مایندموتورفرایند / ژیل دلوز و فلیکس گتاری - مایندموتور
تماسآرشیوخانهجستجو
فرایند / ژیل دلوز و فلیکس گتاری

در تاریخ March 12, 2008

ترجمه: بابک سلیمی زاده

 

توضیح : متن زیر از کتاب ضد ادیپ انتخاب شده است. در این متن دلوز و گتارى با پیش کشیدن تفاوت بنیادین نوروز (neurosis) و پسیکوز (psychosis) که مساله اى مهم در بحث روانکاوى ست، به طرح مفهوم مشهور خود یعنى “فرایند” مى رسند. طبق مباحث روانکاوى، فرد نوروتیک با پشت سر گذاشتن مرحله ى اولیه ى سرکوب امیال به قبول محرومیت از ذکر و اختگى مى رسد و به حیث نمادین وارد مى شود. بدین ترتیب امیال به ضمیر ناخوداگاه رانده شده و همواره در پى روزنه اى هستند براى اینکه به ضمیر خوداگاه نفوذ کنند (طبق این تفسیر، آثار هنرى و ادبى همگى تجلى این امیال هستند که با قبول اختگى به ضمیر ناخوداگاه رانده شده بودند و حالا همراه با اثر هنرى خود را بروز مى دهند) . اما تفاوت نوروز و پسیکوز در همینجا اتفاق مى افتد. در پسیکوز حیث نمادین ساخته نمى شود چراکه فرد پسیکوتیک بر خلاف فرد نوروتیک اسم دلالت و نام پدر را نمى شناسد و به اصطلاح “ناقض اسم دلالت” مى شود و از اینرو یکسره از قبول اختگى مبرا است. لذا امیال به ناخوداگاه موکول نشده بلکه از طریق هذیان و توهم در عالم خارج جلوه مى یابند. فرد پسیکوتیک به دلیل نقض نام پدر و اسم دلالت فاقد حیث نمادین است و در حیث خیالى به سر مى برد. بدین ترتیب پسیکوز فردى ست که در تاریخ روانپزشکى او را “دیوانه” نامیده اند. / مایند موتور

 

میان نوروز (neurosis) و پسیکوز (psychosis) از لحاظ ماهیت، گونه یا دسته تفاوتى نیست. نوروز آنقدر نمى تواند به طور ادیپى تشریح شود، آنگونه که پسیکوز مى تواند. حتى نوروز برعکس است، نوروز ادیپ را شرح مى دهد. پس چگونه ما به درک رابطه ى میان پسیکوز و نوروز مى رسیم؟ همه چیز به این بستگى دارد که خود پسیکوز را یک فرایند بنامیم، یا برعکس، توقف و قطع فرایند (و اگر اینطور است،چه نوع انقطاعى؟). شیزوفرنى به مثابه یک فرایند، تولیدى میل گر است ، منتها تولیدى ست که در آخر عمل مى کند، همچون سرحد تولید اجتماعى که توسط وضعیتهاى کاپیتالیسم تعریف شده است. این “مرض” خود ِ خودمان است، بیمارى انسان مدرن. پایان تاریخ هیچ معناى دیگرى ندارد. در آن دو معناى فرایند به هم مى رسند، همچون حرکت تولید اجتماعى که تا کرانه هاى قلمروزدایى اش پیش مى رود، و همچون حرکت تولید متافیزیکى که میل را همراه با آن حمل مى کند و آن را بر روى زمینى تازه بازتولید مى کند. “بیابان سبز مى شود. . . نشانه همینجاست”. انسان شیزو سیلانهاى رمززدایى شده را به همراه مى آورد، مى گذارد آنها بیابان بدن بدون اندام را بپیمایند. آنجا که او ماشینهاى میل گرش را کار مى گذارد و ریزشگاهى همیشگى براى نیروهاى کنش گر مى سازد. او در لبه ى سرحد حرکت مى کند، شیزویى که همواره تولید میل را در مرز و حاشیه ى تولید اجتماعى حفظ مى کند، بطور مماس و همیشه دفع شده.
