مایندموتوروصله وُ گل ُپل ُمشت / محمود سودایی - مایندموتور
تماسآرشیوخانهجستجو
وصله وُ گل ُپل ُمشت / محمود سودایی

در تاریخ April 28, 2007

آورده اند روزی آدم ازمزرعه بازگشت و بر در ِخانه کوفت. حوا جواب داد : تو کیستی که بر در می کوبی؟
آدم خشماگین گفت : آیاغیر از من و تو کس دیگری هم در این کره خاکی هست؟
و این در حالی بود که هیچ یک ازآندو نمی دانست دیگری یعنی چه؟ کره یعنی چه؟
و حتی غیر از من و تو یعنی چه؟
یعنی چه؟

محمود سودایی

 

 

  • ورودی شماره یک: گوستاوسالها پیش این پیاده رو را با سنگهایی از کارخانه ی سنگ کوبی شهردار ، فرش کردند. بحثهای زیادی به راه افتاد.
    مخالفان شهردار در شبهه دار بودن این کار بسیار قلمفرسایی کردند که اکنون شاید کمترکسی آنها را به یاد آورد.
    ازآنروزسالها گذشته است وحالا من داشتم از این پیاده روعبورمی کردم که دستی روی شانه ام خورد. برگشتم.– ازصبح تا حالا سر ِکاربودم. خیلی خسته ام. خوابم می آد شدید! می خواستم بپرسم ساعت چنده؟

    گفتم ده ونیم وبه این فکر افتادم که چه مقدمه ای چید برای سوالش! سپس به این نتیجه رسیدم که احتمالن کارِ او از آندست کارهایی است که با ساعت تمام نمی شود وناگاه چنان متفکری سر در گریبان فروبردم واز خویش پرسیدم آیا ممکن است خواب او با ساعت شروع شود؟
    یا شاید هم محض دانستن آن سوال را پرسیده بود.
    وبه ناگاه پس ازسالها زندگی با رویه ای یکسان سوالی درذهنم نقش بست که روی سنگفرشها از خودم پرسیدم:

    – آیا من هیچگاه در بند زمان ومکان بوده ام؟

    فقط زنم یه کم شکسته شده
    روزی روزگاری دوستی از دوستان من در شهری دور ساکن بود.دلمان برای هم تنگ شد ومن راه افتادم به سمت ِشهردور.از همان ایستگاه قطار همراه با دوست قدیمی به میدان اصلی شهررفتم تا در یک هتل مناسب ساکن شوم.
    فکر می کنید آنجا چه چیزی دیدم؟
    میدانی بزرگ که به جای چهارخیابان پنج خیابان را به هم وصل می کرد. شاید پنج خیابان جالب باشد اما نکته ی اصلی این نیست. نکته اصلی پل عابر پیاده ایست که چهار خیابان ازآن پنج خیابان را به هم وصل می کرد.اگرعرض هر خیابان را۲۴ مترحساب کنیم و۴ راضربدر ۲۴ کنیم معلوم می شود که برای عبورازاین پل ممکن است شما۹۶ متررا طی کنید.
    یک پل هوایی بزرگ که اگر ازپله هایش بالا می رفتی گزینه های متعددی برای پایین آمدن داشتی:

    ۱٫ موسسه ی زبانهای خارجه ………………………………سوسول ها
    ۲٫ کیوسک روزنامه فروشی ……………………………. برم یه روزنامه بخرم
    ۳٫ یک رستوران ………………………………گفتی توی قطار یه چیزی خوردی؟
    ۴٫ یک آبمیوه فروشی …………………………..پاستوریزه ترازاین حرف ها نشون می دی!
    و ۵٫ یک هتل ۳ ستاره ی جمع وجور………………… به نظرمی آد ستاره هات بیشترازاینها باشه.

