ترجمة مهدی سلیمی
در باب تفاوت جنسی: اجازه دهید تا سخن خود را با اشارت کوتاهی [به داستان زئوس و هرا] آغاز کنم. روزی زئوس و هرا، آن زوج والامقام، در حین یکی از مشاجراتی که مدام بین آنها رخ میداد[۲] –مشاجراتی که اتفاقاً امروزه تبدیل به یکی از بزرگترین مواردی شده است که روانکاوان بدان علاقهمندند- تیرسیاس را به حکمیت فراخواندند. تیرسیاس غیبگوی کوری بود که از طالع بینظیری بهره برده بود؛ بهطوریکه او هفت سال در هیات یک زن زیست و هفت سال در مقام یک مرد.
تیرسیاس صاحب موهبتی بود که به او قدرت پیشگوئی میداد. به یک معنا، قدرت پیشگوئی تیرسیاس متفاوت از آن چیزی بود که ما معمولاً از این کلمه برداشت میکنیم: گویی صرفاً اینطور نبوده که او همچون یک پیامبر بتواند خبر از آینده بدهد، بلکه او حتی قادر به غیبگوئی از دو جنبه بود؛ از دیدگاه مردانه و از دیدگاه زنانه.
اینبار سوژة مشاجره بین زئوس و هرا، پرسشی در باب لذت جنسی بود: «چه کسی از میان جنس مرد و زن، بالاترین لذت را میبرد؟» بدیهی است که نه زئوس و نه هرا نمیتوانستند بدون در نظر گرفتن خویشتنشان، به این سئوال پاسخ دهند. آنها پاسخ خود را ناکافی میدیدند؛ و از آنجائیکه آدمهای باستانی در امر تعیین و تشخیص هویتهای اینچنینی، به نسبت ما، کمتر از روی فرض و گمان عمل میکردند، پس به تیرسیاس روی آوردند. چرا که او در اینباره تنها فردی بود که میتوانست بگوید «کدام یک از این دو» بیشترین لذت را میبرد. و پاسخ او اینگونه بود: «اگر لذت جنسی را بتوان بر ده قسمت تقسیم نمود، نُه بخش از این لذتها برای زن است.» این امر اتفاقی نیست که یکبار دیگر تیرسیاس در نقش منحصر به فردی در یکی از صحنههای «ادیپ شهریار» ظاهر میشود. (آنگاه که شهر تبس به بلا گرفتار آمد، ادیپ و اهالی شهر به تیرسیاس کور و غیبگو پناه آوردند، بل «پرده از راز حقیقت برکشد». گویند تیرسیاس کور، در برابر دید همگان به ادیپ نشان داد که [آنکه مرتکب زنای با محارم شده است] در واقع خود اوست.) باید توجه کنیم که همة این چیزها به هم مربوطاند و بهنحوی مرتبط با این سئوال هستند که «زن در نظر مرد چیست؟»
این موضوع مرا یاد یک داستان کوتاه چینی –با تمام جزئیاتاش- میاندازد. قبلاً در یک سری از متون از این داستان اقتباس کردهام. کتاب «استراتژی جنگی» از سون تسی[۳]، که نوعی کتاب راهنما برای جنگاوران به حساب میآید. این کتاب در واقع شرح یک حکایت باستانی است. پادشاه به ژنرال سون تسی فرمان میدهد: «تو که یک استراتژیست بزرگی و ادعا میکنی که قادری به هر کسی هنرهای رزمی تمرین دهی… پس همسران من (یعنی همة صد و هشت تای آنها) را در خدمت خود بگیر و از آنها سربازان جنگی خلق کن.» ما حتی تا پایان داستان هم درنمییابیم که چرا پادشاه این خواسته را مطرح میکند –این چیزی است که درک نمیکنیم… و در این داستان دقیقاً «غیرقابل(باز)تعریف»(un(re)countable) یا غیر قابل توضیح باقی میماند. با اینهمه میل و خواستة پادشاه بر آن بود. پس سون تسی زنان را در دو ردیف آرایش داد، سر هر صف یکی از دو همسر محبوب پادشاه را قرار داد و سپس خواست تا به ایشان زبان طبل رزمی را بیاموزد. زبان طبل بسیار ساده بود: ضرب دوم-راست، ضرب سوم-چپ، ضرب چهارم-عقبگرد، قدمرو و به همین ترتیب. اما بانوان بهجای یادگیری سریع این رمز، بنا را بر خنده و پچپچه گذاشتند و به درس او عملاً وقعی ننهادند. سون تسیِ پیر، چندین و چند بار درساش