند. اندیشه ی هبوط در مسیحیت. ما در جهانی هبوط یافتهایم که همواره گناهکاریم. به همین خاطر است که باید فریاد زد: تنها راه برای رسیدن به دنیای بهتر، انکار حقیقت است.
با تمامی این تفاسیر، اصل یک چیز است: واقعیت در جامعهی سرمایهداری یعنی سلطه، ابرواقعیت یعنی سلطهی بیشتر…