انسان شیزو مى داند که چگونه رها و ترک کند : او بسوى چیزى به سادگى تولد یافتن یا مردن عزیمت کرده است. ولى در همان زمان، سیاحت و سفرش بطور غریبى ایستا است، در جاست. او از جهانى دیگر سخن نمى گوید، او متعلق به جهانى دیگر نیست : حتى وقتى در فضا جابجا مى شود، سفرش سفرى ست در شدت، بر گرد ماشین میل گر که در اینجا نصب شده و در اینجا مى ماند. چراکه اینجا بیابانى ست که توسط جهان ما گسترده شده است، اینجا زمینى ست تازه،، و ماشینى در اینجا هن هن مى کند، بر گرد چیزى که شیزو در آن طغیان مى کند، سیاراتى براى خورشیدى نو . این مردمان میل ـ آیا هرگز وجود دارند؟ ـ همچون زرتشت هستند. آنها رنجها، سرگیجه ها و بیماریهاى باورنکردنى را مى شناسند. آنها خیالات و ارواح خودشان را دارند. آنها مى بایست هر رفتار و ژستى را دوباره سازى کنند. اما چنین انسانى خود را به عنوان انسانى آزاد، بى تعهد، منزوى و شادمان تولید مى کند، نهایتا مى تواند چیزى را به نام خودش بگوید یا انجام دهد، بدون اینکه اجازه از کسى بخواهد. میل فاقد چیزى نیست. جریانى ست که بر موانع و رمزگان ها غلبه مى کند. نامى که دیگر هیچ من(ego) اى را تعریف نمى کند. او به سادگى از ترس از دیوانگى دست مى کشد. او خود را همچون بیمارى اى والا تجربه و زندگى مى کند که دیگر هرگز متاثرش نمى سازد . در اینجا روانپزشک چه ارزشى دارد؟
در سراسر روانپزشکى، تنها یاسپرز، و سپس لانگ به درکى از مدلول فرایند و غایت آن رسیده اند. و بدین ترتیب از خانوادگى گرایى که بستر و تابلوى معمول روانکاوى و روانپزشکى ست رها شده اند. “اگر بشریت باقى بماند، من فکر مى کنم انسان آینده به دوره ى روشنگرى ما همچون سالهایى سیاه بازخواهد نگریست. احتمالا آنها به مسخره گى این وضعیت با چنان دقتى که ما نتوانیم از آن بگریزیم پى خواهند برد. آنها به ما مى خندند، آنها در خواهند یافت که آنچه ما “شیزوفرنى” مى نامیدیم یکى از اشکالى بود که در آن ، حتى توسط مردمانى معمولى، نور از میان شکافهاى اذهان بسته ى ما رخنه مى کند . . .دیوانگى نیازى نیست که گسستن ((breakdown باشد، مى تواند شکافتن (breakthrough)باشد . . . کسى که من ـ فقدان یا تجربیات متعالى را بررسى مى کند ممکن است از طریقى دیگر گیج بشود یا اینکه نشود. سپس ممکن است به طور قانونى یا مشروع به او به عنوان دیوانه نگریسته شود. اما دیوانه بودن لزوما به معناى بیمار بودن نیست، خصوصا اینکه در فرهنگ ما دو مقوله با یکدیگر اشتباه گرفته مى شوند . . . از همان نقطه ى آغاز سلامت عقلانى کاذب ما، همه چیز دو پهلوست. سلامت عقل ما سلامت عقلى “حقیقى” نیست. دیوانگى آنها دیوانگى “حقیقى” نیست . دیوانگى مریض هاى ما ساخته ى تخریب و تباهى اى ست که ما بر آنها و نیز خودشان بر خودشان تحمیل کرده اند. اجازه ندهیم کسى فکر کند که دیوانگى “حقیقى” را یافته است یا حقیقتا عاقل است. دیوانگى اى که ما در “مریض ها” با آن مواجه مى شویم یک تقلید زمخت و مسخره است، یک استهزا، یک کاریکاتور مضحک از آنچه شفاى طبیعى و بدیهى و یکپارچگى گسسته اى که سلامت عقلانى اش مى نامیم مى تواند باشد. سلامت عقل حقیقى در مسیر انحلال من بهنجار قرار دارد.