را تکرار کرد. اما هر چقدر که او بیشتر توضیح میداد، بیشتر از قبل حس شوخی و خنده به سراغ زنان میآمد. دست آخر، سون تسی تصمیم گرفت تا درساش را به معرض امتحان بگذارد. در این امتحان به زنان گفته شد: چون عمل زنانی که بهجای اطاعت از آموزش سربازی به خنده میافتند در اصل نافرمانی تلقی میشود، پس مقرر شده است مواردی که نافرمانی کنند محکوم به مرگ شوند. بدینترتیب، زنان در معرض محکومیت به مرگ قرار گرفتند. این مسئله تا حدی موجب رنجش خاطر پادشاه شد: چرا که صد و هشت همسر برای یکجا تلف شدن زیادند! او نمیخواست همسرانش همگی به کام مرگ گرفتار آیند. و لیکن سون تسی به او پاسخ داد: از آنجائیکه خودتان این مسئولیت را بر گردن من نهادید تا از این زنان، سربازانی تعلیم دیده به عمل آورم، پس اجازه دهید تا فرمان شما را تمام و کمال اجرا کنم. سون تسی مردی پایبند به اصول بیقید و شرط بود؛ چنانکه برای او یک فرمان، حتی «شاهانه»تر و بالاتر از خود پادشاه قرار داشت: یک قانون مطلق… هیچ کس نباید از دستور و فرمان رو بر گرداند. از اینرو او بر طبق قاعدهای که تعیین شده بود عمل کرد و دو زنی را که سرصف بودند با شمشیرش گردن زد. دو نفر بعدی جای ایشان را گرفتند و تمرین دوباره از سر گرفته شد. زین پس آنها چنان رفتار کردند که تو گویی هرگز عملی به جز تمرین هنر رزمی انجام نداده بودند. زنان آنچنان در سکوت مطلق به راست و چپ چرخیدند که دریغ از حتی یک خطا…
تصور مثالی درستتر از این، درخصوص ارتباط ویژة بین دو امر اقتصادی دشوار مینماید: یک اقتصاد مردانه و یک اقتصاد زنانه. اقتصاد مردانه ناظر بر قاعدهای است که زمان را با همان دوضرب، سهضرب، چهارضرب، و با صفیر نی و کوس طبل اداره میکند، یعنی دقیقاً به همان صورتی که باید باشد. اقتصاد مردانه، نظامی است که برپایة تلقین و آموزش بنا گردیده است؛ یعنی این اقتصاد همواره موضوعی آموزشی است. و این آموزش تلاشی را در برمیگیرد که قصد آن دارد تا به اجبار سربازی از جنس زن تولید کند. تاریخ جبر مختص زنان است، جبر اعظمی(capital) که عملاً گردن میزند. زنان هیچ انتخاب دیگری به جز گردن نهادن ندارند؛ و در تمامی موارد، امر اخلاقی (the moral) چنین حکم میکند که اگر آنها در عمل، سر خویش را از دم تیغ شمشیر ندزدند، گردنشان زنید –یعنی «آنها فقط تحت شرایطی میتوانند سر خود را نگه دارند که گموگور و سر به نیست شوند»- یعنی تبدیل شدن به آدم ماشینی در سکوت کامل…
در این مورد، مجازات تعیین شده در قبال بینظمی زنانه، بهخاطر صدای قهقههاش، و ناتوانی او در جدی گرفتن صدای ضرب طبل، گردنزنی است. اگر مرد از روی تهدید به اختگی (ترس از کستراسیون) عمل میکند؛ اگر مطابق با فرهنگ، مردانگی بهواسطة عقدة اختگی (castration complex) نظاممند شده است؛ میتوان گفت که واکنش و کارکرد این اختلال اختهکردن، در مورد زنان جای خود را به گردنزنی، بهدار آویختن و بر باد دادن سرش داده است.
ما بر آنیم تا پرسشی زنانه از تاریخ را در شکلهای کاملاً ابتدائی آن مطرح کنیم؛ پرسشی مشابه این سئوال که «زن کجاست؟ آیا اصلاً چیزی به عنوان زن در تاریخ وجود دارد؟» بدتر از همه این است که بسیاری از زنان از دانستن اینکه آنها هم وجود دارند، در شگفت میمانند. آنها احساس میکنند که هستی ندارند و تعجب میکنند اگر در تاریخ جائی برای آنها نیز بوده باشد. من از جایگاه زن سخن میگویم، البته اگر او در جایگاهی واقع شده باشد.
