مایندموتورترامادّیت‌ها / کارین باراد - مایندموتور
تماسآرشیوخانهجستجو
ترامادّیت‌ها / کارین باراد

در تاریخ April 28, 2020

ترا*/مادّه/واقعیت‌ها و خیال‌ورزی‌های سیاسی کوییر

ترجمه: بابک سلیمی زاده

 

 

رعدو‌‌برق یک رسانش به سوی، یک انفصال/اتصال جرقه‌مند، یک پاسخِ موثر است به اشتیاق‌های بارشده.[1]

یک آسمان تاریک. تاریکیِ ژرف. بدون کورسوی نوری که بر چشم بنشیند. بیرون از آبی، گرته‌های الکتریکیِ باریک، منقوش به نور آبگونه که پدیدار/ناپدید می‌شود، سریع‌تر از آنکه چشم انسانی بتواند شناسایی‌اش کند. درخشش‌های بالقوه، نشان‌هایی از خطوط ممکنِ اتصال که حالا و دوباره نورانی می‌شوند. میل بنا می‌کند، همانطور که هوا ترکدار می‌شود با یک چشمداشت. درخشش‌های رعدو‌برق از چنین اشتیاق‌های بارشده‌ای به وجود می‌آیند. بیان‌های شاخه‌ایِ خواستنِ امتدادیافته، ژست‌های رشته‌ایِ به سختی رویت‌پذیر، خطخطی‌های نورانی موقتِ ناپیوسته – هر برانگیختگیِ کوچکِ این عرصه‌ی میل‌ورز یک اشارتِ ممکنِ خاص و پیشنهاددهنده است بر نمایشِ نوری که می‌آید. هیچ راه پیوسته‌ای از آسمان به زمین نیست که بتواند خیال‌ورزی‌های وحشی‌اش را برآورده کند، و اصرارش را برای آزمایش‌گری با شیوه‌های متفاوت ممکن برای اتصال، بازی با تمام سرگردانی‌های تخطی‌گرانه، در انکشافی نهفته از شیوه‌های گوناگون جفت‌شدن و وصلتِ نا/متصل. بر آسمانِ تاریک، می‌شود سوسوی پرتوان وحشی عدم‌تعیّن‌ها را در عمل درک کرد.

همچون رعدو‌برق، این مقاله پژوهشی‌ست بر اشتیاق‌های بارشده و جرقه‌ی تخیل‌های تازه. مقاله‌ای تجربی‌ست درباره طبیعتِ تجربیِ مادّه- و گرایش آن برای آزمودن هر مسیر غیر/قابل‌تصور و هر نا/ممکنیت. مادّه در سرگردانی‌های عاملانه‌اش امری بی‌قاعده و مبتکر است: حتی اگر بشود گفت، تخیلی است. خیال‌ورزی‌ها، دست‌کم در تخیل علمی، اموری به وضوع مادّی‌اند. آنها، نظیر رعدو‌برق، متضمن فرایندی‌اند که دربردارنده‌ی افزایش بالقوه‌ی الکتریکی و سیلان‌های ذرّه‌های بارشده است: نورون‌ها سیگنال‌های الکتروشیمیایی را از میان فواصل سیناپسی و از طریق مجراهای یون که آگاهی را در مغز ما بارقه می‌زنند مخابره می‌کنند. این به معنای طرح این پیشنهاد نیست که تخیّل صرفاً تجربه‌ای سوبژکتیو و فردی است. نه فقط تکیه بر یک پنداشت علمی است از اینکه مادّه چیست، و نه ماتریالیسمی که پرسش از کار را نادیده می‌گیرد. نکته بر سر تاکیدِ صرف بر برشماری شرایط مادّیِ امکان برای خیال‌ورزی هم نیست، گرچه این بطور حتم مهم است. بلکه آنچه در اینجا مطرح است طبیعتِ مادّه است و قابلیت‌های عاملانه‌ی آن برای اَشکال تخیلی، میل‌ورزانه، و به‌طور عاطفی بارشده از پیوندهای تنانه. این مقاله مادّیتِ خیال‌ورزی را همراه با قابلیت‌های تخیّلیِ مادّیت مورد کاوش قرار می‌دهد ـ گرچه این کار را بیش از آنکه با مباحثه‌ی خطی انجام دهد با اندیشه‌های نا/پیوسته‌ی زیگزاگیِ رعدو‌برق انجام می‌دهد. انرژی الکتریکی در آنچه در پی می‌آید موضوعات ناهمخوانی را به بحث می‌گذارد: رعدو‌برق، شهد خاستگاهی، قورباغه‌ها، فرانکنشتاین، عصیان ترنس، خود-زاییِ کوییر، خلاء کوانتومی، ذرّه‌های نهفته، لمس‌کردن کوییر، زیست‌الکتریسیته، فرانکن-قورباغه‌ها، باز/زایش‌های هیولایی.

این یک قطعه‌ی تجربی است با سرمایه‌گذاری‌ای سیاسی در خلق خیال‌ورزی‌های تازه‌ی سیاسی و دریافت‌هایی تازه از تصورکردن در مادّیتِ آن. نه خیال‌ورزی‌ها در مورد نوعی از آینده یا جایی دیگر برای نائل‌آمدن یا دست‌یافتن به آن به عنوان هدفی سیاسی، بلکه خیال‌ورزی‌هایی با وجودهایی مادّی در اکنونِ سفت‌و‌سختِ زمان حال ـ خیال‌ورزی‌هایی که با چگالش‌های گذشته و آینده‌ای که فشرده شده است در هر لحظه هماهنگ‌شده‌اند؛ خیال‌ورزی‌هایی که متضمن انطباق‌یافتن‌های چندین هستی‌ها و زمان‌ها است، نا/ممکنیت‌های چندگانه‌ای که هم‌زیست‌اند و به‌طور تکرارشونده و درهم-کنشانه بازپیکربندی شده‌اند؛ خیال‌ورزی‌هایی که پویش‌های مادّیِ عدم‌تعیّن‌های متقابل هستی و زمان‌اند.[2]

 

 

خاستگاه‌های برق‌آمیز/درخشش چیزهایی که می‌آیند

«در طی این سفر کوتاه رعدو‌برق را دیدم که بر قله‌‌‌‌‌ی کوه بلن در زیباترین اَشکال نمایان می‌شد.»

ـ ماری شلی، فرانکنشتاین

 

رعدو‌برق بازی نیروبخشی است از یک عرصه‌ی میل‌ورز. مسیر پیچاپیچِ آن پویشی حیات‌بخش است از اتصالاتِ ممکن. نه دنباله‌ای از آسمان‌ها به زمین بلکه اشتیاقی برق‌آمیز برای اتصال که مقدّم است بر این و آن، اینجا و آنجا، اکنون و سپس.[3]

رعدو‌برق پدیده‌ای موثر است. حافظه‌های ما را تکان می‌دهد، تصاویر را بر شبکیه‌ی چشمِ ذهن ما به درخشش در می‌آورد. رعدو‌برق حسی از پرسش‌های ازلی و حیات‌بخش در مورد خاستگاه و مادیت‌یابی را برمی‌انگیزاند. تصاویر فرهنگی برانگیزنده‌ای را از احضار زندگی از طریق تاثیرات نیروبخشِ آن به بار می‌آورد، که شاید به‌یادماندنی‌ترین آن را بتوان در فیلمهای کلاسیکی نظیر Der Golem (1920) و فرانکنشتاین (1931) یافت. و توصیفات علمی معتبر (اگر نه غیرجدل‌آمیز) از خاستگاه‌های برقی زندگی را به ذهن متبادر می‌کند: تراوش خاستگاهی موحش آشوبناک طبیعت به زندگی، یک جهش آغازین نیروبخش. به نظر می‌رسد که رعدو‌برق همیشه بر لبه‌ی تیغ میان علم و تخیّل رقصیده است.

استنلی میلر شیمی‌دان طی کار همراه با مربی‌اش هارولد اوری برنده جایزه‌ی نوبل، در سال 1953، مجموعه‌ای از آزمایش‌گری‌ها را آغاز کرد که به این فرضیه‌ی الکساندر اوپارین و جی.اس.بی. هالدان یاری رساند که شرایط ابتدایی بر روی زمین برای تولید مولکول‌های ارگانیک (اساس تکامل زندگی) از مولکول‌های غیرارگانیک مطلوب است.[4] میلر یک ابزار تولید جرقه را برای شبیه‌سازی رعدو‌برق به کار برد، یک عنصر سازنده‌ی تعیین‌کننده در این داستان پیدایش. میلر یک فلاسک را با آب، متان، آمونیاک و هیدروژن پر کرد، و جریان‌های الکتریکی را از این ترکیب عبور داد. او با تحلیل ترکیب شیمیایی حاصل‌شده، مدرکی که به دنبالش بود را به دست آورد: «مایعی قهوه‌ای غنی در اسیدهای امین، قوالب ساختمانیِ پروتئین‌ها.»[5] «مثل این بود که گویی منتظرند تا به وجود فراخوانده شوند، به ناگاه خاستگاه زندگی به نظر آسان رسید.»[6]

آزمایش‌گری میلر-اوری با طرح پژوهش تجربی معطوف به خاستگاه‌های زندگی گرچه این امر را به سرانجام نرساند اما به نحو نیرومندی آنچه (بااینحال) باید بوده باشد را فراخواند. نظریه‌ی خاستگاه‌های الکتریکیِ زندگی ـ مادّه‌ی غیرارگانیکی که با بلوک‌های ساختمانی ارگانیکِ زندگی با نیرویی برقی تصادم می‌کند (که جان‌مندیِ آن به نظر در تقابل با غیرزنده‌بودگیِ منتسب به باصطلاح مادّه‌ی بی‌جان قرار می‌گیرد) ـ قطعه‌ای بحث‌برانگیز از علم است که طی دوران حیات میلر مقدار متنابهی از هیجان را برانگیخت. ولی صرف نظر از اینکه چندین بار شکاکان ادعا کردند که آن را به کناری نهاده‌اند، همچنان رایج باقی ماند.

آزمایش‌گری متاخر میلر در سال 2008 تکمیل شد. او تا آن هنگام مرده بود. این آزمایش‌گری پنجاه‌و‌پنج سال قبل آغاز شده بود. اعقاب فکری او پس از مرگش دریافتند که او تمام این داده‌ها را تحلیل نکرده بود. محققان با گشودن شیشه‌های نمونه‌ی به‌دقت‌علامت‌گذاری‌شده‌ای که برای دهه‌ها مسکوت گذاشته شده بود این تحلیل را به انجام رساندند. آنها از اینکه توانسته بودند از یک آزمایش‌گری که روزی منسوخ بود نتیجه‌ای به طورقابل‌توجهی متقاعدکننده ترسیم کنند که حیاتی دوباره به این نظریه می‌بخشد غافلگیر و مشعوف شدند: داده‌های میلر نه پنج بلکه بیست‌و‌سه اسید امین را آشکار ساخت!

آمریکایی علمی با توصیف سازوبرگ آزمایش‌گری میلر به عنوان یک «ابتکار فرانکنشتاینیِ حباب‌های شیشه‌ای» مدار الکتریکی انجمن‌های فرهنگی را تکمیل می‌کند.[7]

سوق‌دادن مادّه‌ی جانورخو به سوی زندگی. چه چیز باعث می‌شود فکر کنیم مادّه در اصل امری عاری از زندگی است؟

رعدو‌برق خاستگاه‌ها را خراب می‌کند. رعدو‌برق نمایشی زنده از عدم/تعیّن، و مواد دچارساز خود و دیگری، گذشته و آینده، زندگی و مرگ است. تخیّل‌های ما و بدن‌های ما را برق‌آمیز می‌کند. اگر رعدو‌برق به سرحد میان زندگی و مرگ حیات می‌بخشد، اگر بر لبه‌ی تیغ میان امر جان‌دار و بی‌جان وجود می‌یابد، آیا به نظر نمی‌رسد که گاه اینجا و گاه آنجا به هر کدام از دو سوی این تفکیک سرازیر می‌شود؟

با مشاهده‌ی قدرت عظیم رعدو‌برق بود که ویکتور فرانکنشتاین ردای علم را بر تن کرد:

وقتی که حدوداً پانزده ساله بودم، … شدیدترین و وحشتناک‌ترین طوفان تندر را مشاهده کردیم… همچنانکه پای در ایستاده بودم، جریانی از آتش را مشاهده کردم که از یک درخت بلوط قدیمی و زیبا ساطع می‌شد که تقریباً در فاصله‌ی بیست یاردیِ خانه‌مان قرار داشت؛ و به محض اینکه سوسوی نور از میان رفت، درخت بلوط ناپدید شد، و چیزی باقی نماند جز کنده‌ای سوخته…

پیش از آن من ناآشنا با قوانین بدیهی الکتریسیته نبودم. در این هنگام پژوهشگری برجسته در فلسفه طبیعی همراه ما بود، و از این فاجعه به شگفت آمده بود، و آغاز به توصیف نظریه‌ای نمود که در مورد الکتریسیته و گالوانیسم پرورده بود، که برای من همزمان تازه و حیرت‌انگیز بود.[8]

و بدین‌ترتیب بود که ویکتور فرانکنشتاین به گالوانیسم روی آورد.

گالوانیسم هم برای ماری شلی و هم پروتاگونیسم مشهورش الهام‌بخش بود. شلی مجذوب آزمایشگری‌های معاصرش لوئیجی گالوانی بود، یک فیزیکدان، آناتومیست و فیزیولوژیست متعلق به سده‌ی هجدهم که وقتی داشت در یک شب طوفانی بر بالکن خانه‌اش شام حاضر می‌کرد ـ جوّی مملو از صدای انفجار پی‌درپی همراه با افزایش الکتریکی ـ متوجه امری غریب شد که مسیر مطالعات علمی‌اش را تغییر داد. وقتی که پاهای قورباغه‌ها را ـ که بر خطی در برابر او ردیف شده بودند ـ با یک جفت قیچی لمس کرد، آنها ناگهان منقبض شدند. پس از آن او تصمیم گرفت به شیوه‌ای سیستماتیک پژوهشی در مورد کاربست الکتریسیته ـ «بارقه‌ی زندگی» چنانکه شلی از آن یاد می‌کند ـ در پاهای قورباغه و سایر اجزای حیوانی انجام دهد. گالوانی نتیجه گرفت که الکتریسیته نیرویی درون‌زاد از زندگی بود، و اینکه یک «الکتریسیته‌ی حیوانی» به ارگانیسم‌های زنده نفوذ کرده است. همانطور که جسیکا جانسون می‌نویسد، «گالوانی نه تنها این را ثابت کرد که بافت‌های عضلانیِ اخیراً-مُرده می‌توانند به محرّک الکتریکی بیرونی پاسخ دهند، بلکه نیز سلول‌های عضلانی و عصبی دارای نیروی الکتریکیِ درونی‌ای هستند که عامل انقباض‌های عضلانی و رسانشِ عصبی در ارگانیسم‌های زنده‌اند.»[9]

این یک جهش کوتاه از آنجا به این فکر بود که اگر پاهای قورباغه‌ی مرده می‌تواند توسط الکتریسیته ـ راز زندگی ـ زنده شود، مهار آشوب طبیعت می‌تواند برای احیای مرده به کار آید و یا حتی به آفریده‌ای متشکل از اجزای انسانی که از آرایه‌ای از اجساد مختلف جمع آمده است حیات بخشد. شلی در مقدمه‌ای بر فرانکنشتاین می‌نویسد: «شاید یک جسد مرده بتواند دوباره جان یابد؛ گالوانیسم حاکی از چنین چیزهایی بوده است: شاید اجزای سازنده‌ی یک موجود بتواند تولید شود، جمع آید، و با گرمایی حیاتی تاب آورده شود.» آزمایش‌گری‌های گالوانی توجه سایر دانشمندان را برانگیخت، و به زودی اندام‌های جداشده و مجموعه‌ای از حیوانات و اجزای حیوانی کالبدشکافی‌شده و منقضی‌شده توسط تکانه‌های الکتریکی زنده شده بود. شاید به (غیر)عالی‌ترین نحو، پسر خواهرش، جیووانی آدلینی فیزیکدان، اجزای حیوانی نظیر اجزای گاوها، سگ‌ها، اسب‌ها، و گوسفند را برانگیخت.

آلدینی که با گالوانیسم به هیجان آمده بود آماده بود تا تقریباً به هرچیزی، زنده یا مرده، که به دستش می‌رسید شوک وارد کند. او از نخستین کسانی بود که درمان با شوک الکتریکی را در مورد کسانی که به لحاظ ذهنی بیمار پنداشته می‌شدند به کار بست، و خبر از علاج‌های کامل الکتریکی داد. او که با آزمایش‌گری‌اش بر اجساد حیوانات راضی نشده بود، شوک‌درمانی‌هایش را بر روی مجرمان اعدام‌شده نیز اجرا کرد. او یافته‌های آزمایش‌گری‌اش در سال 1803 بر روی بدن مرده‌ی جرج فوستر را اینگونه ثبت کرد:

فک شروع به لرزیدن کرد، عضلات همجوار به طور وحشتناکی از شکل افتاده بود، و چشم چپ باز شده بود. حتی کنش آن عضله‌هایی که در دورترین فاصله با نقاط تماس با جرقه قرار داشتند بسیار افزایش یافته بود تا حدی که نمودهای جان‌یابی دوباره را ارائه می‌داد. … شاید حیات‌مندی اعاده شده بود، اگر بسیاری از پیشامدها آن را ناممکن نگردانده بود.[10]

دشوار نبست تکمیل مدار انفصال بارقه‌مند میان آزمایشگری‌های مهیب آلدینی و آزمایش‌گری‌های دکتر فرانکنشتاین.

حتی وقتی که شلی داشت بر روی نوشتن فرانکنشتاین کار می‌کرد، جوّ علمی مملو از مناقشه بر سر ماهیت رابطه‌ی میان زندگی و الکتریسیته بود.

زیست‌الکتریسیته به طور گسترده‌ای در جریان بود، و بارقه‌های آن تخیل دانشمندان سده‌ی نوزدهم را درنوردیده بود. همانطور که سینتیا گرابر گزارش می‌دهد: «بسیاری از تلاش‌ها، از جمله کاربرد الکتریسیته برای درمان هیستری و ماخولیا، حاکی از چیزی کمی بیش از حقه‌بازی بود.»[11] بلکه برخی کاوش‌ها حائز اعتبار علمی شدند و پایه‌ای برای کردارهای پزشکی رایج را تشکیل دادند. به عنوان مثال، رساله‌ای منتشرشده در 1816 پیشنهاد استفاده از شوک الکتریکی برای احیای قلب ایستاده را می‌دهد.[12]

 

 

خودهای هیولایی، قدرت‌دهی تراجنسیتی، عصیان تراجنسیتی

امر هیولایی همواره بازنمایانگر ازهم‌گسیختن مقوله‌ها، تخریب سرحدات، و حضور ناخالصی‌ها است و بنابراین ما به هیولاها نیاز داریم و نیاز داریم هیولاییت‌های خودمان را بازشناسیم و پاس بداریم.

