ترجمه: ژیار هومر
جلوی دکهی روزنامهفروشی میایستی. در روزنامهای، زن و مردی اینور و آنور تختخوابی نشستهاند، زن رویش را به پنجره کرده و مرد به سقف. روزنامه را تا میکنی و زیر بغلت میگذاری. صندلیای خالی میبینی. روبهروی صندلی فروشگاهی است. ماشینی جلوی فروشگاه پارک شده؛ بیامو است. روی سردرِ فروشگاه نوشتهای است، به ورود اشاره میکند. وارد نمیشوی. مینشینی.
روزنامه را کنارت میگذاری. سیگاری روشن میکنی. مردی آنور خیابان به ستونی تکیه داده و اینور را نگاه میکند، آستین راست پیراهنش را تا کرده و گذاشته لای شلوارش. صدای کسی، سرت را بلند میکند. کلاهت کمی به پشت لیز میخورد. آن شخص، از بالای یک ساختمان، با کسی در پایین حرف میزند. سایهی ساختمان روی خیابان افتاده است. شخص پایین حرفی میزند، صدا توی هوا گم میشود. شخص بالا میگوید:
[۱]Halatı sıkı baǧla –
روی خیابان، سایهای آهسته-آهسته، پهلوی دیوار ساختمان راه میرود. گاهی به دیوار میخورد و گاهی ازش دور میشود.
سیگارت نصف شده است. دست بلند میکنی، خاکسترش روی کفشهایت میریزد. پایت را تکان میدهی، میافتد. چراغ راهنماییِ آنسوی خیابان قرمز است. گاهی، مرد روی دهانش دست میگذارد و به اینور نگاه میکند. روزنامه را برمیداری، زیر عکس نوشته شده: «دلایل ابتدایی جدا شدن زن و مرد، مانند آن درزهای باریکی هستند که داخل دیوار میافتند…»
روزنامه را تا میکنی و به اشارهی پارچهی سردر فروشگاه بلند میشوی و میروی.
ــ بیدار شدی؟
ــ …
ــ الآن بیدار میشی؟!
ــ …
ــ من نذاشتم بخوابی یا…
ــ …
ــ غروب برمیگردم.
ــ …
ــ ظهر نمیتونم.
ــ …
ــ مگه نگفتم، ن-م-ی-ت-و-ن-م.
ــ …
ــ دستفروشه اومد؟
ــ …
ــ باشه. مغازه شلوغه، بعداً بهت زنگ میزنم.
ــ …
در فروشگاه، تو هستی و یک زنِ شاپموبهدست. رادیوی روی پیشخوان صدای دختری را پخش میکند. دختر در مورد گوشت خرگوش و مرغ حرف میزند و میگوید: “آیا میدانید خوردن کدامشان مفیدتر است؟” بچهای با دوچرخهی قرمز، پشت شیشهی فروشگاه، تندتند رکاب میزند و دور میشود. زن شامپو را روی پیشخوان میگذارد و دستش را میکند توی ساکش. هنوز مطمئن نشده که گوشت مرغ مفیدتر است یا خرگوش. مرد میگوید: “دست تو ساکت نمیکنی به خدا!” و صدای دختر را قطع میکند. بیرون میآیی.
باد نوشتهی سردر فروشگاه را تکان میدهد. سرت را برمیگردانی، صاحب فروشگاه دست زن را گرفته و با هم میخندند. باد کلاهت را میبرَد و زیر بیامو میاندازد. خم میشوی: ویق.. ویق.. ویق.. مرد دست زن را رها میکند و شتابان از فروشگاه خارج میشود. هر دو مشتش را گره میکند و بالا میبرد و میکوبد روی کاپوت ماشین. ماشین از ویقویق میایستد. مرد نفسی میکشد و میرود.
زن با ساک چرمی از فروشگاه بیرون میآید، از زیر سایهی درخت و تابلو و ساختمان میگذرد.