پیشتر، در نوشتة La Jeune Nee به داستانی اشاره کردهام که از نظر من جزء به جزء آن نقل حکایت جایگاه زن است: داستان «زیبای خفته». زن، اگر شما بهدنبال این موجود هستید، شانس بسیار بالایی دارید که او را در یک جایگاه و وضعیت مشخصی پیدا کنید: در تختخواب. در تخت و خفته-خوابانده شده(asleep-laid) بر روی آن. او را همیشه بر/در تخت میتوان یافت: یک مرد زیبای خفته را به بالیناش برد! چرا که-همانطور که همگی ما میدانیم- زنان هیچگاه بهواسطة خویشتن برنمیخیزند: شما میدانید که همیشه پای مردی در میان است. مردی زیبای خفته را بلند کرده و بر بالیناش مینهد، سپس همان مرد او را روانة تخت بعدیش(در کنار خود) میکند، بطوریکه از آن پس زن در تخت او محبوس خواهد شد؛ دقیقاً به همان ترتیبی که در افسانههای شاه پریان نقل شده است.
و این چنین است که او از این تخت به آن تخت پرتاب میشود: تختی که برای دیگریست، تختی که زن فقط میتواند در آن رویا ببافد. کیرکگور تحلیلهای فوقالعادهای در بارة «هستی» زن دارد- یا بهتر است اینگونه بگوئیم که بخشی از آن را به زن اختصاص داده است- او میگوید زن را به حالت خفته میبیند. زن میخوابد، سخن میگوید و در وهلة اول عشق برای او رویاست و سپس او خودش در مورد عشق رویا میبافد. از این رویا به آن رویا، و همیشه در موقعیت ثانوی. در برخی داستانها، او میتواند بر روی پای خویش بایستد؛ اما نه برای مدت طولانی. برای مثال در داستان شنل قرمزی: من تصور می کنم این مسئله دور از ذهن نیست که بگوییم در این داستان، کلاهک قرمزِ شنل«red riding hood» یک کلیتوریس کوچک است. این داستان اساساً برپایة نوعی شرارت نقل شده است: داستان دختر بچهای که تا حدی به استقبال خطر میرود؛ او با کاسة کره و کوزة عسلِ کوچکاش رهسپار گشتوگذار شده و خطر را به جان میخرد. چیزی که اینجا قابل توجه است، این نکته است که مادرش چنین اجازهای را به او میدهد و او را به گشت و گذار در بیرون از شهر روانه میسازد، دقیقاً همین ]در مورد مادر[ وسوسه برانگیز است؛ چرا که این کار برای دختر بچهها ممنوع است: شنل قرمزی خانه و کاشانة مادریاش را ترک میگوید، اما نه از برای رفتن به جهانی بزرگتر بلکه بخاطر رفتن از یک خانه به خانهای دیگر(خانه مادربزرگ)؛ آنهم از طریق کوتاهترین مسیر ممکن: به عبارتی دیگر، با شتاب از دامن مادر کنده شدن و پناه آوردن به دامان دیگری. دیگری در این مورد مادر بزرگ است، یعنی کسی که میتوان تصور کرد که جایگاه «مادرِ بزرگ» را اشغال کرده است. چرا که مردانِ بزرگ وجود دارند اما نه زنان بزرگ، و بهجای زنانِ بزرگ ما مادرانِ بزرگ داریم. مادرانِ بزرگ عموماً شرور هستند: مادرِ بد همانی است که همواره دخترش را آن هنگام که شانسی برای زندگی کردن و لذت بردن دارد، حبس و زندانی میکند. چنانکه دختر همیشه میخواهد تا کاسة کره و کوزة عسل کوچکاش را خودش برای مادربزرگاش ببرد، و در این راه مادر از روی حسادت ازدخترش اجازة این کار را سلب میکند.