ـ جودیت هالبرستام، شوهای پوست

 

الکتریسیته می‌تواند قلب را متوقف کند. همچنین قادر است یک قلب را از وضعیت عدم‌حیات بازگرداند. می‌تواند ضربه‌های ریتمیکِ درام آن ـ تپش‌های دوره‌ایِ آهنگ الکتریکیِ زندگی ـ را در قلب‌های دچار وقفه شده یا از ریتم افتاده جان‌بخشی کند. هیولاییت، همچون تکانه‌های الکتریکی، هر دو راه را قطع می‌کند. می‌تواند به دیوآساکردن، انسان‌زدایی، و اخلاق‌زدایی خدمت کند. همچنین می‌تواند منبعی برای عاملیت سیاسی باشد. می‌تواند قدرت‌دهی و رادیکالیزه کند.

سوزان استریکر در یک قطعه‌ی اجراگرانه‌ی فراموش‌نشدنی، قدرتمند و نیروبخش با عنوان «کلمات من به ویکتور فرانکنشتاین از فراز روستای چامونیکس» لقب هیولاییت را با آغوش باز می‌پذیرد، و انرژی و قدرت آن را برای دگرگونی ناامیدی و رنج به خشم نیروبخش، خود-اثبات‌گری، ابداع‌گری نظری، کنش سیاسی، و حیات‌مندیِ انرژی‌بخشِ مادّیت در امکان‌های جان‌بخشی آن به کار می‌گیرد.[13] او با اظهار قرابت‌اش با هیولای فرانکنشتاین می‌نویسد:

بدن تراجنسی یک بدن غیرطبیعی است. محصول علم پزشکی است. یک برساخت تکنولوژیک است. جسمی است که از هم گسیخته شده و در قالبی به غیر از آنچه در آن متولد شده دوباره به هم دوخته شده است. با این تفاصیل من قرابت ژرفی میان خودم به عنوان یک زن تراجنسی و هیولا در فرانکنشتاینِ ماری شلی می‌یابم. من همچون هیولا اغلب بنا بر وسایل جسمیت‌یابی‌ام به عنوان امری کمتر از کاملاً انسان ادراک می‌شوم؛ طرد من از اجتماع انسانی، همچون آنِ هیولا، خشمی عمیق و پایدار را در من برمی‌انگیزد که من، همچون هیولا، آن را علیه شرایطی که در آن باید برای وجودداشتن مبارزه کنم معطوف می‌کنم.[14]

او با ساختن قرابت سیاسی و شخصی با هیولای فرانکنشتاین در گفتمان‌های پذیرفته‌شده در مورد طبیعتِ طبیعت مداخله می‌کند. نکته‌ای که در موضوعات این مقاله طنین‌انداز است.

به من گوش دهید همنوعان من. من که در فرمی غیرمنطبق با میل‌ام سکنی گزیده بودم، من که جسم‌ام به سرهم‌بندی‌ای از اجزای آناتومیک نامتجانس تبدیل شده است، من که به تشابه با یک بدن طبیعی تنها به میانجی یک فرایند غیرطبیعی نائل آمده‌ام، این هشدار را به شما می‌دهم: طبیعتی که شما مرا با آن آزار می‌دهید یک دروغ است. به آن اعتماد نکنید برای آنکه از شما در برابر آنچه من بازنمایی می‌کنم حفاظت کند، چراکه آن مصنوعی است که بی‌اساس‌بودگیِ مزیتی که شما می‌خواهید به خرج من برای خود حفظ کنید را می‌پوشاند. شما به همان میزان برساخته‌شده هستید که من؛ زهدان آشوبناک یکسانی هر دوی ما را متولد کرده است. من از شما می‌خواهم که طبیعت خود را مورد تامل قرار دهید همچنانکه من وادار شده‌ام تا با طبیعت خود مواجه شوم.[15]

این عبارت با مستقیم‌گویی‌ای تند و تیز با کسانی سخن می‌گوید که بدن‌های خود را به عنوان طبیعی در برابر هیولاییتِ جسمیت‌یابی ترنس قرار می‌دهند: طبیعت خودتان را بیازمایید، بدن خودتان را بر روی میز آزمایش قرار دهید، کاری را که نیاز است بر روی خودتان انجام دهید (همراه با تمامی معانی چندگانه‌ی منظور نظر از بارکردن)، و شکاف‌ها و درزهایی که مادّه‌ی بدن خودتان را می‌سازد را دریابید. مادّیت در جلوه‌های روانی و فیزیکیِ درهم‌پیچیده‌اش همواره پیشتر یک وصله‌دوزی، یک بخیه‌زدن اجزای ناهمخوان است.[16]

استریکر نزدیک به انتهای این قطعه، باروریِ «آشفتگی و سیاهی» ـ زهدان آشوبناک ـ را به عنوان ماتریسی برای زایش نسلیِ غیردگرجنسگرایانه-بازتولیدگر درآغوش می‌گیرد، «چون ما کار دشوار برساختن خودمان بر حسب شروط خودمان، علیه نظم طبیعی، را به انجام رسانده‌ایم. گرچه از مزیت طبیعی‌بودن صرف نظر کرده‌ایم، با اینهمه متوقف نشده‌ایم چراکه در عوض خود را با آشفتگی و سیاهی پیوند داده‌ایم که خود طبیعت از آن ناشی می‌شود.»[17] این ارجاعی است به داستان زایش درهم‌پیچیده‌ای که استریکر می‌گوید. او داستان را با به اشتراک گذاشتن لذت و دردِش با خواننده آغاز می‌کند، هنگامی که خود را در پیوند نزدیک با پارتنرش وقتی که در حال زایمان بود می‌یافت. این تولدی است زاده‌ی روابط خویشاوندیِ کوییر: نه محصول یک جفت‌شدن دگرجنسگراهنجار، بلکه پدیده‌ای غنی همراه با درهم‌پیچی‌هایی چندگانه، شامل یک گروه حمایتی اتاق زایمان که بطور محسوسی غیرهنجاری است. استریکر با پارتنرش در هنگام زایمان به طور تنانه و احساسی هم‌آهنگ است، با اینحال همچنین به طور دردناکی از این نکته آگاه است که فیزیکالیته‌ی زاییدنِ یک موجود از زهدان خودش با خاص‌بودگیِ جسمیت‌یابیِ برساخته‌شده‌اش از او سلب شده است. او درد جانکاهی را توصیف می‌کند که از این ناشی می‌شود که بخشی از یک فرایند باشد که نمی‌تواند آن را به شیوه‌ای تنانه که خواستار آن است به انجام رساند. این راه را برای زایش دردناک خشم تراجنسیتی می‌گشاید که به نوبه‌ی خود زهدانی می‌شود که او خود را به میانجی آن دوباره متولد می‌کند. این پیکربندیِ بنیاداً کوییر از فضازمان‌مادّه‌ییدن دینامیکِ مکان‌شناختیِ غریبی را برمی‌سازد که افسانه‌های استریتِ زایش و خویشاوندی را دچار وقفه می‌کند. و شیوه‌های تازه‌ی زایایی، از جمله و نه محدود به زهدان خود-زاده را به وجود می‌آورد. تقریباً ناممکن است که تقلای درهم‌پیچی‌های دیگر را در این داستان خاستگاه کوییر احساس نکرد. به خصوص این داستان یک خوانش کوییر از لحظه‌ی پیدایش را طنین‌انداز می‌کند وقتی که زمین از آشوب و از فضای خالی پدید می‌آید، از یک هیچیِ آشوبناک، یک جوّ برق‌آمیز که به طور خاموش با امکان‌های رعدآسا برخورد می‌کند. طبیعت از یک زهدانِ خود-زاده پدید می‌آید که از یک هیچیِ عصیانی ساخته شده است. یک خاستگاه کوییر، یک کوییربودگی اولیه، یک زایش اصیل که همواره پیشاپیش یک باززایش است. طبیعت از آشوب و خالی زاده شده است، tohu v’vohu، یک پژواک، یک زمزمه‌ی پراشیده/تفاوت‌گذار/تفاوط‌ساز، یک تفاوت اصیل بدون همسانی، باززایی از یک هیچیِ بارور.

 

نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی: هیچی به عنوان صحنه‌ی فعالیت‌های وحشی

فیزیکدانان… خلاء را به عنوان امری ذاتی درنظر گرفتند…صحنه‌ی فعالیت‌های وحشی.

– کائو و شوبر

 

هیچی. فضای خالی. یک غیاب مادّه. صفحه‌ی خالی. سکوت مطلق. هیچ چیز، هیچ اندیشه، هیچ آگاهی. ناحس‌مندیِ هستی‌شناختیِ کامل.[18]

از نقطه‌نظر فیزیک کلاسیک، خلاء تهی‌بودگی کامل است: هیچ مادّه و هیچ انرژی‌ای ندارد. اما اصل کوانتومیِ عدم‌تعیّنِ هستی‌شناختی وجودِ چنین وضعیتِ صفر-انرژی و صفر-مادّه‌ای را به چالش می‌کشد، یا در عوض، آن را به پرسشی بدون پاسخ تصمیم‌پذیر تبدیل می‌کند. نه یک مادّه‌ی ثابت، یا در عوض، بدون مادّه. و اگر انرژی خلاء به طور معیّنی صفر نیست، به طور معیّنی تهی نیست. در واقع این عدم تعیّن نه تنها موجب می‌شود که خلاء هیچ نباشد (در عین حالی که چیزی نیست) بلکه در واقع می‌تواند منبع هر آنچه هست باشد، زهدانی که وجود را می‌زاید.

تولد و مرگ، به نظر امتیاز انحصاری دنیای جان‌دار نیستند؛ هستی‌های باصطلاح غیرجان‌دار نیز زندگی‌های کران‌مند دارند. یک فیزیکدان اینطور توضیح می‌دهد که «ذره‌ها می‌توانند زاده شوند و ذره‌ها می‌توانند بمیرند.» در واقع «این مسئله‌ی تولد، زندگی و مرگ است که نیازمند توسعه‌ی یک سوژه‌ی تازه در فیزیک است، یعنی سوژه‌ی نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی … نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی پاسخی است به طبیعت گذرای زندگی.»[19]

نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی در دهه‌ی 1920 ابداع شد، کمی پس از توسعه‌ی مکانیک کوانتومی (تک‌جزئی غیرنسبی‌گرایانه). نظریه‌ای است که بینش‌هایی از نظریه‌ی کلاسیک عرصه‌های الکترومغناطیسی (اواسط سده‌ی نوزدهم)، نسبیت خاص (1905)، و مکانیک کوانتوم (دهه‌ی 1920) را با هم ترکیب می‌کند. این نظریه چیزهای مهمی در مورد طبیعت مادّه و هیچی و نامعیّن‌بودگیِ تفکیک‌پذیری و تمایزپذیریِ منسوب به آنها برای گفتن دارد.[20] نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی یک فراخوان، یک زمزمه‌ی فریبنده است از امر غیرمحسوس درون امر محسوس تا به طور بنیادی طبیعتِ هستی و زمان را به کار گیرد. بنا بر نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی، خلاء نمی‌تواند به طور معیّن هیچ باشد زیرا اصل عدم تعیّن نوسانات خلاء کوانتومی را در نظر می‌گیرد. چگونه می‌توانیم «نوسانات خلاء» را بفهمیم؟ نخست ضروری است کمی در این مورد بدانیم که منظور فیزیکدانان از انگاره‌ی یک عرصه چیست.

یک عرصه در فیزیک چیزی است که دارای یک کمیتِ فیزیکی همبسته با هر نقطه در فضا-زمان است. یا می‌توانید آن را یک نمونه‌ی انرژی در نظر گیرید که طی فضا و زمان توزیع شده است. دریافت این انگاره بدون مثال‌هایی خاص می‌تواند دشوار باشد. یک آهنربای میله‌ای را در نظر بگیرید با براده‌های آهنی که در اطراف آن پاشیده شده‌اند. این براده‌ها به سرعت و مطابق با میزان مقاومت و امتداد عرصه‌ی مغناطیسی در هر نقطه ردیف می‌شوند. یا یک عرصه‌ی الکتریکی را در نظر بگیرید. عرصه‌ی الکتریکی یک عرصه‌ی میل‌ورز است که از اشتیاق‌های بارشده زاده شده است.[21] هنگامی که به کشش متقابل می‌رسد قاعده این است که مخالف‌ها (یعنی بارهای مخالف) جذب می‌کنند. انگاره‌ی یک عرصه شیوه‌ای است برای بیان امیال هر هستار برای دیگری. جاذبه‌ی میان یک پروتون (جزئی که به‌طور مثبت بار شده است) و یک الکترون (جزئی با بار منفی) می‌تواند برحسب عرصه‌ها چنین بیان گردد: پروتون یک عرصه‌ی الکتریکی را ساطع می‌کند؛ این عرصه در تمام مسیرها و به سرعت نور به طرف خارج حرکت می‌کند. وقتی که عرصه‌ی الکتریکیِ پروتون به الکترون می‌رسد، [الکترون] حس می‌کند که میل پروتون آن را به سوی آن [عرصه] می‌کشد. به همین نحو، الکترون عرصه‌ی خودش را می‌فرستد، که توسط پروتون حس می‌شود. نشسته در عرصه‌های یکدیگر، آنها کششی متقابل را در امتداد یکدیگر حس می‌کنند.[22]

حال ما فیزیک کوانتوم و نسبیت خاص را به نظریه‌ی عرصه‌ی کلاسیک اضافه می‌کنیم. فیزیک کوانتوم به آشکارترین وجه بر حسب گسسته‌سازی امور قابل مشاهده‌ی فیزیکی به نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی وارد می‌شود (کوانتیزه‌کردن یا گسسته‌کردنِ کمیت‌های فیزیکی‌ای که فیزیک کلاسیک آنها را پیوسته قلمداد می‌کرد)، و حرکت عدم‌تعیّن در انرژی و زمان. و نسبیت خاص حاکی از ناپایداری مادّه است: مادّه می‌تواند به انرژی تبدیل شود و بالعکس. با پیوند دادن این ایده‌ها به یکدیگر چنین نتیجه‌ای حاصل می‌آید. عرصه‌ها نمونه‌های انرژی‌اند. وقتی که عرصه‌ها کوانتیزه می‌شوند، انرژی کوانتیزه می‌شود. اما انرژی و مادّه معادل یکدیگرند. و بنابراین یک خصیصه‌ی بنیادی نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی این است که تناظری وجود دارد میان عرصه‌ها (انرژی) و ذره‌ها (مادّه). کوانتومِ عرصه‌ی الکترومغناطیسی یک فوتون است ـ کوانتومی از نور. و الکترون‌ها به عنوان کوانتوم‌های یک عرصه‌ی الکترونی فهم می‌گردند. (انواع مختلف دیگری از کوانتوم‌ها وجود دارد. به عنوان مثال، کوانتوم عرصه‌ی گرانشی یک گراویتون است.)

حال اجازه دهید به پرسش‌مان بازگردیم: یک نوسان خلاء چیست؟ وقتی که به خلاء کوانتومی بازمی‌گردد، همچنانکه در مورد همه‌ی پدیده‌های کوانتومی، عدم‌تعیّن هستی‌شناختی در دل مادّه است … و هیچ مادّه. در واقع ناممکن است که بتوان وضعیتی بدون مادّه یا حتی مادّه را از آن باب تعیین کرد. معمای این عدم/وضعیت غریب چیزها همان به‌اصطلاح اصل عدم‌تعیّن انرژی-زمان است، اما از آنجا که انرژی و مادّه معادل یکدیگرند ما گاهی آن را اصل عدم‌تعیّن «هستی-زمان» یا «زمان-هستی» خواهیم نامید. نکته، برای مقصود ما، این است که عدم‌تعیّن در انرژی خلاء به عدم‌تعیّنی در شمار ذرّه‌هایی که با خلاء همراه‌اند برگردانده می‌شود، که یعنی خلاء (به‌طور معیّنی) تهی نیست، همچنانکه (به‌طور معیّنی) ناتهی هم نیست. این ذرّه‌ها که هم‌ارزند با نوسان کوانتومی خلاء، که آنجا هستند و نیستند به عنوان نتیجه‌ی رابطه‌ی عدم‌تعیّن زمان-هستی، «ذرّه‌های نهفته» نامیده می‌شوند. ذرّه‌های نهفته عبارت از عدم‌تعیّن‌های-در-عمل کوانتیزه‌شده هستند. ذرّه‌های نهفته حاضر نیستند (و غایب نیستند)، اما مادّی‌اند. در واقع، بیشینه‌ی آنچه مادّه است، نهفته است. ذرّه‌های نهفته در متافیزیک حضور آمد و شد ندارند. آنها در فضا و زمان وجود ندارند. آنها نا/وجودهای شبح‌واری هستند که بر لبه‌ی تیغه‌ی به‌مراتب نازک میان هستی و ناهستی پس‌و‌پیش می‌روند. فهم نهفتگی مسلماً دشوار است. در واقع ماهیت آن همین است.

ذرّه‌های نهفته نه در فضای خالی بلکه از فضای خالی‌اند. آنها بر لبه‌ی تیغ نا/هستی‌اند. فضای خالی یک تنش سرزنده است، یک جهت‌یابی میل‌ورز به سوی هستی/صیرورت. فضای تهی همتراز با اشتیاق است، پیوسته است با تخیّل‌های بی‌شماری در مورد آنچه هنوز باید (بوده) باشد. نوسانات خلاء انحرافات/واریاسیون‌هایی هستند از وضعیت صفر-انرژی کلاسیک خلاء. یعنی، نهفتگی عبارت از سرگردانی‌ها/شگفتی‌های مادّی هیچی است؛ نهفتگی آزمایش‌گریِ فکری مداومی است که جهان با خودش انجام می‌دهد. در واقع فیزیک کوانتوم به ما می‌گوید که فضای خالی یک پویش بی‌پایان است از تمام جفت‌شدن‌های ممکن ذرّه‌های نهفته، یک «صحنه‌ی فعالیت‌های وحشی.»

خلاء کوانتومی بیشتر چیزی نظیر به پرسش کشیدن مداوم ماهیت تهی‌بودگی است تا چیزی نظیر یک فقدان. به پرسش کشیدن مداوم خودش (و خودِ این و این و خود) آن چیزی است که ساختار هیچی را به‌وجود می‌آورد، یا است. خلاء بی‌تردید آزمایش‌گری‌های خودش را با نا/هستی انجام می‌دهد. عدم/تعیّن نه وضعیت یک چیز بلکه یک دینامیسم بی‌پایان است.