بازدبد از لندن مصادف شد با دیدن Pythia . کارهاى ترنر آنجاست . با نگاه کردن به نقاشى هاى او، مى توان فهمید که خط کشى کردن دیوار یعنى چه، و همچنان در پشت آن باقى ماندن یعنى چه : سیلان ها را گذر دادن و به جریان در آوردن، بدون حتى دانستن اینکه آیا ما را به جایى دیگر مى برند یا که به همانجا که بودیم برمى گردانند. نقاشى در سه دوره (ترم) ساخته و پرداخته مى شود. اگر در اینجا بنا بود یک روانپزشک سخن بگوید، تنها مى توانست درمورد دو دوره ى نخست صحبت کند، هرچند این دو در حقیقت معقول ترین دوره هایى که مى شود نام برد هستند. نخستین بوم ها متعلق به فجایاى پایان جهان، بهمن ها، و طوفان ها هستند. ترنر از همینجا آغاز مى کند. نقاشى هاى دوره ى دوم تاحدى شبیه به یک بازسازى هذیانى اند، آنجا که هذیان نهفته است، و یا آنجایى که برابر است با تکنیک عالى اى که از پوسن، لورین، و یا سنت داتچ به ارث رسیده است : جهانى که بوسیله ى قدمت و کهنگى اى که کارکرد مدرن یافته ، بازسازى شده است. اما چیزى یکسر متفاوت و غیر قابل قیاس در سطح نقاشى دوره ى سوم روى مى دهد، در سرى اى که ترنر نمایش نمى دهد، بل پنهان نگه مى دارد . نمى توان گفت که او بکلى از زمانه ى خود پیش است، در اینجا چیزى بدون عمر و نامحدود وجود دارد، و از آینده اى ابدى به سوى ما مى اید، و بسوى آن مى گریزد. بوم نقاشى به روى خود بازمى گردد، درحالیکه بوسیله ى یک سوراخ، یک چاله، یک شعله، یک گردباد، و یک انفجار شکافته شده است. در اینجا متوجه مى شویم که موضوعات نقاشى هاى پیشین و معناى آنها دگرگون شده است. بوم نقاشى حقیقتا متلاشى شده و بوسیله ى چیزى که بدان رخنه کرده است شکافته است . تمام آنچه باقى مانده است پس زمینه اى ست از طلا و مه، شدت، و شدید، که در عمق قطع شده است توسط چیزى که پهنایش را بریده است : شیزو . همه چیز با هم ترکیب و ادغام مى شود، و اینجاست که شکافتن ـ و نه گسستن ـ رخ مى دهد .
ادبیات خارجى انگلیسى ـ امریکایى : از توماس هاردى، از دى ـ اچ ـ لاورنس تا مالکوم لاورى، از هنرى میلر تا آلن گینزبرگ و جک کراک، آنها مردانى هستند که مى دانند چگونه رها کنند، چگونه با رمزگان ها درگیر شوند، سیلانها را به گردش دربیاورند، و بیابان بدن بدون اندام را بپیمایند. آنها بر یک حد چیره شده اند، دیوارى را فرو ریخته اند، و حصار کاپیتالیست را کنار زده اند . و البته در کامل کردن فرایند شکست خورده اند، و از کوتاهى از تکمیل فرایند دست نکشیده اند. بن بست نوروتیک دوباره بسته مى شود. بابا ـ مامان وابسته به ادیپى شدن، آمریکا، بازگشت به سرزمین بومى. و یا انحراف وابسته به قلمرویابى هاى نامتعارف، سپس مخدر، الکل. و بدتر از همه رکود، خاموشى، رویاى دیرینه ى فاشیست . هذیان همواره جز در دو قطب خود در نوسان نبوده است. اما سیلان شیزوفرنیک میان تنگناها و مثلث ها بطور مقاومت ناپذیری حرکت می کند؛ اسپرم، رود، فاضلاب، مخاط تناسلی را ملتهب می کند، یا جریان کلمات را که اجازه ى رمزگذاری شدن نمى دهند، لیبیدویی که بسیار سیال، و بسیار لزج است : خشونتی علیه علم نحو، تخریب موزون اسم دلالت (دال)، بى معنایى اى که همچون یک سیلان برپا می شود، چند