اما گرچه مادرِ شنل قرمزی به او این اجازه را میدهد، با این وجود او خود کمی از راه خویش منحرف شده، و مسیرش را از میان جنگل و انبوه درختان انتخاب میکند، یعنی تن به کاری میدهد که زنان هیچگاه نباید انجامش دهند. او به خودش فرصت میدهد تا امر ممنوعه را درنوردد… و در این راه هزینة گزافی میپردازد: شنل قرمزی وقتی در شکم مادربزرگش فرو میرود، در اصل به همان تختخواب خویش باز میگردد. اینجا گرگ همان مادر بزرگ است؛ و همة زنان، گرگِ بزرگِ شرور را میشناسند! همه میدانیم آنکه در انتظار ما در بستر بزرگی خفته، یک گرگِ بزرگِ شرور است. این گرگِ شرور با دندانهای بزرگ، با چشمان درشت و در نگاههای مادربزرگ ظاهر میشود. سوپراگویِ بزرگی که تمام دختران کوچک را وسوسه میکند تا بدون اجازة روانکاوشان به بیرون روند و در جنگلها سیر کنند. پس دختر در بین دو خانه، ما بین دو تختخواب و لای زنجیرهای استعاره اسیر شده است، استعارهای که فرهنگ را سازمان میدهد… هماره ماهِ زن در مقابل خورشید مردانه، طبیعت در برابر فرهنگ، فرورفتگی در برابر برآمدگی مردانه، ماده در برابر صورت، تحرکناپذیری/سکون در مقابل مسیر پیشرفت، همچون زمینی بودهاند که با جا پای مردانه لگدکوب شدهاند. از آنجائیکه مرد آشکارا فعال، قائم به ذات و تولیدگر پنداشته شده است، پس با این حساب چگونه زن میتوانست در تاریخ جایگاهی را به خود اختصاص دهد.
این تناقضات در مورد زن در نهایت به تمام تضادهای نظام فرهنگی میانبر میزند. اینها حاصل دوگانه انگاری و تضادهای کلاسیک و طبقاتی هستند. مرد/ زن بهطور اتوماتیک یاد آور معنی بزرگ/ کوچک، مهتر/کهتر است… یعنی به معنی والا/پست، تاریخ/طبیعت، حرکت/ سکون. در واقع تمام نظریات فرهنگی، تمامی تئوریهای اجتماعی، و سراسر اجزاء نظامهای نمادین-یعنی هر چیزی، در این دوآلیسم متفقالقولاند. تمام چیزهایی که با گفتمان، هنر، مذهب، خانواده، زبان نظام یافتهاند و هر چیزی که ما را اشغال کرده و حتی هر چیزی که برپایة آن عمل میکنیم؛ همگی اینها حول تضادهای طبقاتی سازماندهی شدهاند که آن هم در نهایت به تضاد مرد و زن بر میگردد. تضادی که به تقویت کردن این اختلاف(بین زن و مرد) دامن میزند. این تفاوت توسط گفتمان فرهنگی همچون یک «امر طبیعی» وضع شده و ناظر بر تفاوت بین فعالیت و انفعال است. چنین گفتمانی همواره در این مسیر بازتولید میشود و این تضاد خود را در یک «زوج» نشان میدهد. یک زوج در معرض تضاد، کشمکش و ستیزه قرار دارد… یک زوج همواره درگیر نوعی مبارزه است. من به این خاطر بر اهمیت این تضاد به عنوان یک زوج تاکید میکنم که این همه را در قالب یک کلمه نمیتوان گفت. اگر چه هر چیزی در نهایت به کلمه ختم میشود: همه چیز کلمه و تنها کلمه است. برای آگاهی از کلمة زوج-زوجی که همه این تضادها را شامل میشود- باید به این حقیقت اشاره کنیم که ما برپایة همین تضادها و کلمة زوج است که میتوانیم اقدام به عمل کنیم؛ البته اگر ما قایل به ساختارشکنی و دگرگونی فرهنگ باشیم. یک زوج بهمثابة زمینه و جایگاه کشمکش فرهنگی، و همینطور در مقام زمینه و جایگاه مطالباتی، بر سر دگرگونی و تغییر شکل کامل -در رابطه بین یک فرد با دیگری- پافشاری میکند. از اینرو ما همیشه خواهیم توانست برپایة همین تضادِ ما بین یک زوج عمل کنیم؛ بر پایة یک پرسش، مثلاً پرسشی در این مورد که: ارتباط یک زوج کاملاً متفاوت چگونه خواهد بود، یا به پرسش کشیدن عشقی که صرفاً در مقام یک پوشش، یک حجاب، پرده بر این نبرد دائمی میافکند.