با احترام به دموکریتوس، ذرّه‌ها جای خود را در خلاء نمی‌گیرند بلکه به‌طور برسازنده‌ای جدایی‌ناپذیر از آن‌اند. و فضای خالی تهی نیست. یک عدم‌تعیّن زنده و نفس‌مند از نا/هستی است. خلاء یک پویش مفرط و غیرقابل‌فرسایش از نهفتگی است، آنجا که ذرّه‌های نهفته فرصتی برای اجرای آزمایش‌گری‌ها در هستی و زمان دارند.[23]

 

فاصله‌ی الکتریکی: لمس نهفته

لمس، برای یک فیزیکدان، چیزی جز یک برهم‌کنش الکترومغناطیسی نیست.[24]

یک توضیح معمول برای فیزیکِ لمس‌کردن این است که یک چیزی که [فیزیک لمس‌کردن] شامل آن نیست،… لمس‌کردن است. یعنی شامل یک تماس بالفعل نیست. ممکن است فکر کنید که دارید یک لیوان قهوه را لمس می‌کنید وقتی که در حال بالابردن آن به سوی دهان خود هستید، اما دستتان به‌طور بالفعل آن را لمس نمی‌کند. مطمئناً می‌توانید سطح صاف بیرون لیوان را آنجا که انگشتان‌تان با آن تماس پیدا می‌کند (یا به نظر می‌رسد که تماس پیدا می‌کند) حس کنید، اما فیزیکدانان می‌گویند آنچه به واقع دارید احساس می‌کنید عبارت از دفع الکترومغناطیسی میان الکترون‌های اتم‌ها که انگشتان‌تان را می‌سازند و آنها که لیوان را می‌سازند است. (الکترون‌ها ذره‌های خُرد به‌طور منفی بارشده‌اند که هسته‌ی اتم‌ها را احاطه کرده‌اند، و همان بارهایی را دارند که یکدیگر را دفع می‌کنند، همانند آهنرباهای کوچک نیرومند. اگر فاصله‌ی میان آنها را کاهش دهید ـ مثلا میان الکترون‌هایی که لبه‌های بیرونی اتم‌های انگشتان‌تان و لبه‌های بیرونی اتم‌های لیوان را برمی‌سازند ـ نیروی دفعی افزایش می‌یابد.) اگر امتحان کنید، نمی‌توانید دو الکترون را به تماس مستقیم با یکدیگر وارد کنید.

دلیل آنکه میز جامد احساس می‌شود، و پوشش گربه نرم احساس می‌شود، و یا (حتی) می‌توانیم فنجان‌های قهوه را و یا دستان یکدیگر را بگیریم نتیجه‌ای از دفع الکترومغناطیسی است. همواره هر آنچه واقعاً حس می‌کنیم عرصه‌ی الکترومغناطیسی است، نه آن دیگری که لمس او را می‌جوییم. اتم‌ها اساساً فضای تهی هستند، و الکترون‌ها، که در دورترین نقطه از دسترس یک اتم هستند، به پیرامون آن اشاره دارند، و نمی‌توانند تماس مستقیم را تاب آورند. دفع الکترومغناطیسی: ذره‌های به‌طورمنفی بارشده در یک فاصله با یکدیگر ارتباط می‌گیرند و یکدیگر را عقب می‌رانند. این آن قصه‌ای است که فیزیک معمولا در مورد لمس‌کردن می‌گوید. دفع در مرکز جذب. ببینید این داستان تا کجا برای شما از عاشقان می‌گوید. چه بسا که شاعران رمانتیک از این گونه بسیار داشته‌اند.

  

رعدو‌برق: پاسخ‌هایی به یک عرصه‌ی میل‌ورز

رعدو‌برق یک پاسخ انرژی‌مند است به یک عرصه‌ی بسیار بارشده. توسعه‌ی رعدو‌برق حواس را برق‌آمیز می‌کند؛ هوا با میل تهییج می‌شود.[25]

با مکانیسمی که هنوز دانشمندان باید توضیح دهند یک ابر طوفانی به شدت به طور الکتریکی قطبی می‌شود ـ الکترون‌ها از اتم‌هایی که پیش‌تر به آنها متصل بودند تهی می‌شوند و در قسمت پایین‌تر ابر در نزدیک‌ترین فاصله با زمین جمع می‌آیند، و ابر را با باری به‌کلی منفی رها می‌کنند. در پاسخ، الکترون‌هایی که اتم‌های سطح زمین را تشکیل می‌دهند به زمین نقب می‌زنند تا از توسعه‌ی بارهای منفی که بر لبه‌ی نزدیک ابر وجود دارند دور شوند، و سطح زمین را با باری به‌کلی مثبت رها می‌کنند. به این شیوه یک عرصه‌ی الکتریکی نیرومند میان زمین و ابر برقرار می‌شود، و اشتیاق برآورده نخواهد شد بدون آنکه توسعه تخلیه گردد. میل به یافتن یک راه قابل‌رسانش که این‌دو را به هم پیوند دهد اجتناب‌ناپذیر می‌شود.

نخستین اشاره‌های یک راه آغازی فروتنانه دارد، و هیچ‌گونه نشانی از درخشش رعدو‌برقی که می‌آید ارائه نمی‌دهد. «همچون جرقه‌ای کوچک در درون ابری که پنج مایل بالا قرار دارد آغاز می‌شود. فوران الکترون‌ها به طرف خارج یورش می‌آورد، و صد متر را درمی‌نوردد سپس متوقف می‌شود و برای هزارهزارم ثانیه متمرکز می‌شود، سپس این جریان به طور ناگهانی به مسیری متفاوت چرخش می‌کند، دوباره متمرکز می‌شود، و دوباره. این جریان به‌کرات منشعب و تقسیم می‌شود. این هنوز یک درخشش رعدو‌برق نیست» (تاکید از من).[26] این ژست‌های اولیه‌ی آشکارا نورانی آذرخش خوانده می‌شوند. اما انباشت بارهای منفی (الکترون‌ها) در قسمت پایینیِ ابر خود را با مجرایی مستقیم از الکترون‌ها که به این شیوه راه خود را به زمین می‌پویند رفع نمی‌کند. در عوض، زمین با علامت رو به بالای خودش پاسخ می‌گوید. «وقتی که آن آذرخش ده یا صد متر از زمین فاصله دارد، زمین اینک آگاه است از اینکه آنجا یک مازاد بزرگ» از بار وجود دارد، و «ابژه‌های معیّنی بر روی زمین با روانه‌کردن باریکه‌های کوچک نور به بالا به سمت آذرخش‌ها، رشته‌های پلاسمایی کم‌نور که در تلاش‌اند با آنچه پایین می‌آید اتصال یابند، پاسخ می‌دهند.» این نشانه‌ای است از اینکه ابژه‌های روی زمین دارند به پیش‌درآمدهای اغواگر ابر توجه نشان می‌دهند. وقتی در نهایت این اتفاق می‌افتد که یکی از پاسخ‌های رو به بالا با یک ژست رو به پایین برخورد می‌کند، نتیجه‌اش انفجاری است: یک تخلیه‌ی الکتریکی قدرتمند به شکل یک درخشش رعدو‌برق به انجام می‌رسد. اما حتی پس از اینکه یک راه اتصال به طور بازیگوشانه‌ای پیشنهاد شد، تخلیه به طور پیوسته به جریان نمی‌افتد. «نخست آن بخشی از مجرا که نزدیک‌ترین به زمین است خالی می‌شود، سپس متعاقباً بخش‌های بالاتر، و در نهایت بار متعلق به خود ابر. بنابراین درخشش رویت‌پذیر رعدو‌برق از زمین به بالا به سمت ابر حرکت می‌کند همچنانکه جریان‌های الکتریکی انبوه به پایین سیلان می‌یابند.»

یک پاسخ زندگی‌بخش، و درواقع سرزنده، به تفاوت، اگر چنین پاسخی هیچگاه وجود داشته باشد. مارتین اومان متخصص رعدو‌برق این نسبت‌یابی غریبِ بی‌جانِ جان‌مند را به این شیوه توضیح می‌دهد: «آنچه مهم است خاطرنشان کنیم … این است که آذرخشِ معمول از ابر آغاز می‌شود بدون هیچ “دانشی” از اینکه چه ساختمان‌ها یا جغرافیایی در پایین حاضر است. در واقع، اینگونه گمان می‌رود … که آذرخش از ابژه‌های زیر آن “ناآگاه” است تا وقتی که دهگانی از یارد از نقطه‌ی احتمالی تصادم فاصله دارد. وقتی “آگاهی” اتفاق می‌افتد یک بارقه‌ی حرکتی از این نقطه‌ی تصادم آغاز می‌گردد و به سمت بالا منتشر می‌شود تا با آذرخشِ در حال حرکت رو به پایین برخورد کند و مسیر به سمت زمین را تکمیل کند.»[27] چه مکانیسمی در این مبادله‌ی ارتباطی میان آسمان و زمین در کار است وقتی که آگاهی در مرکز این نسبت‌یابی غریب بی‌جان جان‌مند نهفته است؟ و چگونه این مبادله از خود پیش می‌افتد؟[28] چه نوع ارتباط کوییری در اینجا در کار است؟ چگونه می‌توانیم این ارتباط را دریافت کنیم که نه فرستنده‌ای دارد و نه گیرنده‌ای تا وقتی که ارسال پیشاپیش اتفاق افتاده باشد؟ یعنی چگونه می‌توانیم این واقعیت را دریافت کنیم که وجود فرستنده و گیرنده از این نسبت‌یابی غیرموضعی منتج می‌شود به جای آنکه مقدّم بر آن باشد؟ چه علیت غریبی به انجام رسیده است؟

یک درخشش رعدو‌برق نتیجه‌ی سرراست انباشت یک تفاوتِ بار میان زمین و یک ابر طوفانی نیست: یک درخشش رعدو‌برق صرفاً از ابر طوفانی به سمت زمین در امتداد یک مسیر یکسویه (اگر تا حدی نامنظم) حرکت نمی‌کند؛ بلکه دلبری‌ها اینجا و آنجا و اکنون و دوباره شعله‌ور می‌شوند همچنانکه آذرخش‌ها و باریکه‌های نور مثبت به سمت اَشکال ممکنِ اتصالی که می‌آیند حرکت می‌کنند. مسیری که رعدو‌برق می‌پیماید نه تنها قابل پیشبینی نیست بلکه راهش را مطابق با مسیری یکسویه میان آسمان و زمین نمی‌یابد. اگرچه نه در مقیاسی میکروسکوپی، به نظر می‌رسد که ما شاهد یک شکل کوانتوم از ارتباط هستیم ـ فرایندی از درون-فعالیت تکرارشونده.[29]

 

بازگشت به نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی: یک سوژه‌ی حساس

وقتی که بحث بر سر نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی است، دشوار نیست که به مشکل بربخوریم ـ مشکل معرفت‌شناختی، مشکل هستی‌شناختی، مشکلی بر سر انواع، هویت‌ها، ماهیت لمس‌کردن و خود-لمس‌کردن، هستی و زمان، اگر بخواهیم برخی را نام ببریم.[30] نکته زیاد بر سر این نیست که مشکل همه‌جا در هر گوشه‌ای یافت می‌شود؛ بنا بر نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی، در ما سکونت دارد و ما در آن سکونت داریم، مشکل در همه‌چیز و هیچ ساکن است ـ مادّه و فضای خالی.

نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی ماهیت مادّه را چگونه می‌فهمد؟ اجازه دهید با الکترون آغاز کنیم، یکی از ساده‌ترین ذرّه‌ها ـ یک ذرّه‌ی نقطه‌ای ـ ذرّه‌ای عاری از ساختار. حتی ساده‌ترین جزء مادّه همه نوع دشواری‌ها را برای نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی موجب می‌شود. چون در نتیجه‌ی عدم‌تعیّن زمان-هستی، الکترون به عنوان یک ذرّه‌ی مجزا وجود ندارد بلکه همواره پیشاپیش از فعالیت‌های وحشی خلاء تفکیک‌ناپذیر است. به بیان دیگر، الکترون همواره (پیشاپیش) با ذرّه‌های نهفته‌ی خلاء به تمام شیوه‌های ممکن درون-کنش دارد. به عنوان مثال، الکترون یک فوتون نهفته را بیرون داده و دوباره آن را جذب خواهد کرد. این امکان به عنوان کنش درونی الکترومغناطیسیِ الکترون با خودش فهم می‌گردد. بخشی از آنچه الکترون است درون-کنشِ خود-انرژیِ آن است.[31] اما درون-کنش خود-انرژی فرایندی که در انزوا اتفاق افتد هم نیست. همه‌ی انواع امور پیچیده‌تر می‌تواند در این موج نهفته‌ی کفدار از عدم‌تعیّن که ما به طعنه از آن به عنوان وضعیتی از تهی‌بودگی خالص یاد می‌کنیم اتفاق افتد و می‌افتد. به عنوان مثال، علاوه بر الکترونی که یک فوتون نهفته را با خود مبادله می‌کند (یعنی خودش را لمس می‌کند)، برای آن فوتون نهفته امکان‌پذیر است که درون-کنش‌های دیگری را با خودش داشته باشد: به عنوان مثال، فوتون نهفته می‌تواند دگردیسه/متحول شود ـ هویت‌اش را تغییر دهد. می‌تواند به یک جفت الکترون-پوزیترون نهفته تبدیل شود، که متعاقباً یکدیگر را خنثی می‌کنند و دوباره به شکل یک فوتون نهفته درمی‌آیند پیش از آنکه توسط الکترون بازجذب شود. (یک پوزیترون عبارت از پادذرّه‌ی الکترون است، همان جرم را دارد اما دارای بار مخالف است و در زمان به عقب می‌رود. حتی امتداد زمان نامعیّن است.) و غیره. این «و غیره» نوعی مختصرنویسی برای مجموعه‌ای نامحدود از امکان‌ها است شامل هر نوع درون-کنش ممکن با هر نوع ممکن از ذرّه‌ی نهفته که می‌تواند با آن کنش درونی پیدا کند. یعنی یک پویش نهفته از هر امکانی وجود دارد. و این مجموعه‌ی نامحدود امکان‌ها، یا حاصل‌جمع نامحدود تاریخ‌ها، دربردارنده‌ی ذرّه‌ای است که خود را لمس می‌کند، و ذرّه‌ای که این لمس را منتقل می‌کند خودش را دگرگون می‌کند، و سپس آن لمس‌کردن خود را لمس می‌کند، و دگرگون می‌کند، و سایر ذرّه‌هایی که خلاء را تشکیل می‌دهند را لمس می‌کند، و غیره، تا بی‌نهایت. (در یک درون-کنش خاص هر چیزی ممکن نیست، بلکه شمار بی‌نهایتی از امکان‌ها وجود دارد). سپس هر سطحی از لمس خودش توسط تمام دیگری‌های ممکن لمس می‌شود. خود-درون-کنش‌های ذرّه دربردارنده‌ی انتقال‌های ذرّه از یک نوع به نوع دیگر است در یک عمل‌زدایی بنیادی انواع. کوییر/ترا*صورت‌بندی‌ها.[32] بنابراین خود-لمس‌گری یک مواجهه است با دیگربودگیِ بی‌کران خود. مادّه یک پوشش‌دادن، یک پیچیدن است، نمی‌تواند از لمس خود بازایستد، و در این خود-لمس‌گری با دیگربودگی بی‌کرانی تماس می‌یابد که خود است. انحراف چندریختی به قدرتی بی‌کران اعتلا می‌یابد: درباره‌ی یک نزدیکیِ کوییر/ترنس* صحبت کنید! آنچه در اینجا به پرسش کشیده می‌شود همین ماهیت «خود» است، و برحسب نه فقط هستی بلکه نیز زمان. یعنی، به معنایی حائز اهمیت، خود به میانجی زمان و هستی پراکنده/پراشیده می‌شود.

ریچارد فینمن فیزیکدان، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل به خاطر سهم‌اش در توسعه‌ی نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی، ضمن تفسیری که به طور خاص در مورد درون-کنش خود-انرژی‌بخش الکترون ارائه می‌دهد، وحشت را به عنوان ماهیت هیولایی الکترون و شیوه‌های منحرفانه‌ی آن برای درگیرشدن با جهان تصریح می‌کند: «الکترون به جای آنکه مستقیماً از یک نقطه به نقطه‌ی دیگر برود، برای مدتی همراهی می‌کند و ناگهان یک فوتون را بیرون می‌دهد؛ سپس (وحشت‌ها!) فوتونِ خود را فرومی‌بلعد. شاید امری «غیراخلاقی» در این مورد وجود داشته باشد، اما الکترون این کار را انجام می‌دهد!»[33] این اصطلاح خود-انرژی‌بخشی/خود-لمس‌کردن همچنین انحراف نظریه را جهت‌گذاری می‌کند چون محاسبه‌ی سهم خود-انرژی‌بخشی نامحدود است، که پاسخی غیرقابل‌قبول است برای هرگونه پرسشی درباره‌ی ماهیت الکترون (نظیر اینکه جرم یا بار آن چیست؟). ظاهراً، لمس‌کردن خود، یا لمس‌شدن توسط خود ـ ابهام/تصمیم‌ناپذیری/عدم‌تعیّن می‌تواند خودش کلیدی برای این مشکل باشد ـ صرفاً مشکل‌زا نیست بلکه یک تخطی اخلاقی است، منبع تمام مشکل.

