فصلی از کتاب هزار فلات
ترجمه: بابک سلیمی زاده
آن روز، مردِ گرگآذین* با خستگى از روى تخت روانکاوى بلند شد. او مىدانست که فروید نبوغ خاصی در تند گذشتن از کنار حقیقت و نادیده انگاشتن آن، و سپس پر کردن جاهاى خالى با تداعیها دارد. او مىدانست که فروید چیزى دربارهى گرگها، و مقعدهاى این مساله نمىداند، تنها چیزى که فروید مىفهمید سگ بود و دُمِ سگ. این کافى نبود و نمىتواند باشد. مردِ گرگآذین مىدانست که فروید خیلی زود به او می گوید درمان شده ای، اما مىدانست که این مشکل او نیست و این رفتار فروید در کارهاى برونسویک، لکان، لکلیر تا ابد ادامه دارد. نهایتاً، او فهمید که فروید در فرایند یافتن یک نام حقیقی و خاص براى او قرار دارد، مرد گرگآذین، نامى بیشتر مناسب او تا خودش، نامی که می تواند بالاترین درجهى تکینگی در درک آنى از یک چندگانگیِ نوعىِ را بدست آورد : گرگها. او مىدانست که این نام تازه و حقیقتاً خاص تغییر شکل خواهد داد و غلط نویسى خواهد شد، و همچون یک نام پدرى و خانوادگى بازنویسی خواهد شد.. . . (دریافت متن کامل مقاله)