کلاه را سرت میگذاری. توی ویترین فروشگاه، قسمت پایینی پاهایت راه میروند.
چراغ راهنمایی آنسوی خیابان سبز است، عرض خیابان را طی میکنی.
طی میکنی و از مقابل مرد میگذری. سایهی دستش به شانهات میرسد، پشت سرت را نگاه میکنی، دست دیگرش را نگاه میکنی، آستین پیراهنش آویزان شده و خالی است. خالی نیست، پُر است از باد. بوی دِتول میدهد، نفسش گرفته و سرفه میکند. دستش را که پر از دستمالکاغذی است، میگذارد جلوی دهانش، دستش را برمیدارد، دستمالکاغذی قرمز شده است. پشت سر را نگاه میکنی. چراغ هم همینطور.
ــ منو یادت نیس؟
او را یادت نیست.
ــ چهطور؟ واقعاً؟! اون همه سال!
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
ــ روزنامه، کتوشلوار با کراوات! جوکی یادم اومد، یە مرد شیکپوشِ بیسواد.. خُب باشه، سگرمههاتو نکن تو هم.
آستینِ پیراهنش را نگاه میکنی فقط.
ــ چی کارا میکنی؟
«خوابیدن، بیدار شدن، فنجانی قهوه دمکردن، مسواکزدن (گاهی)، ریشزدن (گاهی)، بیرون رفتن، قدم زدن تا آخر شب، برگشتن، غذا خوردن: چای، پنیر یا نیمرو. جلق زدن، دوش گرفتن (گاهی) و باز خوابیدن.» نگفتی.
ــ هیچ!
اسم سیزده نفر را میبرد، گویا رفیق بودید، چیزی تو این مایهها؛ یادت نیست. طرف شک میکند، دوباره شروع میکند به پرسیدن و ازخودگفتن، باز هم یادت نیست. دستش را سمتت دراز میکند، رگهای دستش مثل درخت شاخهشاخه شدهاند. میگوید:
ــ قدیمها هم سرفهام میگرفت، اما اینو نداشت.
مشت باز میکند و باد دستمال کاغذیش را میبرد. نگاهش میکند:
ــ از دست این پدرم دراومده.
سرفهاش میگیرد، تودهی خونی روی زمین میافتد و مثل گل باز میشود، هنوز نمیشناسیش. به دو طرف مخالف خیابان میروید، پشت به هم از هم دور میشوید.
به کوچهای میرسی، خیس است، پاچهی شلوارت را بالا میزنی، با احتیاط قدم برمیداری. نصف کوچه را تا نزدیکیهای یک دستفروش طی میکنی. زنی دارد گوجهفرنگی سوا میکند. بچهای، پایین ماکسی[۲] زن را میکشد سمت خودش، یکی از دستهایش پُر از رنگ آبی میشود و با دست دیگرش به جایی اشاره میکند: دُمی، از درز زیر در رد میشود؛ دستش را پایین میآورد. ماشین زباله به کوچه میرسد و هوای بعد از خودش را میترشانَد. یاروی دستفروش، همزمان که گوجهها را وزن میکند به زن هم گوش میدهد. از حرفهای زن، فقط این را متوجه میشوی که میگوید:
ــ بهش گفتم: ”کاشکی واسه ظهر برمیگشتی و…”
صدای باز و بستهکردن در حیاط، گربهای را از خواب میپراند. گربه به دیوار چنگ میزند و بالا میرود، تاپتاپِ پایش در کوچه شنیده میشود. داخل میروی.
روزنامه را میاندازی روی عسلی، نصفش میافتد روی میز و… جا خوش میکند. صدایی به گوشت میخورد، نه! دو صداست. به سمت دیوار میروی، تکهپارچهای را از درزی باریک بیرون میکشی:
ــ ساعت چنده؟
یک زن لخت است، زیر بازوی یک مرد لخت.