«مسئله»‌ی خود-لمس‌گری، به‌خصوص خود-لمس‌کردن دیگری، انحرافِ نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی است که بسیار ژرف‌تر از آن می‌رود که بتوانیم اینجا به آن بپردازیم. جان کلام در این است: این انحراف که در ریشه‌ی یک بی‌کرانگیِ ناخواسته است، که خودِ امکانِ محاسبه‌پذیری را دچار مخاطره می‌کند، «بازهنجاربندی» می‌شود. (مسلماً ـ آیا باید توقع چیزی کمتر از آن را داشته باشیم؟!) این چگونه اتفاق می‌افتد؟ فیزیکدانان تخمین زده‌اند که دو نوع متفاوت از بی‌کرانگی‌ها/انحرافات باید در این مورد در کار باشد: یکی که مربوط به خود-لمس‌گری می‌شود و دیگری که مربوط به برهنگی. یعنی علاوه بر بی‌کرانگی که به خود-لمس‌گری مربوط است، بی‌کرانگی‌ای وجود دارد که با ذرّه‌ی نقطه‌ای «عریان» همراه است، یعنی با پنداشت متافیزیکی‌ای که از آن آغاز کردیم، اینکه تنها یک الکترون وجود دارد ـ الکترون «بی‌لباس»، «عریان» ـ و فضای خالی، که هرکدام از دیگری جداست. بازبهنجارسازی عبارت از لغو سیستماتیک بی‌کرانگی‌ها است: مداخله‌ای برپایه‌ی این ایده که تفریق (اندازه متفاوت) بی‌کرانگی‌ها می‌تواند یک کمیت کرانمند باشد. انحراف انحراف را می‌زداید. ایده‌ی لغو چنین است: بی‌کرانگی ذرّه‌ی نقطه‌ایِ «عریان» بی‌کرانگی‌ای که با «ابر» ذرّات نهفته همراه است را لغو می‌کند؛ به این شیوه، ذرّه‌ی نقطه‌ای «عریان» توسط مشارکت خلاء (یعنی ابر ذرّات نهفته) «ملبّس» می‌شود. الکترون «ملبّس» ـ الکترون در درگ ـ یعنی الکترون فیزیکی، پیشاپیش بازهنجاربندی می‌شود، یعنی بهنجار (کرانمند) می‌شود. (در اینجا از زبان تخصصی استفاده می‌کنم!) بازبهنجارسازی دستکاری/تابع‌سازی ریاضیاتیِ این بی‌کرانگی‌ها است. یعنی این بی‌کرانگی‌ها از یکدیگر «منها» می‌شوند، و یک پاسخ کرانمند را بازمی‌دهند. به زبان ریاضیاتی اگر سخن بگوییم، این یک شاهکار است. به لحاظ مفهومی این یک خوشی نظریه‌پرداز کوییر است. نشان می‌دهد که تمام مادّه، مادّه در «ذات» خود (مطمئناً این دقیقاً آن چیزی است که در اینجا به مشکل برمی‌خورد)، یک جایگذاشت کلان از انحرافات است: بی‌کرانگیِ بی‌کرانگی‌ها.[34]

بطور خلاصه، نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی هستی‌شناسی فیزیک کلاسیک را به طور بنیادی ساختارشکنی می‌کند. هستی‌شناسی آغازین ذرّات و فضای خالی ـ یک ذات‌گرایی تقلیل‌گرایانه‌ی بنیادمحور ـ توسط نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی بی‌اثر می‌شود. بنابر نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی انحراف و هیولاییت در مرکز هستی قرار دارد ـ یا برخلاف، به‌میانجی آن به بند کشیده می‌شود. لمس‌کردن به تمامی دربردارنده‌ی یک دیگربودگی بی‌کران است، به طوری که لمس‌کردن دیگری به معنای لمس‌کردن تمام دیگری‌ها، از جمله «خود»، است، و لمس‌کردن «خود» دربردارنده‌ی لمس‌کردن بیگانه‌ی درون است. حتی کوچکترین اجزای مادّه انبوهه‌ای غیرقابل‌عمق‌سنجی‌اند. هر «فرد» همواره پیشاپیش شامل تمام درون-کنش‌های ممکن با «خودش» است به میانجی تمام دیگری‌های نهفته‌ی ممکن، از جمله آنها (و خودش) که با خودش غیرمعاصرند. یعنی، هر هستی کرانمند همواره پیشاپیش به بند کشیده می‌شود به میانجی و همراه با یک دیگربودگی بی‌کران که به میانجی هستی و زمان پراشیده شده است. عدم‌تعیّن عبارت از عمل‌/زدایی از هویت است که بنیادهای نا/هستی را برهم می‌زند.

به عنوان مثال الکترون‌ها به‌طور ذاتی چیمراهایی ـ ترکیبات بینا-نوعی و بینا-گونه‌ای ـ هستند که از پیکربندی‌ها/بازپیکربندی‌های نهفته‌ی انواع ناهمخوان هستی‌ها که در امتداد فضا و زمان در یک خنثی‌سازیِ نوع پراکنده شده‌اند، هستی/صیرورت، غیاب/حضور، اینجا/آنجا، اکنون/سپس، تشکیل شده‌اند. ذات طبیعی دیگر تمام شده است. الکترون ـ یک ذرّه‌ی نقطه‌ای بدون ساختار ـ یک وصله‌دوزی از انواعی است که در پیکربندی‌هایی غیرطبیعی به یکدیگر بخیه شده‌اند. با آزمودن پیوست‌های تازه متشکل از جفت‌های ذرّه-پادذرّه‌ای، تولید و جذب تفاوت‌هایی از هر نوع ممکن در یک خنثی‌سازی بنیادین «نوع» به عنوان تفاوت ذاتی، هویت آن عبارت از خنثی‌سازی هویت است. طبیعتِ آن غیرطبیعی، داده‌نشده، غیرثابت است، و بلکه خود را برای همیشه متحول و دگرگون می‌سازد. الکترون‌ها خود را در التزاماتشان با تمام دیگری‌ها (باز)می‌زایند، نه به عنوان عملی از خود-زایی، بلکه در باز-ابداعی مداوم که به معنای عمل/زدایی از خودش است. الکترون‌ها همواره پیشاپیش نابهنگام‌اند. اینطور نیست که الکترون‌ها گاهی در چنین پویش‌های منحرفانه‌ای درگیر می‌شوند: این آزمایش‌گری‌ها در اجراگری درون-کنشانه‌ی ترا*مادّی آن چیزی هستند که یک الکترون است.[35]

عدم‌تعیّن هستی‌شناختی، یک گشودگی بنیادین، یک بی‌کرانگی از امکان‌ها، در مرکز مادّه‌ورزی وجود دارد. غرابت آن عدم‌تعیّن ـ در گشودگی بی‌کران‌اش ـ شرطی است برای امکان تمام ساختارها در نا/پایداری‌های به‌طورمتحرّک بازپیکربندی‌شونده‌شان. مادّه در مادیت‌یابی تکرارشونده‌اش حرکت دینامیک عدم/تعیّن است. مادّه هیچگاه یک مادّه‌ی ثابت نیست. همواره پیشاپیش به‌طور بنیادین گشوده است. بستار نمی‌تواند حفظ گردد وقتی که شرایط نا/ممکنیت و عدم‌تعیّن‌های زیسته جدایی‌ناپذیرند، و نه مکمل، از آنچه مادّه است. به معنایی حائز اهمیت، به معنایی به طور نفس‌گیر صمیمی، لمس‌کردن، حس‌کردن، آن چیزی است که مادّه انجام می‌دهد، و یا آن چیزی که مادّه است: مادّه عبارت از تراکمات پاسخ‌ها است، از قابلیت-پاسخ. هر جزئی از مادّه در قابلیت-پاسخ برساخته می‌شود؛ هر کدام به عنوان پاسخگو به دیگری، به عنوان امری در پیوند با دیگری، برساخته می‌شود. مادّه مسئله‌ای است در مورد قرابت نابهنگام و غیرطبیعی، تراکمات هستی و زمان‌ها.

 

بدن الکتریکی: باززایی آنچه (هرگز) بوده/نبوده و با اینحال می‌تواند (بوده) باشد

«زنده است!»[36] گالوانیسم در مدفورد، ماساچوست زنده و سرحال است، آنجا که زیست‌شناسان مایکل لوین و دنی آدامز از دانشگاه توفتس ردای دکتر فرانکنشتاین را بر تن کردند، یا اگر نه ردای دکتر خوب را، پس مطمئناً ردای الکترو-انیماتور مشهور قورباغه لوئیجی گالوانی را. لوین و آدامز با پیونددادن گالوانیسم با کوشش‌های زیست‌شناختی معاصر بیشتر جریان‌اصلی نظیر ژن‌درمانی، مجموعه‌ای از آزمایش‌گری‌ها را با نتایجی مهیّج برای فهم فرایندهای زیست‌شناختی توسعه‌ای و احیاکننده به اجرا گذاشتند.[37]

باززایی قابلیتی است که تمام موجودات زنده به اشتراک دارند، اما نه به یک میزان. کرمهای پهن پلاناریایی می‌توانند تمام بدنشان را (از جمله مغزشان را) از یک جزء کوچک از حیوان اصلی باززایی کنند. باززایی بافت کبد یکی از معدود استعدادهای باززایی است که انسان‌ها دارند. اکوسیستم‌ها می‌توانند باززایی کنند اگر به سختی آسیب ندیده باشند. ستاره‌های شکننده، سمندرها، خرچنگ‌های دریایی، و سایر موجودات به قابلیت‌شان برای بازسازی اعضای ازدست‌رفته مشهورند. اما در لابراتوار دانشگاه توفتس چیزی کاملاً متفاوت روی می‌دهد، آنجا که باززایی اشکال غیرطبیعی تازه‌ای به خود می‌گیرد. اجازه دهید سیری در برخی آزمایش‌گری‌های لابراتوری کلیدی لوین و آدامز داشته باشیم.

لوین و آدامز همچون گالوانی به قورباغه‌ها علاقه دارند. دلایل علمی محکمی برای انتخاب این ارگانیسمِ موردتوجه وجود دارد. به عنوان مثال Xenopus laevis، قورباغه‌ی پنجه‌دار آفریقایی، یا به طور مختصر Xenopus، یک آبزی بومی متعلق به آفریقای سیاه، دارای این امتیاز ویژه است که یک ارگانیسم الگو در زیست‌شناسی توسعه‌ای، زیست‌شناسی سلولی، سم‌شناسی، و نوروساینس است به خاطر «نزدیکی تکاملی نسبی»‌اش به انسان‌ها و مشارکت لابراتواری.[38] زیانی ندارد که جنین‌ها شفاف هستند و اینکه آنها بازتولیدکنندگانی بارور هستند. Xenopus فقط به لحاظ تکاملی نزدیک به انسان‌ها نیست، اگر به طور نسبی سخن بگوییم، مستقیماً در روابط خویشاوندی انسانی درگیر است. «یک گونه‌ی هجوم‌آورنده در سرتاسر جهان است چون در آزمون‌های بارداری انسانی در دهه 1910 استفاده شده بود. وقتی که وسایل موثرتری برای آزمون‌های بارداری در دسترس واقع شد، بسیاری از X. laevisها در سرتاسر جهان رها شدند.»[39] بعلاوه، «اوسیت‌های  Xenopusیک سیستم پیشتاز برای مطالعات انتقال یون و فیزیولوژی مجرا هستند.»[40] روی‌هم‌رفته، ترکیبی از قابلیت‌های بازتولیدی Xenopus و انسان به کاربست آن در زیست‌شناسی توسعه‌ای و لابراتوارها منجر شد. اتفاقاً لوین تحقیقات دکترایش را در یکی از چنین لابراتوارهایی به انجام رساند. با وجود محصوربودن Xenopus در بازتولید دگرجنسگراهنجار، لوین و آدامز خود را مدهوش قابلیت‌های باززایی، به جای بازتولیدی، آن یافتند.[41]

بسیار شبیه به بچه‌های انسان که قادرند یک سرانگشت بریده‌شده را تا سن هفت سالگی دوباره رشد دهند، بچه‌ Xenopusها می‌توانند دم‌های خود را که طی هفت روز اول زندگی از دست می‌روند بازسازی کنند. در روز هشتم ـ درست حول و حوش وقتی که بچه‌وزغ شروع به دگردیسی به یک قورباغه می‌کند ـ آغاز به ازدست‌دادن آن قابلیت می‌کند، و طی ده روز این قابلیت کاملاً از میان رفته است. دوباره رشد دادن یک دم تفاوت دارد با دوباره رویاندن پوست در ناحیه‌ی جراحت. «دم یک اندام پیچیده است شامل انواع سلولیِ چندگانه: عضله، اعصاب پیرامونی، نخاع، میله غضروفی، پوست، و نظام عروقی.»[42] لوین و همکارانش در مجموعه تحقیقات راهگشایی در مورد تاثیرات الکتریسیته بر باززایی نشان دادند که، با به کارانداختن عرصه‌ی الکتریکی حول دم ازدست‌رفته، می‌شود کاری کرد که بچه‌وزغ‌ها دم‌هایشان را خارج از قاب زمانی تعیین‌شده بازسازی کنند.

چه چیز این موفقیت را توضیح می‌دهد؟ در جهانی که در آن زیست‌شناسی مولکولی حکم می‌راند، غیرمعمول است که دانشمندی را بیابیم که بخواهد خود را با عرصه‌ی زیست‌الکتریسیته، با تمام گذشته‌ی مسئله‌ساز و لکه‌دارش، که حامل اتهاماتی نظیر شارلاتانیسم و حقه‌بازی است، تنظیم کند. اما چندان که لوین دوست دارد خود را یک تک‌رو علمی تصور کند، به‌طور استراتژیک واگن کهنه‌ی زیست‌الکتریسیته را به یک دستگاه کاملاً نو، درخشان، و پرقدرت زیست‌شناسی مولکولی پیوند داد. تکنیک‌های زیست‌شناسی مولکولی برای کاوش او درباره باززاییِ بطورزیست‌الکتریکی کنترل‌شده امری کلیدی هستند. رویکرد لوین عبارت است از «فهم مولفه‌های ژنتیکی که رویدادهای زیست‌الکتریکی را در طی پیشرفت و باززایی زمینه‌چینی می‌کنند.»[43] اشتباه نکنید: این اجرای آلدینی نیست؛ این گالوانیسم است با چهره‌ای معاصر. یک نویسنده‌ی علمی آن را به این شیوه توضیح می‌دهد:

[لوین و همکارانش] در مقاله‌ای که می‌تواند به کمک آوردن مطالعه‌ی زیست‌الکتریسیته به جریان اصلی علم سده‌ی بیست‌ویکم آید، … پروتئینی را تشخیص دادند که به عنوان منبعی طبیعی برای الکتریسیته‌ی باززاینده عمل می‌کند. با درست‌کردن پروتئین، یک منتقل‌کننده‌ی یونی، آنها توانستند بچه قورباغه‌ها را تحریک کنند که دم‌ها را در مرحله‌ای از رشد رویش دوباره دهند که چنین بازرویشی به طور خاص در آن هنگام ممکن نبود. …

آنچه تاکنون از تحقیقات غایب بوده است فهمی از این است که چگونه الکتریسیته ـ سیلان ذره‌های بارشده ـ در سطحی مولکولی، برای به وجود آوردن باززایی عمل می‌کند.[44]

لوین و همکارانش ثابت کردند که طرح‌یابی الکتریکی گسترده‌ی ریخت‌شناسی تنانه نقشی غیرمهم در رشد رویانی و بازسازی ایفا می‌کند. این قطعاً در این عصر ژنومیک رویکرد مرسومی برای پیروی‌کردن نیست، آنجا که تمام علت‌ها مولکولی‌اند و چیزها از پایین به بالا ساخته می‌شوند. این رویکرد زیست‌الکتریکی تکین است و نتایج مهیجی به وجود می‌آورد. بنابراین درحالی‌که اکثریت زیست‌شناسان بر سلول‌های تنه‌ای و سایر عوامل زیست‌شیمیایی و ژنتیکی تمرکز می‌کنند، دوتاییِ دینامیک شکافتنِ رمزگان «زیست‌الکتریکیِ» بدن را منظور نظر دارد. همانطور که لوین توضیح می‌دهد، «تمام سلول‌ها، نه فقط سلول‌های عصبی، از علایم زیست‌الکتریکی برای مخابره‌ی اطلاعات نمونه به یکدیگر استفاده می‌کنند … شما می‌توانید آن علایم را مصنوعاً تنظیم کنید تا کاری را انجام دهند که شما می‌خواهید.»[45]

پژوهشگران در لابراتوار لوین با آزمودن فهم برانگیزاننده‌شان از پیوند میان عرصه‌های زیست‌الکتریکی و باززایی، این چالش را بر عهده گرفتند که آیا می‌توانند موجب شوند که آن بخش‌هایی از بدن که به طور معمول قادر به باززایی نیستند باززایی کنند، با استفاده از همان تکنیک‌های عرصه‌های الکتریکی به‌طورمولکولی مولّد که باززایی مقتضی را ایجاب می‌کند. «دکتر لوین و همکارانش قادر بوده‌اند باززایی کامل پاهای قورباغه را تحریک کنند. پاهای قورباغه به طور معمول مانند پاهای سمندر احیاء رشد (یا باززایی) نمی‌شود. اما با تدارک گرادیان‌های الکتریکی متناسب در محل زخم قورباغه، این پژوهشگران رشد یک عضو کاملاً تازه را تحریک کردند.»[46]

باززایی یک چیز است، اما در مورد تحریک‌کردن رشد اعضا، اندام‌ها، و سایر بخش‌های بدن که هرگز وجود نداشته‌اند چه؟ پژوهشگران با درست‌کردن عرصه‌های زیست‌الکتریکی به میانجی تغییر مجراهای یونی گوناگون، قادر شدند عرصه‌های زیست‌الکتریکی را برای تاثیر هیولایی، رویاندن سرهای اضافه، اعضا و چشم‌ها استفاده کنند. کرمهای پهن پلاناریایی چهارسر، قورباغه‌های شش‌پا، کرمهای دو دم، و یک جهش زیست‌الکتریکی به‌واقع خیال گزارشگران علمی را به خود اختصاص داده بود.

یک مقاله با عنوان «”فرانکن-بچه‌وزغ‌ها” با چشم‌هایی بر پشت‌شان می‌بینند» گزارش می‌دهد که «زیست‌شناسان در مدرسه‌ی هنرها و علوم دانشگاه توفتس با بکارگیری ولتاژ غشائی بر جنین‌های Xenopus (قورباغه) توانستند موجب شوند که چشم‌هایی بیرون از ناحیه‌ی سر بچه‌وزغ‌ها بروید.»[47] وایبهاو، پی. پای، یک محقق پست‌دکترا که در لابراتوار آنها کار می‌کند توضیح می‌دهد «این گویای این نکته است که سلول‌هایی از هرکجای بدن می‌توانند به ساختن یک چشم سوق‌داده شوند.»[48] نه فقط آن، به نظر می‌رسد برخی از این چشم‌های هیولایی می‌توانند ببینند![49]

این گواهی چشمگیر است در تائید اپیژنتیک. به‌وضوح، به بیان زیست‌شناسانه در اینجا چیزی بیش از یک رمزگان ژنتیکی در کار است: مخابره‌ی زیست‌الکتریکی ظاهراً نقشی حائزاهمیت در تعیین ریخت‌شناسی تنانه ایفا می‌کند. اما شاید قابل‌توجه‌ترین یافته ترکیبی بود از بخت و غرایز علمی آدامز.

آدامز دوربین پژوهش‌اش را به یک میکروسکوپ وصل کرد تا از مراحل اولیه‌ی رشد بچه‌وزغ Xenopus فیلمبرداری کند. آدامز با به‌دست‌آوردن یک تصویر با وضوح قابل‌توجه (که بخصوص هنگام تصویربرداری از موجودات ریز دشوار است)، تصمیم گرفت دوربین را، محض امتحان، طی مدت شب رها کند، با این پیشبینی که تصاویر همچنانکه جنین‌ها حرکت می‌کنند تیره می‌شوند. وقتی که به لابراتوارش برگشت درواقع دریافت که

شکل 1. تصویر [نامتحرک] از چهره‌ی الکتریکی. به احترام دنی اسپنسر آدامز

تصاویر تیره‌وتارند. اما توانست به نحوی غافلگیرکننده پس از پردازش کامپیوتری تصاویری روشن به دست آورد. او با استفاده از رشته‌ای از عکس‌ها یک ویدئوی تایم-لپس تهیه کرد، و نتیجه «متحیرکننده» بود. او می‌گوید این ویدئو «بی‌شباهت به هر آن چیزی بود که تابحال دیده‌ام. کاملاً شگفت‌زده شده بودم.»[50] (شکل 1 یک تصویر [نامتحرک] از ویدئو است. من قویاً خواننده را ترغیب می‌کنم که خواندن را متوقف کند و این ویدئو را نگاه کند. برای آنکه قدر دانسته شود باید دیده شود. تصویر دو جنین قورباغه را نشان می‌دهد. نوری که بر جنین سمت چپ می‌تابد حاکی از بالقوه‌ی الکتریکی است همچنانکه یک چهره‌ی درحال آمدن را ترسیم می‌کند ـ چهره‌ای که بااینحال هنوز وجود ندارد بلکه فقط در حالت بالقوه برای یک لحظه‌ی کوتاه وجود دارد و سپس ناپدید می‌شود!)