    شاید برای رفتن به مقصدتان چندین دقیقه طول می کشید تا ازروی پل عبورکنید ودراین فرصت می توانستید ازآن بالا زل بزنید به مردمی که پل به این بزرگی را نمی دیدند ودرکمال بی احتیاطی ازعرض آن خیابان های شلوغ عبورمی کردند.نگاه کردن به این مردم از آن بالا لذت خاصی به آدم می دهد. مخصوصن وقتی شما اتومبیلی را می بینید که با سرعت بالا ازخیابانی دیگرمی آید اما عابران ِپیاده این اتومبیل را نمی بینند.
    در این فاصله شما می توانید حدس بزنید کدام یک از این عابران تا چند لحظه ی بعد دیگرعابرنخواهد بود؟
    دوستم اعتراف کرد هروقت دلش می گیرد می آید روی این پل قدم می زند ؛چند نخی سیگارمی کشد والبته حدس هایی هم می زند.

    گوستاو…………………گوستاو………………………. گوستاو ………………………….گوستاو

    این اسمی است که دوست من روی پل گذاشته است ومی گوید این اسم را روی پل گذاشته ام به این دلیل که پل با شکل نیم دایره ای اش بسیارشبیه است یه یک مشتِ گره کرده والبته ازبین اسم ها شبیه ترین اسم به یک مشت “گوستاو” است.دراین مورد که بعضی ازاشیا وموقعیتها شبیه به بعضی ازکلمات ند کاملا موافقم . مثلامن وقتی پای راستم را روی پای چپم می اندازم احساس می کنم شکل واژه ی کُلاه شده ام و وقتی پای چپم را روی پای راستم می اندازم احساس می کنم مثل واژه ی کلافه شده ام.
    آیا این به راست پا بودن من ربطی دارد؟
    درهمان چند دقیقه که روی پل ایستاده بودیم دوستم اعتراف کرد خیلی وقتها درمحل کارش ومیان گفتگو با همکارانش اسم قوم و خویشی را پیش می کشد که چندماهی است ازخارج برگشته وهنگامی که همکاران درمورد کارِاین قوم وخویش ازاومی پرسند، جواب می دهد که قهرمان سنگین وزن مشتزنی بوده.

    والبته احتمالا حدس می زنید: آن قوم وخویش ِخیالی کسی نیست جز گوستاو.
    وبه همین سادگی این پل فلزی باعث می شود که همکاران ِدوست من، هوای اورا درمحل کارداشته باشند.

    یکی ازراه هایی که ازاین پل جدا می شد ،ختم می شد به یک هتل سه ستاره.

  • ورودی شماره دو: متراما امروز بین من و کسی که دو سال بعد زن ِرسمی من می شود ۵ موزاییک فاصله است. یعنی اگرهر موزاییک را ۳۳ سانتی مترفرض کنیم فاصله ی بین من و او می شود ۵ ضربدر ۳۳ ؛ یعنی۱۷۵سانتی متر.
    دقیقا۱۰سانتی مترکمتراز قدّ من و۵ سانتی متر بیشتر از قد او.ما در راهروی هتل ایستاده ایم به فاصله ی ۵ موزاییک .من فقط خواستم درمورد ِاین شهرسوالاتی بپرسم اما چراهمه ی خاطرات مربوط به مسافرتم رابرای توتعریف کردم و توچرا اینقدراز ادکلنی که تازه خریده بودی تعریف کردی.
    والبته گفتی که کیف دستی ات را درترمینال شهرگم کرده ای وتمام مدارک شناسایی ات را ازدست داده ای.گفتی که پدروبرادرت رفته اند دنبال کیف ،اگرچه توهیچ امیدی نداشتی.اصلا به این هم فکرنمی کردی که چندماه بعد کیف خالی ات را به آدرس خانه تان پست خواهند کرد وتو آن کیف مندرس ومن را به عنوان خاطرات این شهر نگاه خواهی داشت.
    من گفتم که در دنیا رنگ ها نقش بسیارمهمی دارند .مثلا من عادت کرده ام که اگر دریک محیط خاص در بدو ورود رنگی چشمم را بگیرد آرزو کنم که ای کاش درجاهای دیگری ازآن مکان باز هم آن رنگ را ببینم.
    ای کاش درِاین اتاق ها یا حداقل بخشی ازدیوارهای این راهرو هم قرمزبود.مثل کراواتی که رییس هتل بسته بود یا مثل مبل های لابی.
    تو چندروزپیش ازمن به این هتل آمده بودی ومی دانستی که من بعدها قرمزهای دیگری هم دراین هتل خواهم یافت.
    مثلن پرده ی حمام یا پیراهنی که خدمتکاری که ازته راهرو دارد می آید پوشیده است.
    اوسینی دردست آمد ودقیقا ازبین ما رد شد .من وتوبرای اینکه او رد شود فاصله مان رابیشترمی کنیم والبته دیگرروبروی هم نیستیم.
    حالا ما ۸ موزاییک فاصله داریم ۵ موزاییک به جلو و ۳ موزاییک به سمت چپ ِمن وسمت راست تو.
    حالا فاصله ی من وتو دقیقا شبیه یه حرفLاست.نمی دانم تو هم حس کردی یا نه ؟ خدمتکاروقتی بر می گشت طورخاصی به ما نگاه کرد.
    همان شب وقتی توی پذیرش بساط شطرنج راپهن کرد فهمیدم نگاهش به ما طوری بود که انگاردارد به دو تا اسب شطرنج نگاه می کند. داشتم بازی رامی باختم .فقط یک اسب بود که کنار شاه مانده بود.تنها با یک حرکت ِدیگربازی را باخته بودم که مردی میانسال با پسری جوان وارد هتل شد .بازی ناتمام ماند.
    آیا این مرد کسی است که دوسال ِدیگرپدرزن من خواهد شد؟
    آیاظاهرِ پریشان این مرد موید ِآن است که من همه ی آن مدت را داشته ام با کسی صحبت می کرده ام که هیچ مدرکی هویتی ندارد؟