آباژور کمنور، روی میز کنار تخت روشن شده است. مرد دست دراز میکند و یک چیز دایرهای را برمیدارد، میگوید:
ــ دوازده و بیستودو دقیقهس.
ساعت روی دیوار را نگاه میکنی، بیآنکه لب بجنبانی: “هفت و سی و پنج دقیقه.”
زن به سقف نگاه میکند و میگوید:
ــ میترسم اتفاقی افتاده باشه.
مرد ساعت را برمیگرداند سرجای خودش، تاریکی توی پنجره را نگاه میکند و میگوید:
ــ آخه الآن وقت اینه که چیزی اتفاق بیفتە؟!
مرد از تختش پایین میآید و کلید برق را فشار میدهد، چراغ داخل پنجره روشن میشود و حیاط را روشن میکند. تکتکِ لباس خوابهایش توی اتاق پخشوپلا شدهاند، یکی از آنها را میپوشد و بیرون میرود.
ــ کیه؟
باز هم تکهپارچه را لای درز دیوار میگذاری. میروی سمت آشپزخانه که چیزی بخوری، پنیر کرافت هست، سهتا تخممرغ هم توی یخچال است.
برمیگردی. تکهپارچه را از لای دیوار بیرون میآوری:
مرد میآید داخل، چراغ داخل پنجره خاموش میشود و حیاط را تاریک میکند. زن با ماکسیِ آبی، لبهی تختخواب نشسته و چیزی دایرهای را دستبهدست میکند.
ــ کی بود؟
ــ همون پدرسگِ اینورومون بود.
زن دستش را بلند میکند و میگوید:
ــ دوازده و بیستوپنج دقیقه! ای داد بیداد، تا این وقتِ شب کجا بوده؟!
ــ هیچکی نمیدونه توی کدوم جندهخونهای بوده.
ــ عیب نداره حالا، عصبانی نشو.
ــ مگه میشه عصبانی نشم!
ــ عصبانی نشو و همین.
مرد همانطور که لباس خوابش را درمیآورد، میگوید:
ــ ماکسیتو درآر!
شلوارت را میکشد پایین.
زن میگوید:
ــ کاشکی فردا واسه ناهار برمیگشی.
ــ گفتم که، ن-م-ی-ت-و-ن-م.
لباسهای مرد، تکهتکه توی اتاق پخشوپلا شدهاند.
زن میگوید:
ــ خب در که داره، میتونی ببندیش، میتونی، مگه نه؟
ــ تو فعلا ماکسیتو درآر.
زن ساعت را سرجایش میگذارد، شروع میکند به درآوردن لباسهایش، تکهتکه توی اتاق پخشوپلا میشوند، روی تخت دراز میکشد. مرد با هر دو دست، پاهای زن را بلند میکند. با اولین تلمبهی مرد و اولین نفس و جیغ زن، برای یک لحظه چشمت میافتد روی ساعت دیواری، بیآنکه لب بجنبانی: “هفت و سی و پنج دقیقه.”
منبع:
مێروولەکان بەژێر ڕووناکیی مانگدا دەڕۆن / بەختیار حەمەسوور / چاپی یەکەم – ۲۰۱۵ / بڵاوکار: ناوەندی غەزەلنووس.
بختیار حمەسور، متولد سلیمانیه در کردستان عراق. سال ۲۰۱۰ اولین داستانش را در روزنامه منتشر کرده. سال ۲۰۱۵ مجموعهداستان «مێروولەکان بەژێر ڕووناکیی مانگدا دەڕۆن» (مورچهها زیر مهتاب میروند) از طریق نشر «غەزەلنووس» در کردستان عراق به چاپ و نشر رسانده. سال ۲۰۱۶ در بیستمین جشنواره «گەلاوێژ» شرکت کرده و جایزهی بهترین داستان را برده.
[۱]طناب را تند گره بزن (به زبان ترکی)
[۲]ماکسی: لباس راحتی بلند. در کردستان عراق، زنان وقتی خانه هستند آن را میپوشند. (مترجم)