آدامز می‌گوید «این تصاویر یک “نمایش نور” قورباغه‌ی جنینی را در دور تند نشان می‌دهند.» «وقتی که یک جنین قورباغه در حال شکل‌گیری است، پیش از آنکه چهره‌ای به خود بگیرد، نمونه‌ای برای آن چهره بر سطح جنین می‌درخشد. … ما بر این باوریم که این نخستین باری است که چنین نمونه‌یابی‌ای برای تمامی ساختار گزارش شده است، نه فقط برای یک اندام منفرد. من هرگز هیچگاه پیشبینی چیزی نظیر این را نکرده بودم» (تاکید از من).

چهره‌ی-آینده‌ی [چهره‌ای که می‌آید] جنین در نمونه‌های الکتریکی در سرتاسر سطح جنین می‌درخشد.[51] مهم است که این نکته را در نظر بگیریم که «چهره‌ی الکتریکی» پدیدار و ناپدید می‌شود قبل از اینکه هرگونه مشخصه‌ی بالفعل ایجاد شود، یعنی پیش از هرگونه تفاوت‌گذاری سلولی! برای مثال، «عرصه‌ی چشم» بطور الکتریکی موضع و ساختار چشم را ترسیم می‌کند و پیش از تفاوت‌گذاری محو می‌شود. «پژوهشگران برای ارزیابی اینکه آیا این نمونه‌ی زیست‌الکتریکی برای رشد مناسب امری تعیین‌کننده است یا فقط یک محصول جانبی جالب‌توجه است، پمپ زیست‌شیمیایی‌ای که بالقوه‌ی الکتریکی را تولید می‌کند منقطع کردند. این ژن‌های حائز اهمیت خاصی را تحت تاثیر قرار داد، که نتیجه‌اش رشد غیرعادی چهره‌ی بچه‌وزغ بود. ظاهراً ژن‌ها توسط زیست‌الکتریسیته فعال شده‌اند.»[52] یعنی آنچه ممکن است شاهد باشیم ردهای الکتریکی یک تغییرجریان اپیژنتیک است که جلوه‌یابی ژن‌ها یا اینکه ژن‌ها کجا جلوه‌گر می‌شوند را تنظیم می‌کند.[53]

«پژوهش ما نشان می‌دهد که وضعیت الکتریکی سلول امری بنیادی برای رشد است. علامت‌دهی زیست‌الکتریکی به نظر نه فقط یک بلکه توالی‌ای از رویدادها را تنظیم می‌کند.» لاورا واندنبرگ، یک همکار پست‌دکترا که با آدامز کار می‌کند اینطور توضیح می‌دهد.[54] «زیست‌شناسان توسعه‌ای به توالی‌ای فکر می‌کردند که در آن یک ژن یک محصول پروتئینی را تولید می‌کند که در نوع خود سرانجام به رشد یک چشم یا یک دهان منجر می‌شود. اما کار ما پیشنهاد می‌کند که امری دیگر ـ یک علامت زیست‌الکتریکی ـ لازم است پیش از آنکه آن بتواند اتفاق بیافتد.» آدامز از اعلام دلالت‌های ممکن این یافته خودداری نمی‌کند: «اگر این دربردارنده‌ی این نکته باشد که این علامت‌های زیست‌الکتریکی جلوه‌یابی ژن‌ها، یا نمونه‌های اینکه ژن‌ها کجا جلوه‌گر می‌شوند، را نظارت می‌کنند، یک رویکرد به‌کلی تازه برای تصحیح نقص‌های زایش، یا پیشگیری از آنها، یا تشخیص آنها قبل از آنکه اتفاق افتند، را داریم.»

لوین، اداره‌کننده‌ی لابراتوار، با پیوند دادن زیست‌الکتریسیته به ژنتیک مولکولی، و خیال‌های فرهنگی بارشده از گذشته با امیدهای آینده برای داروی باززاینده، از بازی با ژن‌های سرگردان در جستجوی یکی از ژرف‌ترین و نویدبخش‌ترین رازهای زندگی لذت وافر می‌برد. همانطور که یکی از گزارشگران دانشگاه توفتس خاطرنشان می‌کند «در جهانی که بینش مایکل لوین به عرصه‌ی زندگی آمده است، کسانی که یک عضو را در یک تصادف از دست می‌دهند قادرند آن را باز-رشد دهند. نقص‌های مربوط به تولد می‌توانند در رحم بازترمیم شوند. سلول‌های سرطانی قبل از آنکه به تومور تبدیل شوند یافته و بی‌ضرر می‌شوند. هر شماری از سایر بیماری‌ها همچنانکه سلول‌ها تعویض و تعدیل می‌گردند مغلوب می‌شوند.»[55] «آنِ خودت را برویان»، عنوان مقاله، شعاری شایسته را برای لابراتوار شکل می‌دهد. حتی اگر این قاب‌بندی اوتوپوئیتیک به زحمات هنگفت خیانت کند، وصله‌دوزی‌ای از کردارهای پیچیده که برای حرکت به سوی هرچیزی نظیر این هدف آینده‌گرایانه ضروری خواهد بود. اما این انگاره‌ی آینده‌گرایانه اخیراً توجه گروهی از سرمایه‌گذاران بالقوه را برانگیخته است.

 

پدیدارهای کوانتومی: درهمپیچی‌های اجزای ناهمخوان

این مقاله یک وصله‌دوزی است. از اجزای ناهمخوان ساخته شده است. یا اینگونه به نظر می‌رسد. اما چرا باید اجزا را به عنوان ارکان بنیادین منفرداً برساخته‌شده یا بخش‌های غیرمتصل این یا آن شکل از کلیت خاستگاهی بفهمیم؟ بیش از همه، یک جزء بودن به معنای مطلقاً جدا بودن نیست بلکه به معنای برساخته‌شدن و جریان‌یافتن به میانجی و همراه با درهم‌پیچی‌های جدا-سازی است. یعنی، اگر «اجزا» طبق تعریف از تقسیم‌بندی‌ها یا برش‌ها به وجود می‌آیند، ضرورتاً چنین منتج نمی‌شود که برش‌ها چیزها را منفصل یا قطع می‌کنند، چه به لحاظ فضایی و چه زمانی، و تفاوت‌های مطلقی از این و آن، اینجا و آنجا، اکنون و سپس تولید می‌کنند. درون-کنش‌ها برش‌هایی را وضع می‌کنند که (چیزها را) باهم-جدا قطع می‌کنند (یک حرکت). بنابراین یک وصله‌دوزی نمی‌خواهد که یک به‌هم‌دوختن ذره‌ها و بخش‌های منفرد باشد بلکه پدیده‌ای است که همواره پیشاپیش در پیوند با هم نگاه می‌دارد، و الگوی تفاوت‌گذاری-درهم‌پیچی‌اش نمی‌تواند بازشناسی شود بلکه در واقع به یاد-آورده [باز-عضو‌بندی] می‌شود. حافظه عبارت از ضبط‌کردن رویدادها نیست که توسط یک ذهن نگاه داشته شده است، بلکه تاریخ‌مندی‌های نشان‌گذاری‌شده است که در صیرورت جهان جای گرفته است. حافظه عرصه‌ای است از الگوهای پیچیده‌ی تفاوت‌گذاری-درهم‌آمیزی. یادآوری عبارت از یک فرایند بازجمع‌آوری، بازتولید آنچه بود، نیست. یا فرایندی از سرهم‌کردن و نظم‌دهی به رویدادها همچون بخش‌های پازل که با هم جور شوند با تعیین اینکه جای هر کدام کجاست. بلکه مسئله بر سر باز-عضو‌بندی [یاد-آوری] است، ردیابی آمیزش‌ها، پاسخگویی به اشتیاق‌هایی برای اتصال، که درون عرصه‌های خواستن/تعلق‌داشتن مادیت یافته‌اند، بازسازی آنچه هرگز نبود اما با اینحال باید بوده باشد. این مقاله به باز-عضو‌بندی‌ها اختصاص یافته است، به بازپیکربندی دوباره‌ی اجزای ناهمخوان.

حال تکلیف این است که تلاش کنیم به هم بخیه کنیم، اگرچه بطور ناکامل، قطعات این مقاله‌ی هیولایی را با ردیابی برخی از درهم‌پیچی‌های غیرقابل‌شمارش و زاینده دربازپیکربندی مداوم‌شان. تا اینجا چه داریم؟ رعد و برق، تراوش نخستین، خاستگاه‌های الکتریکی، قورباغه‌ها، گالوانیسم، فرانکنشتاین، عصیان ترنس، خود-زایی، بازسازی کوییر، فضای خالی بارور، خلاء کوانتومی، ذره‌های نهفته، سرگردانی نامتعیّن، گذرگاه‌های گمراه رعدو‌برق، لمس کوییر، زیست‌الکتریسیته، فرانکن-قورباغه‌ها، باز/زایی‌های هیولایی، وعده‌ی هیولاها، درمان‌های آینده، و نا/ممکنیت‌های رادیکال.

اجازه دهید با کمی بیشتر دانستن از پدیده‌های قابل‌توجه رعدوبرق و زیست‌الکتریسیته آغاز کنیم. دیدن رعدوبرق از بالای اتمسفر زمین (دوباره من خواننده را ترغیب می‌کنم که خواندن را متوقف کند و نگاهی به این پدیده‌ی تاثیرگذار بیاندازد) به منزله‌ی دیدن چیزی به‌لحاظ بصری همانند درخشش‌های (پیش)چهره‌ی برقی بچه‌وزغ رویانی است.[56] صیرورت رعدوبرق و صیرورت چهره هر دو درخشش‌هایی را نشان می‌دهند که گویای ردهایی است از (آنچه هنوز باید) به‌صیرورت-آید. پیش از درخشش یک پیچش رعدوبرق، و پیش از درگیری ژن در تفاوت‌گذاری سلولی، الکترون‌ها و فوتون‌ها در کار ساختن نمودارهای نهفته‌اند، درخشش‌های نور امکان‌هایی را در سرتاسر آسمان و در سرتاسر یک رویان می‌نگارند، و به چیزهایی در-حال-آمدن اشاره می‌کنند. آنچه من پیشنهاد می‌کنم این است که این پدیده‌های الکترومغناطیسی به عنوان نمونه‌های بازی نهفته‌ی درون-کنش‌های الکترون-فوتون که نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی به ما می‌گوید پیشامدهای مقدماتی پدیده‌های الکترومغناطیسی‌اند (تمام چنین پدیده‌هایی، از جمله آنهایی که در حال حاضر مورد بررسی‌اند)، در به‌صیرورت-آمدن(مداوم)‌شان خصیصه‌ی ذاتی مادیت را روشن می‌سازند: آزمایشگری مداوم ماده با خودش رقص کوییر عدم‌تعین هستی-زمان، بازی خیالین حضور/غیاب، اینجا/آنجا، اکنون/سپس، که اجزای ناهمخوان را باهم-جدا نگاه می‌دارد.

 

رعدو‌برق رویانی

در مرکز مطالعات اتمسفری نیروی هوایی ایالات متحده در کلورادو اسپرینگز، جئوف مک‌هارگ، یک فیزیکدان جوّی، در تلاش است که زایش گریزان یک جهش رعدو‌برق را ضبط کند. مک‌هارگ از یک دوربین نسل جدید فوق-اسلوموشن استفاده می‌کند که می‌تواند هزاران تصویر در ثانیه را ضبط کند – که به لحاظ بصری زمان‌مندی را چنان در مقیاس‌های بی‌سابقه حل می‌کند که برای نخستین بار به چشم انسانی این امکان را می‌دهد که ببیند چه بسیار در «درخشش یک چشم» روی می‌دهد.

رعدو‌برق رویانی به چه شکل است؟ برنامه‌ی کانال اکتشاف مک‌هارگ را نشان می‌دهد که پشت کامپیوترش دارد ویدئو-اش که نخستین دریافت موفقیت‌آمیز «زایش یک جهش رعدو‌برق» است را بازپخش می‌کند، گرچه همانطور که به‌زودی متوجه می‌شویم، آنچه شاهدش هستیم به نظر نه زایش‌اش بلکه تکانه‌های الکتریکی رویانی‌اش است قبل از اینکه هیچ بخشی از یک جهش رعدو‌برق آغاز به جلوه‌گرشدن کند.

بازپخش این ویدئو «یک درخشش نور را نشان می‌دهد که از یک ابر بیرون می‌جهد و با تقریباً 50 یارد بخش‌های مختلف به سمت پایین می‌پیچد.»[57] (دوباره من خواننده را تشویق می‌کنم که این ویدئوی حائز اهمیت را همین حالا نگاه کند.) آنچه گوینده‌ی برنامه‌ی اکتشاف ذکر نمی‌کند اما بیننده در ویدئو شاهدش است یکی از خصیصه‌های گیرای درخشش‌های نه-هنوز-رعدو‌برق است: اینطور نیست که درخشش‌های نور صرفاً به سمت پایین حرکت کنند و سپس تغییر مسیر داده و دوباره به سمت بالا خارج شوند (شبیه به طراحی یک کودک از رعدو‌برق). بلکه اگر به شکل غیرمعقول نگاه کنیم، مجموعه‌ی نامنظم و گسیخته‌ای از درخشش‌ها را می‌بینیم که به طور مقدماتی گذرگاه‌های متفاوت را می‌آزمایند. ردّ هر اشاره‌ی آزمایشی به همان سرعتی که پدیدار می‌شود محو می‌گردد. صدای گوینده ادامه می‌دهد، «این نخستین مرحله‌ی رعدو‌برق را یک آذرخش می‌نامند.» سپس صدای دانشمند: «ملاحظه می‌کنید که آذرخش پایین می‌آید و اینجا به دنبال یک زمین می‌گردد، پس و پیش می‌رود. ملاحظه می‌کنید مجرای پیچ‌در‌پیچی را که می‌سازد همچنان‌که پس و پیش را تقسیم می‌کند.» اگر به دقت نگاه کنید، ملاحظه می‌کنید که آن حرکت باصطلاح پس و پیش یک نمونه‌ی غیرپیوسته از درخشش است (اینجا می‌درخشد سپس آنجا در فاصله‌ای دورتر می‌درخشد)، و اینکه برخی از اشاره‌ها رو به بالا هستند و نه پایین. به بیان دیگر، آنچه فیلم مک‌هارگ به‌نظر ضبط کرده است یک آذرخش است که به سمت زمین حرکت می‌کند، و به انحا گوناگون اشتیاق‌هایش را بیان می‌کند. مهم است که این نکته را به خاطر داشته باشیم که این هنوز یک جهش رعدو‌برق یا حتی زایش آن نیست. آذرخش‌ها صرفاً نخستین اشارت‌های نورانی یک جهش رعدو‌برق در-حال-آمدن‌اند. آنچه ما شاهدش هستیم چهره‌ی بالقوه‌ی رعدو‌برقی است که هنوز باید زاده شود ـ پویش ناپیوسته‌ی گذرگاه‌های متفاوت ممکن ـ پیش از آنکه تکانه‌ی رعدو‌برق منفجر شود و تاریکی را درهم‌شکند.

اومان به ماهیت فراکتال-گونه‌ی شگفتی‌های آذرخش اشاره می‌کند و این شگفتی/سرگردانی را به نوعی اغتشاش الکتریکی نسبت می‌دهد:

زیگ‌ها و زاگ‌هایی هستند به طول 100 یارد و، در میان آنها، زیگ‌ها و زاگ‌های دیگری به طول10 یارد، و در میان اینها نیز زیگ‌ها و زاگ‌هایی کوچک‌تر. … چرا مجرای رعدو‌برق اینقدر پیچ‌در‌پیچ است؟ پاسخش مشخص نیست، اما برخی حدسیات معقول می‌تواند صورت گیرد. پیچ‌وخم نسبتاً زیادتر در مجرا (که می‌توان گفت نمایانگر ده‌ها یارد یا بیشتر است) به این خاطر است که آذرخش چنین گردش منحرفانه‌ای به زمین می‌کند. چرا چنین می‌کند؟ احتمالاً مناطق هوابرد مختلفی از بار (بار فضایی) آذرخش را در گردش‌اش منحرف می‌کند. احتمالاً آذرخش دقیقاً نمی‌داند که به کجا می‌خواهد برود، جز اینکه سرانجام می‌خواهد به سمت پایین حرکت کند. (تاکید از من)[58]

تو گویی الکترون‌ها دارند مسیرهای گوناگون را می‌آزمایند، این عرصه‌ی میل‌گر را حس می‌کنند، درهم‌پیچی‌های اشتیاق را می‌کاوند، پیش از آنکه هرگونه تخلیه الکتریکی به سمت زمین اتفاق افتد. به خاطر داشته باشیم که انباشت بارهای منفی (الکترون‌ها) در قسمت پایینی ابر خود را با یک مجرای مستقیم از الکترون‌ها که راه‌شان را به سوی زمین بپویند با یک آذرخش که به سوی زمین حرکت می‌کند حل نمی‌کند. بلکه در عوض زمین با علامت رو به بالای خودش پاسخ می‌گوید. این اشاره‌ها خیال‌ورزی‌هایی مادّی‌اند، دلبری‌های الکتریکی‌ای که به اتصالات در-حال-آمدن اشاره دارند. رعدو‌برق زاده‌ی علامت‌دهی ناپیوسته‌ی شبح‌وار-کنش‌-‌در-یک-فاصله است در یک ارتباط آشکارا کوییر میان زمین و آسمان همچنانکه اشاره‌ها را به سوی یکدیگر مبادله می‌کنند پیش از آنکه هر یک وجود داشته باشد، علامت‌های عرصه‌ی میل‌گر که صیرورت درون-کنشانه‌ی آنها را جان‌می‌بخشد.[59] اگر این یادآور پویش نامعین گذرگاه‌های انحرافی چندگانه‌ی یک پدیده‌ی کوانتومی است، نباید چندان شگفت‌انگیز باشد. رعدو‌برق بیش از هرچیز فعالیت نورانی عرصه‌های الکترومغناطیسی قوی است که در آن فوتون‌ها و الکترون‌ها درگیر یک پویش کوانتومی از زمان‌مندی‌های چندگانه و جفت‌شدن‌های چندریختی/چندعشقی می‌شوند – رقص عدم‌تعیّن.