    پدرزن آینده ی من کنارما نشست. تعریف کرد که همه جا را گشته اند .به همه هم اطلاع داده اند.از پلیس بگیرتا مدیرِترمینال. اوعقیده داشت که کیف هرگزپیدا نخواهد شد.

    من وخدمتکارقیافه ی انسانهای ناراحت را به خودگرفته بودیم که ناگهان مرد میانسال اسب شطرنج رابرداشت و گفت:پیدا نمی شه که نمی شه!به درک!حالا کی می آد یه دست بازی کنیم؟

  • ورودی شماره ۳ : وباسال سال ِوباست.یا به عبارتی سال سال ِآب معدنی است.و البته سال دست هایی که باید تمیز باشند و سبزی هایی که نباید مصرف شوند.
    ازروی احتیاط قبل از آمدن به این شهر، یک بسته صابون کاغذی خریدم تا در روزمبادا به کارم بیاید. صابون ِکاغذی اختراع جالبی است.ظاهرا یک دفترچه یادداشت معمولی است اما درحقیقت هرورق این دفترچه یک صابون است.اختراعی مناسب برای روزهایی ازاین دست که سلامتی اهمیتی چند برابرمی یابد.
    دفترچه ی صابون راگذاشتم در جیب پیراهنم. کنار کارت تلفن و کمی پول و البته کارت تغذیه ی دانشگاه که نمی دانم در این موقع ِسال ودراین شهر به چه کار ِمن خواهد آمد.حالا با این توضیحات شما خودتان را جای من بگذارید.اگر در لحظه ای که احساساتتان کاملن تحریک شده است؛ بخواهید آدرس و شماره ی تلفن کسی که دوستش دارید را یادداشت کنید، مطمئنا فراموش خواهید کرد که این شبه کاغذی که ازجیبتان بیرون می کشید یک برگه صابون است ونه یک برگه کاغذ. صابونی که تا چندساعت دیگر دستهایت راخواهد شست وراهی شبکه ی فاضلاب شهرخواهد شد.