گفتههای من نیز دست آخر به قالب کلمه در میآیند: ما باید فرهنگ را نیز از طریق کلمهاش دریابیم. فرهنگ ما را به درون کلمهاش، به درون زبان میافکند. از اینرو شما درمییابید که چرا من فکر میکنم هیچ تامل سیاسیای قادر نیست از دست تامل در زبان، و عمل کردن بواسطة زبان خلاصی یابد. بهمحض آنکه ما هستی مییابیم، در درون زبان متولد میشویم و زبان برای ما سخن میگوید، قوانیناش را دیکته میکند: مدل خویشاوندی خود را وضع میکند، مدل نکاحیاش(conjugal) را تعیین میکند و حتی در یک لحظة مطلق، یک ادراک(پذیرفتن اندیشه وجود) و یک پرسش از وجود و یک هستیشناسی را طرح میریزد. ما پیشاپیش بواسطه یک نوع معینی از میل مردانه به تصرف درآمدهایم، میلی که محرک گفتمان فلسفی است. به محض اینکه پرسش «چیستی؟» سر بر میآورد، لحظهای که یک پرسش مطرح میشود، فوراً طلب پاسخ آن پدیدار میگردد، ما پیشاپیش در استنطاقی مردانه اسیر شدهایم. من آنرا استنطاق یا بازجویی مردانه مینامم: به همان صورتی که مثلاً میگوییم فلانی از سوی پلیس تحت بازجویی قرار گرفت. و این استنطاق دقیقاً کارکرد دلالتی به خود میگیرد: پرسشهای «چیست؟ کجاست؟» که کارکرد معانی را با خود به همراه دارد. کارکرد دلالت از آن رو که «این به معنی آن است». توزیع گزارهها که همزمان به تشکیل معنا کمک کرده و به آن نظم میبخشد. و آن هنگام که معنی شکل گرفته و هستی مییابد، این شکلگیری مستلزم وارد شدن درفرایندی است که طی آن یکی از طرفین «یک زوج» به نفع دیگری نابود شده و کنار گذاشته میشود.
مضمون بسیاری از داستانها این است: «در جستجوی بانو(لیدی) بودن»… ما در همه حال میدانیم که این جمله چه معنی میدهد: تو او را در بسترش خواهی یافت! (پاسخی که بالفور به دنبال سئوال ظاهر میشود). پرسش دیگری که در تاریخ مطرح شده-که نسبتاً سئوال عجیبی است- و یک نمونه تمام عیار پرسش مردانه است، این پرسش میباشد: «زن چه میخواهد؟» البته، این پرسش فرویدی است. فروید در طی مطالعاتش بر روی میل، جایی میپرسد: «خواسته زن چیست؟»-البته نمیتوان گفت که او میپرسد؛ بلکه این پرسش را به طور معلق در هوا رها میکند- … اجازه دهید کمی درباب این میل و چرایی/چگونگی پرسش «زن چه میخواهد؟» صحبت کنیم. از طرفی میتوان چرایی و علت اینکه چرا این سئوال مطرح شده و به طور معلق در هوا رها مانده را در حوزه تحلیلی گفتمان فلسفی قرار داد (گرچه گفتمان تحلیلی تنها بخشی از گفتمان فلسفی است)؛ و از طرفی دیگر بیائید تا چگونگی مطرح شدن این سئوال را در داستان همان گرگ شرور و مادربزرگ دنبال کنیم.