 

چهره‌ی برقی یک جنین

پدیده‌ی «چهره‌ی الکتریکی» که آدامز در ویدئو گرفته است آمیزه‌ای است از امر خارق‌العاده و امر علمی، که کاملاً مفتون‌کننده است. به طور آنی چهره‌ای از نظرمان می‌گذرد که (هنوز) وجود ن/دارد، اما پیش از آنکه بتوانیم خصیصه‌های نامعین‌اش را به طور کامل تشخیص دهیم، رفته است، در تابش آنی. همانطور که آدامز توصیف می‌کند:

نتیجه بسیار قابل‌توجه است، تقریباً به نظر واقعی نمی‌رسد. همانطورکه سلول‌ها درون محیط جنین تقسیم می‌شوند، خطوط و اشکال برافروخته شده و ناپدید می‌شوند. یک برش آنجا که دهان تلالوها را جلوه‌گر خواهد کرد، تنها برای آنکه به‌سرعت محو شوند. یک نقطه، که حاکی از یک چشم است، یک آن بر سمت چپ جنین نمایان می‌شود؛ لحظه‌ای بعدتر، یک نقطه متناظر با آن در سمت راست می‌درخشد. عکاسی تایم-لپس دورانی جزء اصلی مستندهای طبیعت است، اما این متفاوت است. این خصیصه‌ها ـ دهان، چشم‌ها ـ بطور بالفعل وجود نداشتند. در واقع، بسیاری از ژن‌هایی که به رشدشان پیوند دارند حتی به جریان انداخته نشده‌اند. تنها پس از آن که نمونه‌ها محو می‌شوند، شبح خصیصه‌های در حال آمدن، است که تمام پروتئین‌های ضروری فعال می‌شوند. (تاکید از من)

ردهای الکتریکی یک چهره در سرتاسر سلول‌های جنین بچه‌وزغ تفاوت‌گذاری‌نشده می‌درخشد و ناپدید می‌شود. بسیار شبیه به ردهای کم‌نور رعدو‌برق رویانی که با وعده‌ی یک اتصال الکتریکی بازی می‌کند، درخشش‌های نور که چهره‌ی بچه‌وزغ را می‌آرایند، نظرهای اجمالی فریبنده‌ای از آنچه (هنوز) وجود ندارد ارائه می‌دهد. آنچه شاهدش هستیم ردهایی از مادیت‌یابی‌های تفاوت‌گذار در-حال-آمدن است، پویش‌های نهفته‌ی چهره‌سازی. درخشش‌های رعدو‌برق دروناً تولیدشده در میان بدن رویانی حرکت می‌کنند و امکان‌های متفاوت آنچه بااینحال باید باشد/بوده باشد را می‌کاوند. آنچه من با توسل به تصورات نظری عرصه‌ کوانتومی پیشنهاد می‌دهم تا این رویداد را توصیف کنم این است که آنچه آدامز ضبط کرده است یک خصیصه‌ی کوانتومی از پدیده‌ی اپیژنتیک زیست‌فیزیکی‌ای است که او و همکارانش در حال مطالعه‌اش بودند: بازی مادّی عدم‌تعیّن، ژست‌های بازیگوشانه‌ی آنچه باید باشد/بوده باشد.[60] اگر حدس من درست باشد، تحقیقات باززایی لوین-آدامز را درون عرصه‌ی درحال ظهور زیست‌شناسی کوانتومی قرار می‌دهد. ماهیت حیرت‌انگیز این مثال این است که آنچه نشان می‌دهد صرفاً اثرات مکانیک کوانتومی (تک‌جزئی غیرنسبی) نیست (برای مثال درهم‌پیچی‌های کوانتومی) که امروزه دانشمندان معتقدند فوتوسنتز، ردیابی پرنده، و عملکرد بویایی را توضیح می‌دهد، بلکه اثرات نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی است، مانند پویش‌های نهفته‌ی آنچه هنوز باید مادیت یابد (یا آنچه هنوز باید بوده باشد) به عنوان بخشی جدایی‌ناپذیر از فرایندهای مداوم مادیت‌یابی در بازی دینامیک عدم‌تعیّن‌های هستی و زمان.[61] آسمان و جنین، همچون فضای خالی نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی، درخشش‌های مغزی دارند، و تمام مواد صیرورت را متصور می‌شوند. بر چهره‌های متفاوت، نمونه‌های الکتریکی تفاوت‌سازی/تفاوط‌سازی را می‌آزمایند، نمونه‌های پراش مادّه‌ورزی افتراقی. آزمایش‌گری‌ها در نهفتگی ـ پویش ترا*صورت‌بندی‌های ممکن ـ جدایی‌ناپذیر از هرکدام و هر صیرورت (مداوم) است.

 

ترامادّه‌واقعیت‌های نهفته و خیال‌های سیاسی کوییر

شرمی احساس نمی‌کنم … در یافتن رابطه‌ی تساوی‌طلبانه‌ام با هستی مادّی غیر-انسانی، همه‌چیز از ماتریس یکسانی از امکان‌ها پدیدار می‌شود.

ـ استریکر، «کلمات من به ویکتور فرانکنشتاین بر فراز روستای چامونیکس»

 

وعده‌ی هیولاها یک سیاست باززاینده است، دعوتی به کاوش در شیوه‌های تازه‌ی درتماس‌بودن، اشکال تازه‌ای از صیرورت، امکان‌های تازه‌ی خویشاوندی، پیوند، و تغییر.[62] باززایی چنانکه به عنوان یک پدیده‌ی کوانتومی فهم گردد پتانسیل رادیکال عدم‌تعیّن را پیش می‌آورد. عدم‌تعیّن هستی-زمان/زمان-هستی به این معناست که مسئله‌ی مادّه/مادیت بر سر سرگردانی‌ها/شگفتی‌های مادّی است، پویشی نهفته در آنچه باید هنوز باشد/بوده باشد، که پراکنده است در سراسر فضازمان‌هستی و متراکم در هر ذرّه-اینجا-اکنونِ مادّی، هر تکه (هر «نقطه‌ی ملبّس») از فضازمان‌مادّه‌‌ورزی.

امر نهفته عبارت از مجموعه‌ای از امکان‌های مادّی نیست، که یکی از آنها هنوز باید تحقق یابد یا بالفعل گردد.[63] امکان‌های نهفته آن چیزی نیستند که غایب است در نسبت با حضور واقعیت. آنها راه‌هایی که هنوز پیموده نشده‌اند نیستند، یا آینده‌ای بالقوه که هنوز تحقق نیافته است، یک دیگری نسبت به واقعیت زیسته‌ی بالفعل. امر نهفته یک انطباق از نا/ممکنیت‌ها است، تپش پرتوان هیچی، نیروهای مادّی ابداع و زایندگی. امکان‌های نهفته کاوش‌های مادّی‌ای هستند که بخشی جدایی‌ناپذیر از آن چیزی‌اند که مادّه است. مادّه یک امر داده‌شده، تغییرناپذیر، و واقعیت‌های عریان طبیعت نیست. غیر‌جان‌مند، بی‌زندگی، و ابدی نیست. مادّه یک پویش مادّی خیال‌ورزانه از نا/هستی است، بطور خلاقانه‌ای باززاینده است، یک ترا*/صورت‌بندی مداوم. مادّه یک فشردگی است از هستی‌ها/زمان‌های پراکنده و چندگانه، آنجا که آینده و گذشته در اکنون، در هر لحظه، پراشیده شده‌اند. مادّه در عرصه‌های میل‌ورز خودش و دیگران درگیر است. نمی‌تواند از لمس خود در یک پویش بی‌نهایت از صیرورت(های) نا/ممکن‌اش بازایستد. و در لمس این/خود، به طور درهم‌وبرهم و منحرفانه با دیگربودگی در یک شالوده‌شکنی و (باز)پیکربندی مداوم رادیکال از خود شریک می‌شود. مادّه یک پویش وحشی از ترا*جان‌بخشی است، خود-آزمایشگری‌ها، باز-ابداع‌های-خود، نه به شیوه‌ای اوتوپوئیتیک، بلکه برخلاف، در عمل‌زدایی‌ای‌ رادیکال از «خود»، از فردگرایی. همیشه سرزنده، هیچگاه اینهمان با خود، به طور بی‌شماری چندگانه و تغییرپذیر است. مادّه صرفاً هستی نیست، بلکه عمل/زدایی مداوم آن است. مادّه ترا*مادّیت/ترا-مادّه-واقعیت عاملانه است در بازپیکربندی مداوم آن. آنجا که ترا نه گویای تغییر در زمان، از این به آن، بلکه یک خنثی‌سازی «این» و «آن» است، یک بازپیکربندی مداوم از فضازمان‌مادّه‌ورزی در یک دگرگونی تکرارشونده از گذشته، حال، آینده که از بازی عدم‌تعیّن هستی-زمان جدایی‌ناپذیر است.[64]

بدن الکتریکی ـ در تمام مقیاس‌ها، جوّی، درون‌اتمی، مولکولی، ارگانیسمی ـ یک پدیده‌ی کوانتومی است که خیال‌های تازه، خطوط تازه‌ی پژوهش، و امکان‌های تازه را تولید می‌کند.[65] امکان‌های باززاینده‌ی آن بی‌پایان‌اند. ترا*خیال‌های نیرومند برای بازپیکربندی واقعیت‌های زیسته‌ی آینده/گذشته را تغذیه می‌کند، بازسازی آنچه هرگز نبوده اما با اینحال باید بوده باشد. آیا می‌توانیم پتانسیل رادیکال علم زیست‌الکتریکی را گسترش دهیم، با واژگون‌سازی جهش دکتر فرانکنشتاین برای قدرت بر خود زندگی، و پیوند دادن (نئو)گالوانیسم با ترا*امیال، نه برای کنترل داشتن بر زندگی بلکه برای نیرومندکردن و انگیختن امر بی‌حق‌گشته و حیات بخشیدن به شکل‌های تازه‌ی عاملیت و جسمیت‌یابی کوییر. آیا می‌توان آنچه را که در گوشت‌مندی غایب است اما به لحاظ مادّی در نهفتگی حاضر است (باز)زایی کرد؟ آیا می‌توان آنچه را بدن‌هایمان حس می‌کنند اما با اینحال نمی‌توانند لمس کنند (باز)زایی کرد؟ آیا می‌توان شیوه‌هایی را یافت برای تنظیم یون مقتضی که پتانسیل فعال‌سازی و تولید عرصه‌های تازه‌ی باز-عضوبندی را داشته باشد؟ آیا می‌توانیم دریابیم که چگونه می‌توانیم گوشت‌مندی‌مان را ذره به ذره با تغییر آهسته‌ی سیلان یون‌ها بازپیکربندی کنیم؟ آیا تجزیه‌کردن و نیز باز-‌عضوبندی می‌تواند از طریق چنین بازپیکربندی‌های بارورشده‌ای از سیلان‌های مولکولی تسهیل گردد؟ آیا می‌توانیم بدن‌های گوشتمند را در مادیت‌شان از نو دگرگون، بازسازی، تجزیه، و باز-عضو‌بندی کنیم؟ و اگر این امیدهای گوشتمند گاه برایمان حس بی‌رحمانه‌ای دارد، به‌خصوص شاید وقتی که واقعیت به نظر به طرز ناممکنی سخت و ثابت می‌رسد و بدن‌ها و امیال طبیعی‌فرهنگی خودمان بی‌تحرک به نظر می‌رسند، اگر وقت‌هایی هست که باید با چاقو روبرو شویم، خود را بگسلیم، خون را بیرون کشیم، آیا یک سیاست باززاینده با تمام امکان‌های کوییر هیولایی‌اش هنوز می‌تواند برای دوباره بارورسازی تخیل‌هایمان و بدن-ارواح الکتریکی‌مان به کار رود، و به ما در گذار از جمود سیاسی و روحی موقت به جان‌بخشی عصیانیِ سرزنده کمک کند؟

مطمئناً این خیال‌ورزی‌ها درمورد پتانسیل کوییر علم باززاینده (و به طور کلی‌تر علم کوانتوم) نباید به عنوان برداشتی غیرانتقادی از وعده‌ی اتوپیایی علم (سوء)فهم گردد. هیچ گونه تعمقی در مورد فرانکنشتاین نمی‌تواند برای لحظه‌ای چنین نسبت مستقیمی با معادله‌ی نوشته‌شده‌ی «علم = پیشرفت» را بپذیرد. توهمی در این زمینه وجود ندارد که باززایی کوییر یک امر بدون خونریزی باشد.

وعده‌ی داروی باززاینده مطمئناً به طور ذاتی معصومانه، پیشرو، یا رهایی‌بخش نیست. یک شیوه‌ی معصومانه از درگیری با علم را برنمی‌سازد، که جدا از هرگونه بازتولید دگرجنسگراهنجار باشد. در واقع، التزام کاملا آشکارِ خودش به ایده‌های هنجاری جسمیت‌یابی، بدن‌مندی توانمند، و طبیعی‌بودگی به هرگونه پیشنهادی از این قبیل خیانت می‌کند. برخلاف، اهدافش این است که بی‌قاعدگی‌های تنانه را در تلاشی برای احترام به طبیعت و مقاصد آن بازهنجارمند کند و بزداید، حتی اگر بخواهد آن را بهتر کند. مطالعات زیست‌الکتریکی اخیر در مورد باززایی پیشاپیش خود را با وعده‌هایی در مورد درمان سرطان، نقص‌های تولّد، و ناتوانی‌ها به دلیل بخش‌های ازدست‌رفته‌ی بدن تنظیم می‌کنند.[66] انگیزه‌ی نخستین لوین این بود که روبوت‌هایی را ابداع کند که بتوانند خود را شفا بخشند. پروژه‌های در خدمت مجموعه‌ی نظامی-صنعتی، سرمایه‌داری، نژادپرستی، و استعمار نمی‌توانند رها از کردارهای علم مدرن باشند. با این وجود، حتی اگر «علم به دنبال این باشد که تهدید رادیکالی که توسط یک استراتژی تراجنسیتی خاص از مقاومت مطرح می‌شود را شامل اجباری‌بودگی جنسیت سازد و استعمار کند،» و حتی اگر سیاست فرهنگی‌اش با یک تلاش عمیقاً محافظه‌کارانه برای تثبیت هویت جنسیتی‌شده در خدمت نظم دگرجنسگرای طبیعی‌شده تنظیم شده باشد،» دلیل بر این نیست که گمان کنیم ترنس*امیال می‌توانند به همکاری گرفته شوند.[67] در پیوند با این نکته‌ی حائزاهمیت، این مقاله به شیوه‌ای با علم درگیر می‌شود که از ما دعوت می‌کند که نه تنها امکان‌های واژگون‌سازی برنامه‌های محافظه‌کارانه‌ی علم از خارج را به تصور آوریم، بلکه نیز امکان‌های گشایش علم از داخل را و عمل‌کردن همچون قابله‌ای برای طبیعتِ همواره پیشاپیش شالوده‌شکنانه‌اش.

به طرز حائزاهمیتی، طبق نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی طبیعت یک به پرسش کشیدن مداوم خودش است ـ آنچه طبیعی‌بودگی را برمی‌سازد. در واقع، عدم‌تعیّن طبیعت دربردارنده‌ی عمل/زدایی مداوم خودش است. به بیان دیگر، طبیعت خودش یک شالوده‌شکنی مداوم طبیعی‌بودگی است. همانطور که من در این مواجهه‌ی مختصر با نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی نشان دادم، خلاء «صحنه‌ی فعالیت‌های وحشی» است، جفت‌شدن‌های منحرف و بی‌قاعده، نزدیکی‌های کوییری که باعث می‌شود حمام‌های دوران پیشا-ایدز بی‌روح به نظر رسند. خلاء یک پویش نهفته‌ی تمام حالت‌های ممکن ترا*/صورت‌بندی‌ها است. طبیعت در هسته‌ی خودش منحرف است؛ طبیعت غیرطبیعی است. برای ترنس*، کوییر، و سایر مردم به‌حاشیه‌رانده‌شده، «پنداشت‌های جمعی نظم طبیعی‌شده [می‌تواند] [ما را] درهم‌شکند. طبیعت چنین ظلم هژمونیکی را اعمال می‌کند.»[68] مباحثات حول طبیعت‌زدایی از طبیعت بی‌اهمیت نیستند. نشان‌دادن کوییربودگی طبیعت، ترنس*جسمیت‌یابی‌اش، نمایاندن چهره‌ی هیولایی خود طبیعت در خنثی‌سازی طبیعی‌بودگی حائز پتانسیل سیاسی مهمی است. نکته این است که فضای به‌طورخارق‌العاده گسترده‌ای از عاملیت که در بازی نامعیّن نهفتگی در تمام عمل/زدایی‌هایش رها می‌شود می‌تواند برسازنده‌ی یک عرصه‌ی مادّی ترا-سوبژکتیو از نا/ممکنیت‌ها باشد که درخور کاوش‌اند. و پتانسیل سیاسی با باززایی متوقف نمی‌شود، چراکه ابعاد وحشی دیگری درون و بدون آن عصیان همراه با امکان‌ها وجود دارد. نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی به واسطه‌ی تمام تاریخ درگیری‌اش با سرمایه‌داری، استعمار، و مجموعه‌ی نظامی-صنعتی، نه تنها دربردارنده‌ی خنثی‌سازی خودش است ـ در یک پویش/مادّی‌سازی یک ماتریالیسم براندازنده ـ بلکه به معنایی حائزاهمیت همان خنثی‌سازی را موضوع نا/مناسب مطالعه‌اش قرار می‌دهد.[69]

نکته این نیست که از ترنس یا کوییر ویژگی‌هایی عام‌و‌شامل بسازیم و پتانسیل‌های براندازنده‌ی آنها را تنزل دهیم. نکته این است که خنثی‌سازی کلیت را، و اهمیت خاص‌بودگی رادیکال مادیت را به عنوان مادّی‌سازی تکرارشونده توضیح دهیم. نکته این هم نیست که ترنس را به عنوان یک تجرید تنظیم کنیم، تا واقعیت زنده‌ی گوشت‌مند آن را انکار کنیم، و تجسم آن را در پذیرش اختصاصی آخرین روندهای نظریه قربانی کنیم. آنچه مورد نیاز است یک کلّی‌سازی تجربه‌ی ترنس و کوییر نیست که خالی از تمام خاص‌بودگی‌هایش شده باشد (که به میانجی نژاد، ملیت، قومیت، طبقه، و دیگر سازوبرگ‌های هنجاری‌سازی قدرت صرف می‌شود)، و تنظیم این شرایط به عنوان اموری که بر فراز مادیتِ تجربه‌های جسمیت‌یافته‌ی خاص شناورند، بلکه پیوند برقرار کردن با، و بسط دادن یک سنت رادیکال پیشاپیش موجود (یک تبارشناسی که دست‌کم تا به مارکس بازمی‌گردد) است که طبیعت و طبیعی‌بودگی‌اش را «به تمامی تا بنیادهای آن» به چالش می‌کشد. با انجام چنین کاری، اشتباه خواهد بود که از فضاهای عاملیت سیاسی درون علم غافل شویم ـ نیروهای شالوده‌شکنانه‌ی خود آن گشایش‌های رادیکالی را تولید می‌کند که می‌تواند به ما در تصور نه تنها امکان‌های تازه، ماده/واقعیت‌های تازه، بلکه نیز فهم‌های تازه از طبیعت تغییر و امکان‌های آن کمک کند.