صدایى اى که به رفت و آمد مکرر در میان روابط رجعت مى کند. چقدر مسئله ی ادبیات ناچیز مطرح می شود، تحلیل آن از ایدئولوژی ای که در بر دارد آغاز می شود، و یا از پذیرفته شدن آن توسط یک نظم اجتماعی. مردم بعنوان همکار پذیرفته شده اند، نه کارها، که این همیشه برای بیدار کردن جوان خفته بکار می رود، و هیچگاه مانع خرج کردن هیجاناتشان نمى شود. با توجه به ایدئولوژی، این مغشوش ترین تصور است چراکه ما را از برقراری رابطه میان ماشین ادبی و یک بستر تولید باز مى دارد، و از لحظه ای که در آن، نشانه ی صادر شده “مسئله ى مربوط به محتوا” را که در تلاش است تا نشانه را در درون نظم اسم دلالت حفظ کند شکاف مى دهد . اکنون زمان زیادی گذشته از وقتی که انگلس در مورد بالزاک نشان داد که چگونه یک مولف می تواند بزرگ باشد، زیرا نمی تواند خود را از دنبال کردن سیلان ها و به گردش در آوردن آنها باز دارد. سیلانی که اسم دلالت کاتولیک و استبدادی کارش را از هم جدا می کند. و این لزوما یک ماشین انقلابی را بر روی افق تغذیه می کند. این آن چیزی ست که سبک، و یا غیاب سبک، قوانین نحوی، یا خطاهای نحوی می نامیم : لحظه ای که زبان دیگر با آنچه می گوید تعریف نمی شود، و نه حتی با آنچه آن را چیزی دلالت گر می سازد، بلکه با آنچه آن را به حرکت در می آورد، سیلان می دهد، و می گستراند تعریف مى شود : یعنى با میل. چراکه ادبیات همچون شیزوفرنی ست : یک فرایند و نه یک هدف. یک تولید و نه یک بیان حالت.
در اینجا نیز، ادیپی شدن یکی از مهمترین عوامل تقلیل ادبیات به یک ابژه ى مصرفی مطابق با نظم مسلط است، که مستعد آزار هر کسی ست. در اینجا مسئله ادیپی شدن شخص مولف و خواننده اش نیست، بلکه مساله ی شکل ادیپی ای ست که در آن شخص تلاش می کند تا خود اثر را اسیر و بنده سازد، که از آن این فعالیت کوچک بیانگر را بسازد که ایدئولوژی را مطابق با رمزگان های مسلط در خود پنهان می دارد. کار هنر این انگاشته شده است که خود را در این روش میان دو قطب [عقده ى] ادیپ قرار دهد، مشکل و راه حل، نوروز و تعالی، میل و حقیقت. یکی واپسرونده، آنجا که اثر هنرى تعارضات حل ناشده ی کودکی را در هم می ریزد و بازتوزیع می کند، و دیگری مربوط به آینده، که در آن طریقه ای پی ریخته می شود که به سوی راه حل تازه ای مربوط به آینده ی انسان سوق داده می شود. گفته می شود که کار هنرى توسط یک تبدیل در خودش همچون یک “ابژه ی فرهنگی” برساخته شده است. از این نظرگاه، دیگر نیازی نیست که برای کار هنر روانکاوی را بکار ببریم، تا وقتی که کار خودش یک روانکاوی موفق را برمی سازد، یک “انتقال” والا با معنویتهای جمعی مثال زدنی . پیام اخطار ریاکار و مزور به صدا درمى اید : یک نوروز جزئی برای کار هنر خوب است، ولی نه پسیکوز. و بویژه نه پسیکوز؛ ما میان جنبه ی خلاقانه ی نهایی نوروتیک و جنبه ی پسیکوتیک، که بیگانه و مخرب است، خط مرزی را مشخص کرده ایم. همچنانکه آواهای بزرگ، که مستعد اجرای یک شکاف در دستور زبان و نحو، و تبدیل تمامی زبان به یک میل بودند، از اعماق پسیکوز سخن نمی گفتند، و همچنانکه برای منافع ما معنای غلو آمیز پسیکوتیک و معناى انقلابی از رهایى را نشان نمی دادند.