«خواسته او چیست؟»، دختر بچه شنل قرمزی کاملاً از خواسته خود آگاه بود. اما پرسش فروید متفاوت از آن چیزیست که به نظر میرسد: پرسش او یک پرسش ریطوریقایی (پرسشی بدیعی و مربوط به فصاحت و بلاغت) است. مطرح کردن سئوال «زن چه می خواهد؟» پیشاپیش قرار دادن آن به عنوان پاسخ است، زیرا یک مرد در قبال این سئوال انتظار پاسخی نمیکشد؛ چرا که پاسخ از قبل برایش روشن است: «او هیچ چیز نمیخواهد»… زن چه میخواهد؟ هیچ چیز!… هیچ چیز، چون منفعل است. تنها کاری که یک مرد میتواند انجام دهد، در نهایت ابراز این سئوال است: «او که هیچ خواستهای ندارد، چه چیزی میتواند بخواهد؟» یا به عبارت دیگر: «بدون من، او چه چیز میتواند بخواهد؟»
لکانِ کهنهکار زمانی که میگوید: «یک زن نمیتواند در باب لذت جنسیاش سخن بگوید» در اصل همین شعار «یک زن چه میخواهد؟» را از سر میگیرد. جالبتر از همه این است که در گفتة او یک زن «نمیتواند»، ناتوان است، قدرتی از خود ندارد. لازم به تذکر این «سخن» نیست: که در جملة لکان یک زن برای همیشه محروم و بینصیب میماند. ناتوانی در سخن گفتن از میل جنسی معادل با نداشتن لذت، و نداشتن میل است: قدرت، میل، سخن، لذت، هیچ کدام از اینها مختص زنان نیست. حال لازم است خیلی سریع در باب چگونگی عملکرد این گفتمان نظری سخنی چند یادآور شویم: البته شما میدانید که برای فروید/لکان، زن «بیرون از امر نمادین» واقع شده است. بیرون از امر نمادین یعنی خارج از دایرة زبان و جایگاه قانون، یعنی فارغ از هرگونه ارتباط ممکن با فرهنگ و نظام فرهنگی. یک زن بیرون از جهان نمادین است چون او فاقد هرگونه ارتباط با فالوس است، چون از «نظام مردانه-عقدة کستراسیون» هیچ لذتی نمیبرد. هیچ بهرهای از عقدة کستراسیون نصیب زن نمیشود- این عقده تنها برای پسربچهها اختصاص یافته است. به زبان لکانی فالوس «دال متعالی(استعلایی)» نیز نامیده میشود. استعلایی دقیقاً از این جهت که اولین جزء تشکیل دهندة ساختار سوبژکتیویته است. همان جزئی که در تحلیل روانکاوی اثرات آن ثبت میشود- یعنی اثرات آن در برابر کستراسیون و مقاومتش در برابر این عمل- و از همین رو بخش بسیار مهمی از سازماندهی زبان به شمار میآید. این بخش با ناخودآگاه ارتباط مییابد، و همینطور این فالوس است که گفته میشود یک شرایط پیشینی و علت و معلولی از نحوة کارکرد کلیّت امر نمادین را بنیان مینهد. این دلالتها و اشارات به مراتب از آنچه در خودِ بدن رخ میدهد دور ماندهاند: بدن امر جنسیّت یافته نیست، بدن نمیتواند خودش را بهمثابة مرد یا زن –با در نظر گرفتن عقدة اختهگی- تشخیص دهد.
تحلیل روانکاوی در این تعریف از زن که «او فاقد فقدان است» (she lacks lack)، به چه نکتهای اشاره میکند؟ ارائة این تعریف از طریق یک چنین امر ضد و نقیض و شدیداً پارادوکسیکالی شگفتآور است: زن فاقد فقدان است. وانگهی، گفتن اینکه زن فاقد فقدان است برابر با این گفته است که او جای خالی این فقدان را درنمییابد… چرا که نبودِ این فقدانِ فقدان را حس نمیکند. آنها میگویند: درست است! اما نکته اینجاست که «زن فاقدِ یک فقدان است»، یعنی مشخصاً فاقدِ فقدانِ فالوس است. در روانکاوی چنین فرض میشود که زن از این فقدان بزرگ بیبهره است؛ بهطوریکه یک زن بدون مرد، نامعین، غیرقابل تعریف، غیر جنسی، و ناتوان از بازشناسی خودش باقی خواهد ماند: زن از امر نمادین بیرون رانده شده است. در عوض، خوشبختانه مرد وجود دارد: کسی که در قیافة پسر شاه پریان ظاهر میشود. مرد کسی است که به زن تعلیم میدهد (زیرا مرد همیشه یک استاد به تمام معناست). کسی میتواند به زن آموزش بدهد که آگاه به فقدان باشد، آگاه به غیاب و آگاه به مرگ. او همان مردیست که در نهایت به زن فرمان میراند، به زن نظم میدهد و او را تربیت میکند؛ چنانکه بدون مرد او ممکن است قادر به شناخت نباشد. مرد به او قانون پدر را تعلیم