    حقیقتا داشتم افسرده می شدم .اما بهترین راه این بود که اینطورفکرکنم که ممکن است همین برگه ی صابون با آن آدرس و شماره تلفن مانع ازابتلای من به وبا شده باشد.پس جایی برای افسردگی وجود ندارد.ازطرفی ازآن به بعد دستهای من دیگردستهایی معمولی نیستند.چون با یک صابون معمولی شسته نشده اند.با یک آدرس وشماره تلفن شسته شده اند.شاید بخندید اما بعد از قضیه ی صابون من مطمئن بودم که این تمیزترین ماجرای عشقی دنیاست.
    اما تو با اختراعی به اسم صابون کاغذی آشنا نبودی. ودرنتیجه دستهایت آدرس وشماره تلفن ِمن را راهی ِشبکه ی فاضلاب شهرنکرد.اما آیا ممکن است همراه نداشتن صابون کاغذی درآنروزها باعث شده باشد به طریقی میکروب وبا به بدن تو راه بیابد؟
    این هراسی بود که ازآن سال تا همین امروزدرمن باقی مانده است وزندگی شخصی وکاریم را تحت تاثیر قرارداده.

    آیا ممکن است روزی وبا من وتو را ازهم جدا کند.ای کاش آن روزدرهتل به جای صحبت ازرنگ قرمز درمورد صابونهای کاغذی حرف زده بودیم. آیا بهترنبود؟

    وبا آنچنان روی زندگی ام سایه انداخته که بعضی ازشبها خواب می بینم روی گوستاو ایستاده ام ودارم سیگاری دود می کنم. دارم به عابران پیاده ای که ازعرض خیابان عبور می کنند هم نگاه می کنم وشروع می کنم به حدس زدن اینکه کدامیک ازاینها تا چندلحظه ی بعد و بوسیله ی اتومبیلی که دارد ازراه می رسد ازچرخه ی عابران روی کره زمین خارج خواهند شد.
    دراین کابوس کسانی که ازچرخه ی عابران دنیا حذف می شوند ….
    نمی خواهم ادامه ی خوابم راتعریفم کنم. لطفن سوال نکنید.

  • ورودی شماره ۴: بد و کلاغ و صابونشما از چه جورآدمهایی بدتان می آید؟
    من ازهیچ جورآدمی بدم نمی آید .فقط موقعیتهایی هست که ازآدمهای شکل دهنده ی آن بدم می آید.
    مثلا گاهی اوقات کسانی هستند که درمقابل جمع سیگاری ازجیب بیرون می کشند وآن رابه لب می گذارند .آنگاه همه ی جیب هایشان را می گردند که کبریت یا فندکی پیدا کنند که البته پیدا نمی شود.
    این ظاهرِقضیه است.اصل ماجرا این است که اومنتظر است کسی ازمیان جمع برای اوفندک بکشد یا کبریت روشن کند ؛آنوقت رابطه ی بین سیگار وفندک منجرشود به رابطه ی بین آن دو!
    آنها با گفتگودرمورد کیفیت سیگارها شروع می کنند وبحث را می کشانند به موضوعات ورزشی ،اقتصادی وحتا سیاسی.
    گاهی بحثهای مفیدی هم شکل می گیرد، اما چیزی که مرا آزار می دهد این بحث ها نیست؛ شکل برقراری این ارتباط است.تظاهر به نیاز منجر می شود به کمک و رابطه ای شکل می گیرد برپایه ی نیاز ظاهری وکمک واقعی.القصه اینکه پدرزن من هم چنین عادتی دارد.البته این تنها عادت اونیست. حالا من چطورباید با چنین آدمی کناربیایم؟

    او همیشه شلوارهایی می پوشد که به یک شکل ودر جاهایی یکسان وصله شده اند. دلیل اینکاررا خیلی ها می دانند.