این درست است که ادبیات مسلط را علیه روانکاوی ادیپی در نظر آوریم، چرا که این ادبیات شکلی از فرامن مناسب با آن را گسترش می دهد، حتی مهلک تر و مضرتر از فرامن نانوشته. در واقع ادیپ پیش از آنکه روانکاوانه باشد ادبی ست. همیشه یک برتون علیه آرتو وجود خواهد داشت، یک گوته علیه لنتس، یک شیلر علیه هولدرین، بمنظور فرامنى کردن ادبیات وگفتن این به ما که : احتیاط کن، جلوتر نرو ! نه، هیچگونه “خطایی ناشی از عدم حضور ذهن” نباید وجود داشته باشد ! وردر (Werther) بله، ولی لنتس نه ! شکل ادیپی ادبیات شکل کالایی آن است. ما مختاریم که تصور کنیم سوء نیت کمتری در روانکاوی هست در مقایسه با ادبیات مسلط، چراکه فرد نوروتیک بطور محض و ساده اثرى مجرد، فاقد مسئولیت، ناخوانا، و غیر بازاری تولید می کند که در مقابل می بایست برایش خرج شود نه تنها به منظور خواندن، بل برای ترجمه و تبدیل. او دستکم یک اشتباه و خطای اقتصادی، خطایی در حضور ذهن، ایجاد می کند و ارزش و اعتبارش را گسترش نمیدهد. آرتو این مسئله را بخوبی عنوان می کند : نوشتن تماما تاپاله ى خوک است. یعنی هر ادبیاتی که خود را همچون پایان قرار دهد و پایانی برای خودش قائل شود، به جای اینکه فرایندی باشد که “گندم هستی و زبان آن را شخم می زند”، کم دوامی، زبان پریشی و بی سوادی را انتقال می دهد. یا دستکم تعالی را از ما می گیرد. هر نویسنده ای یک حراج گر است. تنها آن چیزی را می توان ادبیات نامید که ماده ای منفجره در خودش کار می گذارد، اسکناسی جعلی می سازد، و موجب انفجار فرامن و شکل بیانگرش، و همینطور ارزش بازار و شکل محتوایش.، می شود.
اما پاسخ اینکه : آرتو متعلق به قلمرو ادبیات نیست، او بیرون از آن است چون او شیزوفرنیک است. به زبان دیگر : او تا وقتی که به ادبیات، و مهمترین بخش آن یعنی ادبیات متنی، تعلق دارد شیزوفرنیک نیست. هر دو دسته دستکم یک امر مشترک را حفظ می کنند؛ آنها به مفهوم بچگانه و ارتجاعی مشترکی از شیزوفرنی، و مفهوم نوروتیک بازاری ای از ادبیات پایبندند؛ یک منتقد زیرک می نویسد : نیازی نیست چیزی از مفهوم اسم دلالت بفهمیم “برای اینکه بطور مطلق بگوییم زبان آرتو زبانی شیزوفرنیک است؛ فرد پسیکوتیک سخنى بی اراده، در بند و تحت انقیاد تولید می کند : به همین خاطر است که از هر حیث با نوشتار متنی در تضاد است.” اما چیست این کهنگى و قدمت متنی عظیم، این اسم دلالت، که ادبیات را تحت سلطه ى اختگى در مى آورد و به دو وجه شکل ادیپى اش تقدس مى بخشد؟ و چه کسى به این منتقد زیرک گفته است که سخن پسیکوتیک ” بی اراده، در بند و تحت انقیاد” است؟ خوشبختانه مساله تقریبا بر خلاف این است. و این ضدیت هاى بسیار بطور جداگانه در این موقعیت غایب اند. آرتو برای روانپزشکی یک قتلگاه می سازد، صراحتا به این خاطر که او شیزوفرنیک است و نه به این خاطر که نیست. آرتو سرانجام ادبیات است، صراحتا به این خاطر که او شیزوفرنیک است و نه به این خاطر که نیست. زمان زیادى گذشته است از وقتى که او دیوار اسم دلالت را فرو ریخت : آرتوى شیزو، از ژرفاى رنج و شکوه اش، این حق را داشت که جامعه را بخاطر فرد پسیکوتیکى که در فرایند رمز زدایى سیلان میل می سازد متهم کند (ونگوگ، مردى که جامعه او را خودکشى کرد)، و نیز آنچه [جامعه] از ادبیات مى سازد وقتى که ادبیات را در ضدیت با پسیکوز قرار مى دهد به نام یک باز رمزگذارى نوروتیک و منحرف ( لویس کارول، یا بزدلى در جلب دختران خوشگل) .