میدهد. این حکم را صادر میکند: «بدون من، مطلقاً بدون من تو وجود نخواهی داشت.» (پدر همیشه یک امر مطلق است و احتمال و شک در او راهی ندارد). بدون مرد، زن در یک حالت رنج کشیده و رنجآور، نامحدود، غیرسازمانیافته و پاسبانی نشده (unpoliced) از سوی فالوس باقی خواهد ماند… یعنی در حالتی گسسته و بینظم که به خاطر جهالتش نسبت به قانون اسم دلالت، در امر خیالی خویش فرو میرود. بدون مرد، به احتمال زیاد او نخواهد توانست مسلط بر خطر مرگ باشد، و حتی امکان دارد متوهمانه خود را ازلی و ابدی بپندارد. بدون مرد، او از تمایلات جنسی بیبهره خواهد ماند. امکان دارد گفته شود که مرد برای تولید «زنِ خویش» بسیار فعالانه عمل کند. برای مثال شیدایی لول و. اشتاین نوشتة مارگریت دوراس را در نظر بگیرید: در این نوشته شما شاهد لحظهای خواهید بود که بالاخره مرد میتواند آن زن را «زن خویش» بنامد، «زنِ من». این همان لحظهای است که مرد به او آگاه بودن از مرگ را میآموزد. لحظهای که مرد زن خویش را خلق میکند. میتوان گفت «زن کامل» در اصطلاح فرهنگی به زنی گفته میشود که در واقع زنانگی را هر چه تاثیرگذارتر بازنمایی میکند… زنی که نزدیک به همان زنانگی است که همچون طعمهای برای مردانگی بهشمار میآید، یعنی کسی که بطور بالفعل هیستریک است… این مرد است که تصویر زن را برای او مجسم میکند!
امر هیستریک یک روحِ الوهی (divine spirit) است که همیشه در حاشیه و کنارة خلقت، همچون یک نقطة بازگشت عمل میکند. فرد هیستریایی کسی است که نه از برای خودش بلکه همه چیز را برای دیگری به نمایش میگذارد. باید بگوئیم امر هیستریک برآمده از تخیلات و اوهام و بازیهای پدر و ارباب است. سرگرمی، بازی، ادا، گریم و اوهام: او ادا در میآورد و خیالبافی میکند، پس او یک زن است… او سرگرم میل است، سرگرم پدر… خودش را مبدل به خواستة مرد میکند و به خویشتنِ خویش وقعی نمینهد. به هر حال، بدون امر هیستریک، پدری وجود ندارد. بدون امر هیستریک نه ارباب، نه روانکاو و نه تحلیلگری وجود ندارد! شکل و سازة زنانه «غیرقابل سازماندهی» است. قدرت زن در تولید دیگری قدرتی است که هرگز به خود او بازنمیگردد. در واقع، او یک منبع تغذیة بیپایان برای دیگری است و هیچگاه از تغذیه کردن دیگری پاپس نمیکشد… زن خودش را در تصاویری که دیگری به او میبخشد باز نمیشناسد. زن تصاویری است که دیگری به او میبخشد و چنین تصاویری به خود او تعلق ندارند؛ ولی او خودش را وامیدارد تا خود را با تصاویرش همانند سازد.
از اینرو، در چهرة فردی که فاقد فقدان است، ما با طرحی روبرو هستیم که تحلیل کردنش به مراتب آسانتر است، یعنی تعیین جایگاهاش نسبت به مقام رجولیت (manhood)، یا به رخ کشیدن استعارههای مردانگی که به پرچمهای برافراشته در طول تاریخ میمانند. شما این استعارات را میشناسید: آنها عاملان بسیار موثری هستند. پر واضح است که همیشه مسئله بر سر جنگ است، بر سر نبرد. حتی اگر نبردی هم در میان نباشد، شرط نبرد جایگزین آن میشود: استراتژی. مرد، استراتژی و حسابگری است… «چگونه میتوان با کمترین تلفات ممکن پیروز میدان شد، پیروزی با پائینترین بهای ممکن.» بهطور کلی فیگورهای مردانة ادبیات همگی در گفتن این نکته همصدا هستند: «من محاسبهگرم»، یعنی کاری را میکنم که برای پیروز شدن باید انجام داد. یک دون ژوان را در نظر بگیرید، شما خواهید دید که کل اقتصاد مردانه در این مسئله متفقالقول است: «تنها چیزی را به زنان اهدا کن که بتواند آنها را وادار کند تا در تختخواب بمانند»، سپس سریعاً سرمایة اعطا شدة خویش را پس بگیر، باز سرمایهگذاری کن و مجدداً… الی آخر. بطوریکه در چنین فرایندی هرگز چیزی اعطا نمیگردد، همه چیز بازستانده میشود، و این فرایند تا زمانی ادامه مییابد که بیشترین بهرة ممکن از لذت بهدست آید. و البته بیشترین مصرف بدون پرداخت هزینه، مصرف رایگان.