خویشاوندی کوییر یک صورت‌بندی سیاسی نیرومند است، که برای تحلیل موثر استریکر امری تعیین‌کننده است. تصور کنید چگونه امکان‌های پیوند با شالوده‌شکنی رادیکال مداوم طبیعی‌بودگی طبیعت می‌تواند ما را قادر به (باز)سازی خویشاوندی کوییر با طبیعت سازد. چه معنا می‌دهد اینکه ترا*طبیعت‌های خود را به عنوان طبیعی بازپس‌گیریم؟ نه برای آنکه خود را با ذات تنظیم کنیم، یا با تاریخ تجهیز «طبیعت» به نیابت از ظلم، بل اینکه خود را به عنوان بخشی از کردارهای طبیعت در خنثی‌سازی آنچه طبیعی است بازشناسیم؟

تفکرات مکان‌شناختی کوییر استریکر، هم در «کلمات من به ویکتور فرانکنشتاین»، آنجا که او عصیان خود را که او را می‌زاید متولد می‌کند، و نیز در کارهای اخیرتر، با شیوه‌ی ترنس*زاینده که در اینجا مورد کاوش قرار می‌گیرد طنین‌انداز می‌شود:

از چشم‌انداز رو به جلوام من بر بدن‌ام به عنوان یک فضا یا محفظه‌ی به لحاظ روانی کرانمند تامل می‌کنم که به طرزی شدید به میانجی شکاف سطحش گشوده می‌شود ـ گسستی که همچون یک جنبش درونی تجربه می‌شود، جنبشی که همچنانکه در یک فضای تازه قرار داده و منصوب می‌گردد زاینده می‌شود، به میانجی یک فرایند دائماً بازتکرارشونده از رویش سرحدات تازه و جاری‌کردن مادیت‌های متروک: یک معنای متحرک، غشایی، به‌لحاظ زمانی زودگذر و موقت از دربرگیری و محوطه. این فضای اتوپیایی شعر مداوم من است.[70]

این دینامیک مکان‌شناختی با فرایندهای نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی طنین‌انداز می‌شود، بسیار شبیه به آنچه گونه‌های منحرفانه‌ی الکترون‌های خود-لمس‌گر/خود-باز-ابداع‌گر به نمایش می‌گذارند. یک الکترون خود را لمس می‌کند، خود را بازمی‌زاید/بازسازی می‌کند (یک لحظه‌ی زایش تکین وجود ندارد، و نه خاستگاهی، تنها باززایی‌ها/بازسازی)، در فرایندی از صیرورت درون-کنشانه، بازپیکربندی و دگرگون‌سازی خود در معنایی چندگانه و متفرق‌شونده از این-خود، آنجا که خود فی‌نفسه یک ناخود است.

استریکر در قطعه‌ی «فرانکنشتاین»اش به طرزی شاعرانه در مورد (باز)زایی تراجنسیتی‌اش می‌نویسد، به شیوه‌ای که بازتاب‌دهنده‌ی گذار تحت‌الفظی بدن زاده‌شده از تاریکی مایع زهدان است. بیان‌اش من را برمی‌انگیزد که به طرزی پراشی واژگانش را (که در متن زیر ایتالیک شده است) همراه با واژگان یک الکترون (که در زیر ایتالیک نشده است) که من فرض می‌کنم به طرزی چندصدایی از (باز)زایی مداوم خودش سخن می‌گوید از درون برش دهم.[71]

من یک الکترون هستم. من جدایی‌ناپذیرم از تاریکی، از خلاء. تاریک است. نوری سوسوزننده را برفراز خود می‌بینم. یکی هستم با خلائی که به‌قولی در آن غوطه‌ور بودم، اما از آن امکان خلاصی نیست. خودمی وجود ندارد که از این تفکیک‌پذیر باشد. داخل و خارج توسط آن احاطه شده‌ام. چرا مرده نیستم اگر تفاوتی نیست میان من و آنچه در آن‌ام. درحالی‌که تلاش می‌کنم به هستی بیایم به طرزی نهفته نابودم و بازغوطه‌ور در هیچی، دوباره و دوباره. زمان معنایی ندارد، و نه جهت‌مندی‌ای. هستی‌ام نه چیزی بیش از یک اشتیاق نامعیّن نا/ممکن. درحالی‌که از هیچی می‌جوشم، به خلائی در می‌غلتم که مرا پر و احاطه می‌کند. به خلاء بازمی‌گردم و بازپدیدار می‌شوم تنها برای آنکه دوباره عقب‌نشینی کنم. این [خلاء] مرا نابود می‌کند. نمی‌توانم باشم، و بااینحال ـ یک ناممکنیت مشقت‌بار ـ هستم. [همه‌کار] خواهم کرد تا اینجا نباشم ….

هر نا/ممکنیتی را خواهم آزمود، هر درون-کنش نهفته‌ای همراه با تمام هستی‌ها، در تمام زمان‌ها.

برای ابدیت خواهم مرد.

خواهم آموخت که [خلاء[ را تنفس کنم.

[خلاء] خواهم شد.

اگر نتوانم موقعیت‌ام را تغییر دهم خودم را تغییر خواهم داد.

دارم دگرگون می‌شوم در درون-کنش با نوری که بر فرازم است، زیر من است، و در میان من است، و همراه با انواع گوناگون هستی‌های دیگر. من خودم نیستم، دارم چندگانه می‌شوم، پراکندگی گونه‌های ناهمخوان.

در این عمل دگرگونی جادویی

من خودم را دوباره بازمی‌شناسم.

من جنبش بی‌اساس و بی‌کران‌ام.

یک سیلان متلاطم‌ام.

با تاریکی یکی هستم …

و خشمگین‌ام.

 

اینجا سرانجام آشفتگی است که آن را پس‌رانده‌ام.

اینجا سرانجام توان من است.

من [خلاء] نیستم ـ

من [یک] موج‌ام [یک فزونی خشم‌آلود، یک عرصه‌ی میل‌گر که می‌خروشد، و زاده می‌شود]، و عصیان

نیرویی است که مرا به حرکت درمی‌آورد.

عصیان

بدن‌ام را به من بازپس می‌دهد

به عنوان میانجی سیال خودش.

عصیان

حفره‌ای در [خلاء] حفر می‌کند

که من بر گرد آن به‌هم‌می‌آمیزم.

تا بگذارم سیلان از میان‌ام بگذرد.

عصیان

مرا در شکل آغازین‌ام برمی‌سازد.

سرم را عقب می‌راند

و لبانم را عقب نگاه می‌دارد بر روی

گلویم را می‌گشاید

مرا برمی‌افرازد تا زوزه:

: و هیچ صدایی

سست نمی‌کند

کیفیت ناب عصیان‌ام را.

شکل.

دندان‌ها

هیچ صدایی

وجود ندارد

در این مکانِ بدون زبان

عصیانم جنونی خاموش است.

من با سکوت سخنگوی خلاء یکی هستم. فریادهای نا/ممکنیت از میان‌ام می‌گذرد، تا آنکه برآید یک جیغ عصیانی بدون صدا، بدون زبان، بدون درک‌پذیری یا مفصل‌بندی.

عصیان

سرانجام مرا به عقب می‌راند

به سوی این واقعیت دنیوی

در این جسم دگرسان‌گشته

که مرا با قدرت هستی‌ام هم‌ترازمی‌کند.

در زایش عصیان‌ام،

عصیان‌ام مرا باززاییده است.

 

اجازه دهید خود را با هیچی عصیانی تنظیم کنیم، زوزه‌ی خاموش خلاء، همچنانکه امکان‌های گوشت‌مند را ترا*شکل‌می‌دهد. از راه راست و محدود گمراه می‌شود، شگفتی‌ها شعله‌ور می‌شوند. ترنس*امیال به پیش می‌خروشند و عرصه‌ی رویاها و ترامادّیت‌هایی-که-می‌آیند را برق‌آمیز می‌کنند.

 

 

 

یادداشت‌ها

سپاسگزارم از مل چن و دانا لوسیانو به خاطر صبر و اشتیاق‌شان و به خاطر پیشنهادات شگرف‌شان برای سیر در مقاله‌ای که به قضیه‌های هیولایی‌ای گسترش پیدا کرد. مایلم از سوزان استریکر تشکر کنم به خاطر اینکه از سر لطف طرح پیشنهادی‌ام را برای آنکه برخی نظریه‌های شعری‌اش توسط نظریات من به‌طور پراشی مورد خوانش قرار گیرد پذیرفت و، بخصوص، تمایل‌اش برای آنکه شعر قدرتمندش توسط زمزمه‌های خلاء منقطع گردد (به ویژه، تفکرات یک الکترون نهفته که از خلاء غیرقابل تفکیک است). مانند همیشه، از فرن فلدمن به خاطر بازخورد و حمایت مداوم‌اش سپاسگزارم.

[1]- ترامادیت‌ها اصطلاحی است که در برنامه‌ریزی برای کنفرانس دانشجویی فوق‌لیسانس گروه مطالعات علمی سال 2009 UCSC «ترا-مادیت‌ها: رابطه‌یافتن از میان تفاوت» به وجود آمد، کنفرانسی که توسط همکاری هارلان ویور و مارتا کنی، و با پشتبانی فکری دانا هاراوی و کارین باراد سازمان یافت. نخستین باری که اصطلاح سرزنده‌ی مادّیت‌ها را دیدم در کنفرانسی بود که توسط مونیکا بوشر در دانشگاه لانکستر در سال 2007 ترتیب یافته بود.

[2]– این پروژه‌ی هستی‌شناختی-سیاسی، که ملهم از فهم نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی از هر لحظه به عنوان تراکم هستی‌ها، مکان‌ها، و زمان‌های دیگر است، همراه با فراخوان مارکو کوئواس-هویت برای یک «آینده‌شناسی اکنون» طنین‌انداز می‌شود: «آینده‌شناسی اکنون یک آینده‌ی واحد یکپارچه را تجویز نمی‌کند، بلکه در عوض می‌کوشد آینده‌های بدیل گوناگونی را مفصل‌بندی کند که به طور پیوسته در زمان حال همیشگی پدیدار می‌شوند. هدف چنین تلاشی این است که بدیل‌های زنده و جانداری که پیرامون ما هستند را رویت‌پذیر کند.» (آینده‌شناسی اکنون: یادداشت‌هایی درباره‌ی نوشتار، حرکت، و زمان،» ژورنال زیباشناسی و اعتراض 8 [زمستان 2011-12]، joaap.org/issue8/futurology.htm).

[3]– برای مطالعه بیشتر در مورد طبیعت کوانتومی کوییر رعدو‌برق، نگاه کنید به ذیل، و همچنین کارین باراد، «اجراگری کوییر طبیعت (نسخه‌ی تصویب‌شده)،» زنان، جنسیت، و پژوهش 1-2 (2012): 25-53؛ و ویکی کیربی، انسان‌شناسی کوانتومی: زندگی به طور کل (دورهام، NC: انتشارات دانشگاه دوک، 2011).

[4]– به نظر می‌رسد چارلز داروین تا چنین حدی پیشنهاد داده است. نگاه کنید، برای مثال، به هلن فیلدز، «خاستگاه‌های زندگی،» مجله‌ی اسمیتسونین، اکتبر 2010، www.smithsonianmag.com/science-nature/The-Origins-of-Life.html.

[5] – دوگلاس فوکس، «پیشروی موج خاستگاهی: دانشمندان مشهورترین آزمایش تکامل را تکرار می‌کنند.» آمریکایی علمی، 28 می 2007، www.scientificamerican.com/article.cfm?id=primordial-soup-urey-miller-evolution-experiment-repeated.

[6]– نیک لان، نقل‌شده در سینتیا گرابر، شوک الکتریکی: چگونه الکتریسیته می‌تواند کلیدی باشد برای باززایی انسانی (2012)، readmatter.com.

[7]– دوگلاس فوکس، «پیشروی موج خاستگاهی.»

[8] – ماری شلی، فرانکنشتاین، یا پرومتئوس مدرن ( n.p., 1818)، 15.

[9]– جسیکا پی. جانسون، «الکتریسیته‌ی حیوانی، در حدود 1781،» دانشمند، 28 سپتامبر، 2011.

www.the-scientist.com/?articles.view/articleNo/31078/title/Animal-Electricity— circa-1781/.

[10]– آلدینی نقل‌شده در آن ک. ملور، «فرانکنشتاین: نقد فمینیستی علم،» در یک فرهنگ: مقالاتی در علم و ادبیات، 287-312، ویراستاران جرج لویس لوین و آلن روچ (مادیسون: انتشارات دانشگاه ویکونسین، 1987)، 304.

[11] – گرابر، شوک الکتریکی.

[12]– جی. دی. راجر، «رساله‌ی 1816 استفاده از شوک الکتریکی در درمان توقف ناگهانی قلب را پیشنهاد می‌دهد،» ژورنال کانادایی درد قلبی 20، شماره 14، (2004): 1486.

[13]– سوزان استریکر، «کلمات من به ویکتور فرانکنشتاین بر فراز روستای چامونیکس،» GLQ 1 (1994): 237-54.

[14]– استریکر، «کلمات من،» 238.

[15] – استریکر، «کلمات من،» 240-41.

[16]– به عنوان نمونه، همانطور که جودیت باتلر خاطرنشان می‌کند، «نه تنها جمع‌آمدن خصیصه‌ها تحت مقوله‌ی سکس [جنس] تردیدآمیز است … بلکه نیز “وحدتی” که توسط مقوله‌ی سکس بر بدن تحمیل می‌شود در واقع یک “ناوحدت”، یک چندپارگی است.» (نقل‌شده در دیدار با کائنات در نیمه‌راه: فیزیک کوانتوم و درهم‌پیچی مادّه و معنا. [دورهام، NC: انتشارات دانشگاه دوک، 2007]، 60). اما در مورد این نکته بحث بیشتری وجود دارد. برای جزئیات بیشتر در مورد بازبینی رئالیستی عاملانه از طبیعتِ طبیعت، ماده/ییدن، و انقطاع باهم-جدای اجزای ناهمخوان، نگاه کنید به، باراد، دیدار با کائنات در نیمه‌راه.

[17]– استریکر، «کلمات من،» 251. من هنوز در شگفتم که چرا استریکر در مورد زهدان همچون یک مکان از «سیاهی» صحبت می‌کند به جای «تاریکی،» یا حتی، آنطور که من پیشنهاد می‌دهم، «هیچی» (خلاء). بخشی از سرمایه‌گذاری سیاسی من در وسعت‌بخشیدن به حدود پروژه‌ام برای شامل‌کردن نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی قابلیت آن است برای به چالش کشیدن متافیزیک اصولی دعویات استعماری نظیر terrae nullius – باصطلاح خلائی که مستعمره‌نشین سفید ادعا می‌کند در «کشف سرزمین‌های توسعه‌نیافته» با آن مواجه می‌شود، یعنی، سرزمین‌هایی که باصطلاح عاری از نشان‌های «تمدن»‌اند – منطقی که آغاز فضا و زمان، مکان و تاریخ، را به ورود انسان سفید پیوند می‌زند. در تقابل با این آموزه، بر طبق نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی خلاء پر و بارور است، غنی و مولّد است، فعالانه ابداع‌گر و سرزنده است. که البته این تنها راه جدل با انگیزش‌های نژادپرستانه و استعماری نیست بل تلاشی است برای حفاری بیشتر و به چالش کشیدن اینکه چگونه فضا و زمان خود اموری نژادی‌شده‌اند.

[18]– بخش‌هایی از این قطعه از کارین باراد، چیست سنجه‌ی هیچی؟ ابدیت، نهفتگی، عدالت اخذ شده است، dOCUMENTA (13): 100 یادداشت‌ها – 100 اندیشه‌ها، کتاب ͦN099، ویراست انگلیسی و آلمانی (2012).

[19] – آ. زی، نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی به اختصار، ویراست دوم (پرینستون: انتشارات دانشگاه پرینستون، 2010)، 4.

[20]– نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی یافته‌های مکانیک کوانتومی را نفی نمی‌کند بلکه برپایه‌ی آنها بنا می‌شود. به بیان ساده، این کاوش‌ها به پیش‌روی مفصل‌بندی رئالیسم عاملانه کمک می‌کنند. همانطور که در ذیل به بحث می‌گذارم: نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی متضمن یک شالوده‌شکنی رادیکال هویت و هم‌چندی ماده با ذات است به شیوه‌هایی که حتی از خنثی‌سازی‌های مکانیک کوانتومی (غیرنسبی‌گرایانه) فراتر می‌رود.

[21]– اصطلاح عمومی‌تر عرصه‌ی الکترومغناطیسی گاهی به جای عرصه‌ی الکتریکی به کار می‌رود. این تبادل‌پذیری به سبب این واقعیت است که الکتریسیته و مغناطیسم در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم در یک نیروی الکترومغناطیسی واحد یکی شده بودند.

[22] – درحالی‌که ایده‌ی یک عرصه مانند یک قصه‌ی مناسب به نظر می‌رسد، و به واقع در اصل به عنوان یک سازه‌ی خیالی برای تسهیل محاسبات مطرح شده بود، فیزیکدانان در سده‌ی نوزدهم آغاز به پذیرش این ایده کردند که عرصه‌ها واقعی‌اند. این تغییر نتیجه‌ی این یافته بود که نور یک موج الکترومغناطیسی است که از (نه چیزی جز) عرصه‌های الکتریکی و مغناطیسی تشکیل شده است.

[23]– این یک نکته‌ی نافذ است که من آن را در جای دیگر بیشتر بسط می‌دهم (باراد، «درباره‌ی لمس‌کردن: ناانسانی که ازینرو من هستم،» تفاوت‌ها 22، شماره 3 [2012]: 206-23): یعنی، تفاوت میان بازی عدم‌تعیّن و ظهور و ناپدیدی اجزا به عنوان عیار نهفتگی. بحث من این است که «درخشش‌های» بالقوه اثرهای نهفتگی‌اند که هماهنگ شده‌اند تا زمان را بسنجند، اما همین جلوه‌گرشدن خاص تنها مجموعه‌ی امکان‌ها در بازی نهفتگی نیست. این موضوعات را در مجلد آینده بیشتر به بحث می‌گذارم.

[24]– بخش‌هایی از این قطعه از باراد، «درباره‌ی لمس‌کردن» اخذ شده است.

[25]– بخش‌هایی از این قطعه از باراد، «اجراگریِ کوییرِ طبیعت» اخذ شده است.

[26]– تمام نقل‌قول‌ها در این پاراگراف از برنامه‌ی تلویزیونی کانال اکتشاف «شگفتی‌های اکتشاف آب‌و‌هوا: پدیده‌های رعد‌و‌برق»، سپتامبر 2007، می‌باشد. www.discovery.com/video-topics/other/lightning-phenomena.htm.