با اینحال آنچه لانگ شکافته شدن این دیوار یا سرحد شیزوفرنیک مى نامد به ندرت صورت مى گیرد : “مردم کاملا عادى” . اکثریت مردم تا نزدیکى دیوار کشیده مى شوند و وحشت زده عقب مى کشند. بهتر است به زیر قانون اسم دلالت عقب نشینى کنند، توسط اختگى علامت گذارى شوند، و در ادیپ غرق شوند. بنابراین آنها حد را جابجا مى کنند، موجب مى شوند که به درون تشکیلات اجتماع وارد شود، مابین تولید و بازتولید اجتماعى که منصوب مى کنند، و بازتولید خانوادگى که به سوى آن عقب مى نشینند و کلیه ى نیروگذارى ها را در آن اجرا مى کنند. آنها حد را به درون حوزه اى که بهمراه [عقده ى] ادیپ تشریح مى شود وارد مى کنند، مابین دو قطب [عقده ى] ادیپ. آنها از پیچش و گسترش مابین این دو قطب بازنمى ایستند. ادیپ همچون واپسین تکان، و اختگى همچون غار : قلمرو یابى نهایى، و به تخت روانکاو فروکاسته مى شوند، بجاى [همراه شدن با] سیلانهاى رمز زدایى شده ى میل که فرار مى کنند، مى گریزند، و . . . به کجایمان مى برند؟ نوروز نیز اینگونه است، جابجایى در حد، براى ساختن دنیاى مستعمراتى کوچک شخصى. اما دیگران بدنبال زمین هاى دست نخورده اند، نامتعارف و بیگانه تر، خانواده هایى ساختگى تر، جوامعى راز آمیزتر که آنها آن را در طول و درازاى دیوار طراحى و بنا مى کنند، در مناطق انحراف. دیگران آرام و خاموش، در حالى که وسیله محورى (utensility)ادیپ بیمارشان کرده ، با پستى و زیبایى پرستى انحرافات، به دیوار مى رسند و علیه آن بلند مى شوند، گهگاه با خشونتى شدید. سپس بى حرکت و ساکت مى شوند، آنها به سمت بدن بدون اندام عقب مى نشینند، باز هم یک قلمرو یابى، اما اینبار قلمرویى تماما بیابان گونه، آنجا که تولید میل گر تماما موقوف شده است، جایى که سخت و محکم شده است، توقفى ظاهرى: پسیکوز .