    درسالهایی دوریکی ازاجداد ِ اودرکوههای حاشیه ی آبادیشان با گرگی درگیرمی شود.گرگ بدن اورا تکه تکه می کند.بعدها وقتی اهالی اورا می یابند از اوگوشتی باقی نمانده بوده.تنها چیزی که بر جای مانده بود نه حتی پیراهنی که آنهم تکه تکه شده بود بلکه شلواری بود که کمتر ازپیراهن آسیب دیده بود والبته یک گیوه.این می تواند موید این باشد که گرگ ها به گوشت پایین تنه ی انسانها کمترمیل دارند.
    خلاصه، جده ی پدرزن من آن شلواررا به یادگار نگه می دارد.آن را وصله می کند ودراستراتژیک ترین نقطه ی خانه به میخی آویزان می کند.
    حالا آن شلواروصله وصله شمایلی است ازمردی که با گرگ ها جنگیده است.
    ازآن زمان بوده که پوشیدن شلوارهایی که دقیقا به همان شکل وصله شده اند،عرفی شد برای بسیاری ازمردان ِاین طایفه.
    میراث دیگری که از آن پیرمرد بر جای مانده گیوه ای بوده که ازسرتفنن روی آنرا با شکل هایی از هنرتذهیب منقش کرده بود.
    جای تاسف است. این شکلهای شاعرانه هم نتوانسته مانع از حمله ی گرگ به اوشود.ازطرفی شاید بتوان اینطورهم فکرکرد که کسی که گیوه هایی با این نقش می پوشد هرگزنمی تواند از پس یک گرگ بر آید.ای کاش او روی آن گیوه نقش نیزه و شمشیر کشیده بود.

    خلاصه اینکه مردان این فامیل با گیوه هایی اینچنین و شلوارهایی آنچنان از دیگرمردان شهرمتمایزند.
    اینها چیزهایی ست که ازآن مرد برای وراثش برجای مانده. چیزهایی که گویا تاثیر چندانی بر زندگی من ندارد. حالا بیاید با هم تصورکنیم چطور می شد از او ارثی بر جای می ماند که در زندگی من تاثیری مثبت بگذارد. بیایید تصورکنیم اودر جیب پیراهنش یک قالب صابون داشته که بعد از حمله ی گرگ ها در جایی کنارجسد می افتد وبعدها همراه با شلوار و گیوه یادگاری می شود برای وراثش.
    بیاید تصورمان را اینطورادامه دهیم که از آن به بعد همراه داشتن صابون عرفی می شود برای این فامیل.مخصوصا در سالهای وبا.
    اگراینطوربود احتمالا کسی که دوسال بعدزن رسمی من می شد در آن روزها یک بسته صابون کاغذی درجیب داشت.واگراینطوربود دیگر هراسی به اسم وبا در زندگی من باقی نمی ماند.
    البته اگراوصابون کاغذی در جیب داشت و موقع نوشتن آدرس وشماره تلفن مثل من احساساتی می شد چه؟اگرآدرس و شماره ی تلفن من هم راهی شبکه ی فاضلاب شهر می شد چه؟

    بهتر است رشته ی تصوراتمان راهمینجا پاره کنیم.یا اینطورتصورکنیم که پیرمردصابونی داشته که کلاغی آمده آنرا برداشته وبرده.
    معلومه زنت را خیلی دوست داری!

  • ورودی شماره ی ۵: بالا وُ پایین ُچپ ُراست ُعقب ُجلو وُ من ُتو——– از هشت جهت دوستت دارم«گرگها به نیم تنه ی پایین انسان میلی نشان نمی دهند» این پیامی است که یک مخاطب ترسو ازآنچه تا به حال روایت شد برداشت می کند.پیامی که چه بسا ممکن است دریک موقعیت بحرانی به کمک او بیاید.
    اما من ترسو نیستم.اگربودم مثل همه ی مسافران به آن شهرمی آمدم و با دیدن دوستم ونهایتن چنداثرتاریخی به شهرم برمی گشتم.
    اما من درآن شهر ماندم ودر یک راهروکاشف کسی شدم که درآن روزها حتی یک مدرک شناسایی هم نداشت.آیا این نشانه ی شجاعت من نیست؟آری من تورا کشف کردم و کشف می کنم وقتی دستهایت را با صابون می شویی یا وقتی ازسبزی خوردن بدت می آید یا وقتی ازهرجایی برای رفع تشنگی آبمیوه نمی خری یا وقتی سعی می کنی لباسهایی بپوشی که با رنگ محیط تناسب داشته باشد.
    من یک کاشف شجاع هستم که بزرگ ترین کشف او اما زندگی این پدرزن ِجالب نیست؟
    من یک کاشف هستم اما مدت هاست که این پیرمرد جای دیگرکشفهای من راتنگ کرده.گویا همه ی زندگی من شده تمرکز براعمال ومناسک این مرد.