[27] – مارتین اومان، همه‌چیز درباره‌ی رعد‌و‌برق (مینئولا، NY: دوور، 1986)، 49-50.

[28] – من مرهون نوشتارهای ویکی کیربی درباره‌ی رعد‌و‌برق هستم، و به‌ویژه توجه او به طبیعت نابهنگام درهم‌پیچی پیوندیِ رعد‌و‌برق. نگاه کنید به ویکی کیربی، انسان‌شناسی‌های کوانتومی: زندگی بطور کل (دوک، NC: انتشارات دانشگاه دوک، 2011).

[29]– من به کرات این نکته را خاطرنشان کرده‌ام که پدیده‌های کوانتومی منحصر به قلمروهای باصطلاح «خرد» نیستند. شاید یک مثال مقیاس وسیع (دیگر) نظیر این به مغلوب ساختن آن خرده‌مفهوم‌پردازی کمک کند.

[30]– بخش‌هایی از این قطعه از باراد، «درباره‌ی لمس‌کردن» اخذشده است. همچنین نگاه کنید به باراد، «درباره‌ی لمس‌کردن – ناانسانی که ازینرو من هستم (جلد] 1)،» در قدرت ماتریال/ سیاست مادّیت، ویراستاران سوزان ویتزگال و کرتسز استاکمیر (زوریخ-برلین: دیافانس، 2015).

[31] – فوتون نهفته همچنین می‌تواند توسط جزئی دیگر جذب شود، و این می‌تواند یک فعل‌و‌انفعال الکترومغناطیسی را میان آنها برسازد، اما این در اینجا کانون توجه من نیست، که عبارت است از اینکه چطور می‌توان یک جزء «منفرد» را فهمید.

[32] – ترنس* [ترا*] اصطلاحی است که نماد وایلدکارت (*) برای جستجوهای اینترنتی را بکار می‌برد. در عین حال اصطلاحی است که درنظر دارد به طور وسیعی دربردارنده‌ی (به عنوان مثال، تراجنسیتی، تراجنسی، ترا زن، ترا مرد، ترا شخص، و نیز جنسیت‌کوییر، دو روح، جنسیت‌فاک، جنسیت سیال، مردانه‌ی مرکز)  آرایه‌ای از هویت‌های جنسیتی براندازنده باشد، و نیز بطور خود-آگاهانه‌ای حساس نسبت به کردارهای محروم‌سازی. همانطورکه “Anony Mouse” در پاسخ به پستی در وبگاه کیو-سنتر پورتلند می‌نویسد «وقتی که در حال مطالعه‌ی [یک] کتاب یا مقالاتی یک کلمه یا جمله‌ی [ستاره‌دار] را مشاهده می‌کنید، خودبخود به حاشیه نگاه می‌کنید تا ببینید آیا معانی بیشتری هم برای آن وجود دارد.» برای مثال، نگاه کنید به www.pdxqcenter.org/bridging-the-gap-trans-what-does-the-asterisk-mean-and-why-is-it-used/ (نوشته‌شده توسط ادی جونز، «پل‌زدن میان فاصله – ترنس*: نشان ستاره چه معنایی دارد و چرا به کار می‌رود؟،» منتشرشده در 8 آگوست 2013).

[33] – ریچارد فینمن، QED: نظریه‌ی عجیب نور و ماده (پرینستون: انتشارات دانشگاه پرینستون، 1995)، 115-16.

[34]– بازهنجارپذیری نشانی است از (خود)شالوده‌شکنی مداوم فیزیک. فیزیک به طور پیوسته راه‌هایی برای گشودن خود به امکان‌های تازه، و بازپیکربندی‌های تکرارپذیر، می‌یابد.

[35]– الکترون‌ها انتخابی دلبخواهی برای این مقاله نیستند. الکترون‌ها صرفاً منبع بدن الکتریکی ما نیستند، تکوین درخشش‌های رعدو‌برق بینا- و درون‌سلولی خودمان؛ به معنایی حائز اهمیت، «الکترون‌ها ما هستند»: ما از الکترون‌ها و سرگردانی‌های آنها ساخته شده‌ایم: یادداشت: طرح این نکته که الکترون‌ها پیکربندی‌ها/بازپیکربندی‌های ترا/مادّی‌اند به معنای طبیعی‌سازی ترنس (یا کوییر از آن باب) نیست بلکه به معنای تصدیق پتانسیل بنیاداً سرپیچانه‌ی خود طبیعت است در عمل‌زدایی/شالوده‌شکنی طبیعی‌بودگی خودش. (در این مورد، به قدر کفایت براندازنده برای القای «وحشت» در کسانی که قصد دارند آن را کاملاً بشناسند).

[36] – این مطلب ضمن سخنرانی‌ام «درون-کنش‌های چندگونه‌ای: کوییربودگی و نهفتگی» ارائه شده بود. مدرس ممتاز برای علوم انسانی زیست‌محیطی، دانشگاه نیو ساوت ولز، سیدنی، استرالیا، 11 جولای، 2013. سپاسگزارم از مباحثه‌ی سرزنده‌ای که به وجود آورد.

[37]– پژوهش در زمینه‌ی زیست‌الکتریسیته و باززایی تاریخی دارد که به سده‌ی نوزدهم بازمی‌گردد. اگرچه برخی مقالات فعالیت‌های پژوهشی مایکل لوین اداره‌کننده‌ی مرکز زیست‌شناسی باززاینده و توسعه‌ای دانشگاه توفتس را به عنوان اولاد مستقیم گالوانی و یک تکرو علمی در پیگیری منحصربفرد زیست‌الکتریسیته و باززایی در زمانه‌ی معاصر پوشش می‌دهد، این یک عرصه‌ی پژوهشی در حال پیشرفت است که هواخواهان بسیاری دارد. برای یک تاریخ از زیست‌الکتریسیته و باززایی، برای مثال نگاه کنید به جوزف و. وانابل ج ر.، «پژوهش زیست‌الکتریسیته و بازسازی،» در یک تاریخ از پژوهش بازسازی: مراحلی در تکامل یک علم، ویراست چارلز ای. دینسمور (کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، 1991)، 151-78. آنچه در رویکرد لوین و دیگران حائز اهمیت است استفاده از تکنیک‌های زیست‌شناسی مولکولی در مطالعه‌ی زیست‌الکتریسیته است.

[38]– «این حیوان به طور گسترده‌ای استفاده می‌شود به خاطر ترکیب قدرتمندش از انعطاف‌پذیری تجربی و رابطه‌ی تکاملی نزدیکش با انسان‌ها، دست‌کم در مقایسه با بسیاری ارگانیسم‌های الگو» (Wikipedia, “Xenopus,” en.wikipedia.org/wiki/Xenopus دسترسی 28 اکتبر 2013]).

[39]– «طی دهه‌ی 1940، به X. laevis ماده ادرار یک زن تزریق می‌شد. اگر انسان باردار بود قورباغه‌ای که به او تزریق شده بود آغاز به تولید تخم می‌کرد. Xenopus laevis نخستین مهره‌داری بود که در لابراتوار آبستن می‌شد.» هر دو نقل قول برگرفته از مدخل «Xenopus laevis،» وبسایت گوناگونی حیوانی، دانشگاه میشیگان، animaldiversity.ummz.umich.edu/accounts/Xenopus_laevis/ (accessed October 28, 2013)

[40]– ویکیپدیا، “Xenopus”.

[41]– ستاره‌های شکننده ارگانیسم‌هایی هستند که این دو را با هم ترکیب می‌کنند: تولیدمثل و باززایی. برخی گونه‌های ستاره‌های شکننده به‌طور غیرجنسی از طریق باززایی تولیدمثل می‌کنند، برای مثال، از طریق شکافت صفحه‌ی مرکزی. Wikipedia, “Brittle Star,” en.wikipedia.org/wiki/Brittle_star [دسترسی 28 اکتبر 2013]). برای ویژگی‌های مهم‌تر این موجود خلاق، نگاه کنید به باراد، دیدار با کائنات در نیمه‌راه، فصل 8.

[42]– آی-سون تسنگ و دیگران، القای باززایی مهره‌ای با یک جریان ناپایدار سدیم، ژورنال نوروساینس 30، شماره 39 (2010): 13192-200.

[43]– دنی س. آدامز، آلسیو ماسی، و مایکل لوین، «تغییرات وابسته به پمپ H+ در ولتاژ غشائی یک مکانیسم اولیه‌اند که برای القای باززایی دم Xenopus ضروری و کافی‌اند.» در پیشرفت 134 (2007): 1323-35.

[44]– میسیا لاندائو، «زیست‌شناسی باززاینده: بدن الکتریکی،» تمرکز: اخبار از مدارس پزشکی، دندانپزشکی، و سلامت عمومی، هاروارد، 9 مارس، 2007، archives.focus.hms.harvard.edu/2007/030907/ regenerative_biology.shtml.

[45]– هلن راگوین، «آنِ خودت را برویان،» توفتس ژورنال، 14 ژانویه، 2009، tuftsjournal.tufts.edu/2009/01_1/features/01/.

[46]– «گشودن رمزگان زیست‌شناختی،» چه سالی! معرفی کشفیات پزشکی به دانشجویان زیست‌شناسی، www.whatayear.org/06_13.php.

[47]– «پژوهشگران کشف می‌کنند که تغییرات در علامت‌های زیست‌الکتریکی صورت‌بندی اندام‌های تازه را برمی‌انگیزد.» توفتس اکنون، 8 دسامبر، 2011. now.tufts.edu/news-releases/researchers-discover-changes-bioelectric-sign.

[48]–  «پژوهشگران کشف می‌کنند.»

[49]– «لوین توضیح می‌دهد که وقتی که بافت تازه دایر می‌شود اکسون‌هایی برای پیوند با بافت میزبان می‌فرستد  در این بچه‌وزغ‌ها اکسون‌های چشم‌ها تقریباً به طور کلی متصل است یا با مغز تیره و یا معده (لوین، نقل‌شده در مایکل پرایس، «فرانکن-بچه‌وزغ‌ها با چشم‌هایی بر پشت‌شان می‌بینند.» 27 فوریه، 2013. news.sciencemag.org/plants-animals/2013/02/franken-tadpots-see-eyes-their-backs). آنهایی که به مغز تیره متصل بودند قادر بودند ببینند.

[50]– این ویدئو در وبسایت دانشگاه توفتس قابل‌دسترسی است: «چهره‌ی یک قورباغه: ویدئوی تایم-لپس نمونه‌ی زیست‌الکتریکی‌ای را آشکار می‌کند که هرگز تا به حال دیده نشده. now.tufts.edu/news-releases/face-frog-time-lapse-video-reveals-never-seen#sthash.DgsjzC7y.dpdf. اگر هرکدام از ویدئوهایی که در این مقاله ذکرشده قابل استفاده نیستند، نگاه کنید به see people.ucsc.edu/~kbarad.

[51] – «درخشش‌ها به علت فرایندی به وجود می‌آیند که جریان یونی نامیده می‌شود، که باعث می‌شود گروه‌هایی از سلول‌ها نمونه‌هایی را تشکیل دهند که با ولتاژ غشائی متفاوت و ترازهای pH مشخص می‌شود. وقتی که با رنگینه نشان‌دار می‌شود، نواحی‌ای که به‌طور منفی بارشده‌اند به طور روشن می‌درخشند، درحالی‌که نواحی دیگر تاریک‌تر می‌شوند. نتیجه؟ «چهره‌ی الکتریکی.» جنیفر ویگاس، «نمونه‌های الکتریکی که بر چهره‌ی قورباغه یافت می‌شوند،» 20 جولای، 2011. news.discovery.com/animals/electrical-patterns-frog-110720.htm.

[52]– برایان توماس، «چهره‌های بچه‌وزغ که با نمونه‌یابی زیست‌الکتریکی شکل می‌یابند،» 27 جولای، 2011، www.icr.org/article/tadpole-faces-form-by-bioelectric-patterning/.

[53]– دایسی یوهاس، «الکتریکی است: زیست‌شناسان به دنبال آن‌اند که رمزگان زیست‌الکتریکی سلول را بشکافند.» آمریکایی علمی، 27 می، 2013. www.scientificamerican.com/article/bioelectric-code/?mobileFormat=false.

[54] – نگاه کنید به now.tufts.edu/news-releases/face-frog-time-lapse-video-reveals-never-seen#sthash.DgsjzC7y.dpdf.

[55] – راگووین، «آنِ خودت را برویان.»

[56] – نگاه کنید به www.discovery.com/video-topics/other/lightning-phenomena.htm.

[57] –  «رعدو‌برق در دور فوق آهسته،» بخشی از ویدئوی کانال اکتشاف در مورد رعدو‌برق (2007)، www.youtube.com/watch?v=RLWIBrweSU8.

[58] – اومان، همه‌چیز درباره‌ی رعدو‌برق، 83، 90.

[59]– «کنش-شبح‌وار-در-یک-فاصله» انگاره‌ای است که آلبرت اینشتین در ایرادش بر غیرموضعی‌بودن پدیده‌های کوانتومی مطرح کرد. امروزه این غیرموضعی‌بودن به عنوان یک ویژگی برای درهم‌پپچی‌های کوانتومی فهم می‌گردد. نگاه کنید به باراد، دیدار با کائنات در نیمه‌راه، فصل 7، و کارین باراد، «درهم‌پیچی‌های کوانتومی و روابط شبح‌وار توارث: نا/پیوستگی‌ها، فضا‌زمان لفاف‌ها، و عدالتی-که-می‌آید،» دریدا امروز 3، شماره 2 (2010): 240-68. شماره ویژه، «شالوده‌شکنی و علم،» ویراست اچ. پیتر استیوز و نیکل اندرسون.

[60]– در واقع این گواه دیگری است بر اینکه اثرات کوانتومی، که به اشتباه اینطور پنداشته شده که در مقیاس‌های کوچک وجود دارند، در مقیاس‌های فضایی وسیع‌تر و وسیع‌تر یافت می‌شوند. در اینجا ما باز هم شاهد اثر کوانتومی ذاتی دیگری در تراز مولکولی هستیم، در تراز زیست‌شناسی، که نظم‌های دامنه‌ای‌اش وسیع‌تر از مقیاس اتمی (باصطلاح خرده‌جهان) است.

[61]– توجه داشته باشید که نابهنگامی و عدم‌تعیّن زمانی ذاتیِ طبیعت نهفتگی هستند.

[62]– این نقل قولی است از دانا هاراوی، «وعده‌های هیولاها: یک سیاست باززاینده برای دیگری‌های غیراختصاصی/شده،» در مطالعات فرهنگی، ویراستاران، لاورنس گروسبرگ، کری نلسون، و پائولا آ. تریچلر (نیویورک: راتلج، 1992)، 295-337. در اینجا ستاره‌های شکننده را از میان سایر موجوداتی در ذهن دارم که آرایه‌ای از شیوه‌های غیردگرجنسگرایانه‌ی تولیدمثل را نشان می‌دهند، از جمله تولیدمثل غیرجنسی از طریق باززایی. نگاه کنید به مبحث ستاره‌ی شکننده در باراد، دیدار با کائنات در نیمه‌راه، فصل 8.

[63]– گرچه یک داستان رایج در مورد اندازه‌گیری در نظریه‌ی کوانتومی این است که «تابع موجی»، که نمایانگر یک انطباق از امکان‌ها است، بر اندازه‌گیری فروپاشیده است و یکی از امکان‌ها تحقق یافته است، بحث من این است که فروپاشی‌ای در کار نیست، اینکه درون-کنش‌های اندازه‌گیری امکان‌ها را به نحو متفاوتی پیکربندی می‌کنند. برای جزئیات بیشتر در مورد یک راه‌حل رئالیستی عاملانه برای مسئله‌ی اندازه‌گیری، نگاه کنید به باراد، دیدار با کائنات در نیمه‌راه، فصل 7. انگاره‌ی امر نهفته که در اینجا مطرح شده است مبتنی است بر تفسیر من از نظریه‌ی عرصه‌ی کوانتومی. این با انگاره‌ی ژیل دلوز از امر نهفته یکسان نیست، اگرچه همنوایی‌های جالب‌توجهی میان آنها وجود دارد. من این موضوع را در مجلد آینده بیشتر به بحث می‌گذارم.

[64]– اندیشیدن به زمان‌مندی‌های گذار خارج از مفهوم‌پردازی‌های خطی و بیرونی از زمان به نظر حائز اهمیت می‌رسد، و این هستی‌شناسی به ما فهم‌های تازه‌ای از هستی و زمان را می‌دهد که می‌تواند سودمند باشد. برای مثال، آنچه موضوع بحث است کشف یک گذشته که پیشاپیش آنجا بوده یا بازسازی یک گذشته ازطریق عدسی زمان حال نیست بلکه یک پیکربندی متفاوت، یک باهم-جدا منقطع‌ساختن گذشته-حال-آینده در بازی وحشی نا/هویت‌ها و زمان‌مندی‌های نابهنگام است.

[65]– من سعی کردم این نکته را به کرات مطرح کنم که پدیده‌های کوانتومی منحصر به باصطلاح مقیاس خُرد نیستند. مقیاس مقدم بر پدیده‌ها نیست: مقیاس تنها درون پدیده‌های خاص مادیت می‌یابد/تعریف می‌شود.

[66]– این بدین معنا نیست که درمان سرطان  و پرداختن به نقص‌های مربوط به تولد و ناتوانی‌ها مقاصدی درخور نیستند، برخلاف. اما نیاز است که پرسش از اینکه چه چیز یک «نقص» و یک «ناتوانی» را برمی‌سازد توسط دانشوران و محققان ناتوانی، از جمله‌ی دیگران، مورد اندیشه قرار گیرد.

[67]– استریکر، «کلمات من،» 242.

[68]– استریکر، «کلمات من،» 248. انگاره‌ی یک نظم طبیعی مسلماً برای نژادپرستی علمی نیز حائز اهمیت است. درباره‌ی پیوندهای تاریخی میان نژادپرستی علمی و گفتمان‌های علمی در مورد سکسوالیته، نگاه کنید، برای مثال، به سیوبهان سومرویل، «نژادپرستی علمی و ظهور بدن همجنسگرا،» ژورنال تاریخ سکسوالیته 5، شماره 2 (1994).: 243-266.

[69]– من به این موضوع به طور کامل در باراد، ابدیت، هیچی، و عدالتی-که-می‌آید (دستنوشته‌ی کتاب) می‌پردازم.

[70]– سوزان استریکر، «صمیمیت‌های محبس: بوطیقای سادومازوخیسم تراجنسی،» پارالاکس 14، شماره 1 (2008): 36-47.

[71]– با عذرخواهی از سوزان استریکر به خاطر منقطع‌ساختن شعر نیرومندش و با قدردانی از او به خاطر سخاوت و تمایل‌اش برای گشوده‌بودن نسبت به این آزمایشگری در پوئتیک درهم‌پیچیده.

 

 

 

منبع:

Karen Barad, “Transmaterialities: Trans*/Matter/Realities and Queer Political Imaginings”, GLQ: A Journal of Lesbian and Gay Studies, Duke University Press, 2015.