این بدنهاى کاتاتونیک همچون سنگهاى سربى به داخل رود افتاده اند، همچون اسبهاى آبى بزرگ بى حرکت که به سطح آب برنخواهند گشت. آنها تمام نیروهایشان را براى سرکوب اولیه بکار بسته اند، تا از نظام سرکوب اجتماعى و روانى که افراد نوروتیک را مى سازد رها گردند. لیکن سرکوب عیان ترى روى مى دهد که آنها را دقیقا یکسان با شیزوى بیمارستانى یعنى در خود مانده ترین نمونه ى آن قرار مى دهد. موجودیت بالینى اى که [عقده ى] ادیپ را “کم دارد”. چرا یک کلمه، یعنى شیزو ، را اختصاص بدهیم به فرایند تا جاییکه از حد فراتر مى رود، و پى امد فرایند تا جاییکه علیه حد خرج مى شود و بطور بى پایان آنجا محصور مى گردد؟ چرا یک کلمه را اختصاص بدهیم به شکافتن اتفاقى و گسستن ممکن، و براى تمام تحولات، در هم پیچیدن دو بى نهایت؟ از نقطه نظر واقعیت و سه ماجراى پیشین، ماجراى پسیکوز ارتباط نزدیکترى با فرایند دارد : در جهت برهان یاسپرز، وقتى که نشان مى دهد که “دیوانه” ـ که معمولا سرکوب شده است ـ بوسیله ى چنان وضعیتى جوانه مى زند، و یا چنان وضعیتى را موجب مى شود، که بطور بى پایان خطر بازگرداندن آن به خرابى و گسستگى را بوجود مى آورد .
ما دیگر نمى دانیم که آیا این “فرایند” است که در حقیقت باید دیوانگى نامیده شود، که بیمارى تنها مى تواند پوشش ظاهرى و نقاب آن باشد، و یا بیمارى تنها دیوانگى ماست و فرایند تنها درمان ما . اما در هر صورت، سرشت اصلى رابطه مستقیما در نسبت عکس ظاهر مى شود : هر چقدر فرایند تولید جریان بیشترى را آغاز کرده باشد، و بطور وحشیانه گسیخته باشد، “شیزو ـ همچون ـ موجود” بیشتر بعنوان محصولى ویژه سربرمى آورد . به همین خاطر است که، از سویى دیگر، از برقرارى هرگونه ارتباط مستقیم میان نوروز و پسیکوز ناتوان بودیم . رابطه ى نوروز، پسیکوز و نیز انحراف جنسى وابسته است به موقعیت هر کدام نسبت به فرایند، و به حالتى که هر کدام از آنها نحوه اى از توقف در فرایند را نشان مى دهند، یک تکه ى باقیمانده از زمین که هنوز پایدارى مى کند تا سیلان قلمروزدایى شده ى میل محدود و قطع نشود. قلمرویابى نوروتیک ادیپ، قلمرویابى هاى منحرف هنر، قلمرویابى پسیکوتیک بدن بدون اندام : گاهى فرایند به دام یک تله مى افتد و در درون مثلث [ادیپى] محصور مى شود، گاهى خود را همچون پایانى ـ در ـ خود تفسیر مى کند، و گاهى در یک دور باطل ادامه مى یابد و یک خشم مهیت را جایگزین تکامل اش مى کند. همه ى اینها شیزوفرنى را بعنوان یک پایه و اساس در خود دارند : شیزوفرنى به مثابه یک فرایند تنها امر عمومى و همگانى ست . شیزوفرنى در عین حال هم دیوار، هم شکافتن این دیوار، و هم شکست این شکافتن است : ” چگونه مى توان گذشت از دیوار، درحالیکه سخت کوفتن آن بى فایده است، باید با یک سوهان در آن نقب زد و به آن نفوذ کرد، آنچنانکه من مى بینم”[ونسان ونگوگ ـ “نامه ى ۸ سپتامبر ۱۸۸۸] آنچه مورد بحث است صرفا هنر یا ادبیات نیست. چون یا ماشین هنرى، ماشین تحلیلى، و ماشین انقلابى در روابطى بیرونى با یکدیگر باقى خواهند ماند که باعث مى شود آنها در چارچوب صداگیر و خفه کننده ى نظام سرکوب اجتماعى و روانى عمل کنند، و یا تکه اى یا چرخ دنده اى از یکدیگر مى شوند در سیلانى که یک ماشین میل گر مشترک را تغذیه مى کند، و جرقه هاى موضعى بسیارى به آرامى برافروخته مى شود براى انفجارى تعمیم یافته ـ شیزو و نه اسم دلالت .

منبع : ANTI-OEDIPUS / Gilles Deleuze & Felix Guattari / p.p 142-148