    من به این معتقدم که تورا دوست دارم اما هیچ کس این اعتقاد ِمن راباورندارد.چرا من هنوزنمی دانم توچه چیزهایی را دوست داری؟یا اینکه چرا من هیچ وقت دقت نکردم طوری لباس بپوشم که با لباسهای تو تناسب داشته باشد یا ازکلماتی استفاده کنم که به کلمات توشبیه باشد.
    من به این معتقدم که تورا دوست دارم .اما دیگران به این معتقدند که من پدرزنم را دوست دارم.برای خودشان استدلالهایی هم دارند مثلا می گویند که من را درشهری دیگردیده اند که شلواری وصله وصله پوشیده ام یا اینکه من را دیده اند که چند روزِمتوالی به دیدن نمایشگاه آثارتذهیبی رفته ام که درشهربرگزارشده بود.اما من هنوز معتقدم که تورا دوست دارم.

    حالا که آن پیرمرد مرده شاید بهتراست به خودم نگاهی بیندازم.
    آیا من تورا دوست داشتم یا اورا؟یا لباسها و گیوه ها وروایت های او را؟
    من با کدامیک ازدواج کرده ام؟
    اصلا آیا من ازدواج کرده ام یا همه این مدت داشته ام با سرگذشت این پیرمرد زندگی می کرده ام؟

    اما من مطمئنا ازدواج کرده ام .اگرنکرده ام پس این بچه ازکجا آمده؟ بچه ای که هم به کلاس زبان می رود.هم ازآبمیوه های خیابانی ترسی ندارد.بچه ای که مثل من شطرنج را دوست دارد ودرچهارسالگی یک شطرنج بازماهراست.او بر خلاف من که قلعه را مهمترین مهره ی شطرنج می دانم اعتقاد دارد اسب مهمترین مهره ی شطرنج است.وحتی آنقدربراین امراصراردارد که مرا مجبورکرده صدای شیهه ی یک اسب را گذاشته ام زنگ موبایلم.
    می بینید؟ انگارمن هم دارم عجیب می شوم.
    آیا ممکن است درزندگی ِاجداد من هم روایتهای عجیبی باشد ازآندست که در زندگی اجداد ِزن من وجود دارد؟

    من باید در این مورد تحقیق کنم. حتمن باید روایاتی باشد.امیدوارم اگر روایتی هست پیام اش این باشد که«گرگها میلی به بالا تنه ی انسان ها نشان نمی دهند».
    این پیام همراه با پیام زندگی خانواده ی زن من به نسل های آتی یاری می کند که دیگر ازگرگ ها نترسند و به این شکل دنیا عاری از گرگ خواهد شد.
    اما من هنوزمعتقدم که تو را دوست دارم.

    بالا وُ پایین ُچپ ُراست ُعقب ُجلو وُ من ُتو——– ازهشت جهت دوستت دارم

  • ورودی شماره ۶: مرگ و پیرمرد و پل و گلما از شهر پدرزنمان مهاجرت کرده ایم. به یک شهر کوچک که هنوزحتی گازکشی نشده است وخلوت تراز آن است که بخواهند در جایی ازآن پل عابرپیاده بزنند.اماشهرپدرزن من اینطورنبود.
    دریکی ازخیابانهای آن شهریک پل عابرپیاده وجودداشت که یک سرِآن می رسید به یک دستگاه خود پرداز وسرِ دیگرآن می رسید به یک لوازم التحریرفروشی کوچک.این مغازه مال پدرزن من بود.همین کاغذ وقلمی که این نوشته ها به کمک آنها به وجود می آیند هم بخشی ازاجناس آن مغازه اند. یک شب که آن مرد عجیب ازمغازه برمی گردد؛ به دلایلی – که کسی نمی داند- به جای اینکه از پل عبورکند وارد عرض خیابان می شود وهمانطورکه کاملن قابل حدس است به سمت دیگرِخیابان نمی رسد.تصادف کار خودش را می کند.راننده هم ازخلوت بودن خیابان استفاده می کند وفرارمی کند.
    آنگاه کارتون خوابهای پیاده رو ازموضوع سواستفاده می کنند وتنها چیزی که ازپدرزن مرحوم من باقی می گذارند یک بدن لخت وعوراست که به شکم روی زمین افتاده بود . تکرار می کنم :به شکم.می بینید؟ زندگی ِما شده رفت وبرگشتهایی موهوم. چند چیزبا هم می روند وبخشی ازآنها بی هم برمی گردند.
    ازپیرمرد چوپان یک شلواروگیوه برگشت. ازکیف حاوی مدارک و لوازم سفرزن من تنها یک کیف مندرس برگشت وحالا ازپدرزن من با آن لباسهای عجیب تنها یک بدن یا بهتراست بگوییم یک جسد برمی گردد.
    آیاممکن است روزی ازما هم چیزی برگردد؟
    ویا آیا ممکن است آن لباسها روزی با بدن یک کارتون خواب به ما بازگردند؟

