شبی از آن تو باشم
دو نخ سیگار به من بده تا شبی از آن تو باشم
چنین گفت و چنین کردم
گفتم از من مرنج حرفی تازه بزن تا خوابم ببرد
گفت از من کاری بیشتر بر نمیآید
نمیخواهی سیگارت را پس بدهم
گفتم تن من تباه شده است
در تو چون لاشهای مینگرم
گفت از این سان بسیار شنیدهام
میگویند و میگذرم
تو کنارم بودی و من به رویا در کار دیگری بودم
بیست سالی است که خیسام از هراس پدرم
قرص خوابم تمام شد و خوابم هیچ نبرد
بر تو آن شب چه گذشت بی خبرم
ماهی بودم من صید شدم و خورده شدم
هنوز در عجبم از حیات بیثمرم
به تو نیز میاندیشم به آغوشت و به مرگ
چنان که خواهی مرد هم امشب در بغلم.
بهار آینده
همانند آن خلطی که به چاه میرود
همانند آن سرما که به تن مینشیند
همانند آن کرمی که در آب بر خود میتند
گدای کور خیابان با من از بهار آینده میگوید
گوسفندی را در برابر حاجی سر میبرند
چشمان تاریک من نخواهد دید
شما در شادی نور غرقه خواهی بود
تبار من لعنت شده است
فرصت کوتاهم از چاهی به چاهی بود
پا بر این خون بگذار
شادمانهگی شما از حد برون خواهد شد
پا بر این خون بگذار
عروس را به خلوت خویش خواهی برد
پا بر این خون بگذار
درد زفاف و حج و کفاف
فرزند و بنچاق آباده
سبحه و عقیق و سجاده
پا بر این خون بگذار
پا بر این خون بگذار
با چشمان تیره و سوختهگی سیگار
گدای کور گذار
با من از بهار آینده میگوید.