    بعد ازمرگ پیرمرد قرارشد این شهرراترک کنیم .
    وقتی برای آخرین بارسرِخاک پیرمرد رفتم چندشاخه گلایول سفید بردم .موقع برگشتن وقتی ازفاصله ی چندمتری مجددا به قبر نگاه انداختم دیدم رنگ گلایولها چه تناسبی با محیط ایجاد می کنند.همانجا بود که مقدارقابل توجهی پول به یکی ازکارکنان قبرستان دادم تا هرآخرهفته چندگلایول ِهمین رنگی برای پدرزن مرحومم بیاورد.
    امامن هنوزمعتقدم که زنم را دوست دارم.

    تقریبا ۵۰ کیلوترازشهرِاتفاقات ِعجیب دورشده بودیم که زنم بسته ای را ازکیفش بیرون آورد.
    زنم آنروزلباسهایی با تم ِسبزسدری پوشیده بود که ازاتفاق با رنگ اتوبوس وتزیینات داخل آن کاملا هماهنگ بود.اما من یکمرتبه دلم خواست که ای کاش امروزلباسهایی سرمه ای پوشیده بود.آخرخودم هم آنروزلباسهای قهوه ای پوشیده بودم.
    بسته را به من داد و گفت هدیه ی تولد من است.
    آیا ازروی اتفاق است که روزتولد ِمن مقارن شده با امروز؟
    بسته که رابازکردم یک ساعت اسپورت بود با بند وصفحه ی سورمه ای.رنگ سورمه ای تنها نیازبزرگ من درآن لحظه بود.حتی بیشترازیک لیوان نوشیدنی سرد.

    آیاممکن است اوذهن من را خوانده باشد؟امااگرخوانده است چراخودش لباسهای سبزسدری پوشیده است.اوکه لباسهای سرمه ای زیاد دارد.
    نه ! اونمی توانسته ذهن من رابخواند.اونمی تواند حتی چشمهای من را هم بخواند.اگرمی توانست می فهمید من دارم دراو دنبال شباهتش با پدرش می افتم. یعنی دارم می افتم؟

    من معتقدم که زنم راخیلی دوست دارم.اماچه می شد اگراو هم ازآن شلوارهای وصله وصله می پوشید.
    اصلن لباسهای وصله وصله چه چوب تری به نسل بشر فروخته است که هیچ کس حاضرنیست آنها را بپوشد.شما کسی رامی شناسید که خودش وصله وصله نباشد؟ پس چرا ما انسانهای وصله وصله لباسهای یکپارچه می پوشیم؟

    تقریبا ۵۰ کیلومتربه مقصد مانده بود که روگرداندم به زنم:ازاین به بعدهمه ی ظرف ها را من می شورم.
    همه ی ظرفها را!

    ۵۰کیلومترنبود.۵ کیلومتربود.
    ۵ دقیقه ی پیش ازاتوبوس پیاده شدیم.زنم ازدستشویی که برگشت دستهایش را بویید وگفت:
    – چقدر من ازمایع دستشویی ِپرتقالی خوشم می آد.

    پروردگارا! من شدیدن ازتوسپاسگذارم.ازمیان اینهمه بوهای رنگارنگ این بوی مایع دستشویی است که اورا خوشحال می کند. پروردگارا!من ازتو شدیدن سپاسگذارم.شدیدن!