بیائید مثالی متفاوت از دون ژوان را در نظر آوریم، کسی که تا حد طغیان پیش میرود… کافکا، همان کافکایی که میگفت تقلایی وجود دارد که بیشتر از هر چیزی او را به وحشت میاندازد (او مردی بود آمادة نبرد، اما نبردش با مرگ بود- به این معنا او مردی والاتر از سایر مردان بود): اما در خصوص زنان، کشمکش و تقلایی با او بود که وحشت زدهاش میکرد. او میگفت نبرد با زنان سرانجام به تختخواب میانجامد: این بزرگترین ترس او بود. اگر شما کمی از زندگی کافکا مطلع هستید، پس باید بدانید که او از روی کمال مطلق و درستکاری بی حد و حصرش، سراسر زندگی خویش را وقف اندوه و اضطراب ترسآور در روابطاش با زنان کرده بود، یعنی نبرد با کسانی که عاقبتشان به تخت ختم میشود… نبردی که دست آخر به روانرنجوری او انجامید، اختلال روانی حاصل از مواجه شدن با زیبایی فوقالعاده و دهشت شگفتآور، دهشتی برآمده از ارتباط بین زندگی-مرگ با یک زن؛ گرچه ارتباط او با زنان از بیشترین فاصلة ممکن بود. میتوان گفت ارتباط کافکا با زنان هم از نزدیکترین فاصلة ممکن بود و هم از دورترین. از طرفی او نامزد کرده بود، از طرفی دیگر ازدواج بهخاطر میل شهوتآمیز نهفته در آن بیشتر از هر چیزی او را میترساند؛ و او جشن عروسی را با مانورهای ناخودآگاهانة بیپایان مدام به تعویق میانداخت… به تاخیر انداختن عروسی با طرح نقشة جداییهای مکرر و پناه بردن به بستر مرگ، بستری که او همواره خواهانش بود. بستر مرگ همان تختخوابی بود که او در نهایت میتوانست در آن جا با مرگ درآمیزد. کافکا در فاش کردن و گفتن هر چیزی صادق بود، به همین خاطر، دفتر خاطراتش آشکارا نشان میدهد که او فاصلة خویش را با زنان حفظ میکرد و همزمان آنان را به سوی خود فرامیخواند. او در دو ستون مجزا بدهکاریها و طلبکاریهایش را مینوشت، یکی در ستون چپ و آن دیگری در ستون راست… همة دلایلی که من مطلقاً نباید به ازدواج تن در دهم در یک ستون و تمام دلایلی که من باید به این کار تن در دهم در ستونی دیگر. این تنش به روحیة مردانه/ زنانة ارتباطها دلالت دارد. همة این کلمات فقط پوششی هستند بر نفرت حاصل از «ترس از مرگ»: زن برای مرد، برابر با مرگ است. درواقع، اینها اغلب تاثیرات عقدة اختگی هستند: پرداختن [به زنان] در اصل قمار کردن با مرگ است.
در مقولة پرداختن یک مسئلة اساسی وجود دارد: مردانگی (در ناخودآگاه خویش، یعنی آنجا که بهرغم همه چیز طرزکار امر اقتصادی بهطور کلی برساخته میشود) همپیوند با بدهکاری و دِینمندی است. فروید در حین کشف آنتاگونیسم و خصومت پنهانی بین والدین و کودکان، بهخوبی نشان میدهد که خانواده برپایة یک دِین و تکلیف بنا شده است. یک پسربچه زندگیاش را «مقروض» والدینش است و مسئلة او دقیقاً «بازپرداخت» این قرض به آنهاست: هیچ چیزی خطرناکتر از التزام و تعهد نیست. تعهد در مقابل بخشش دیگری بار سنگینی بر دوش آدمی مینهد، تعهد تهدید شدن از سوی یک موهبت است… و موهبت و نعمتی که از سوی دیگری اعطا میشود همیشه یک امر شرورانه است. لحظهای که شما چیزی را از سوی دیگری دریافت میکنید، به او میدان میدهید. در این حالت تنها یک آرزو دارید، اینکه هر چه سریعتر آن هدیه را پس بدهید، آرزوی بریدن از چرخة مبادله که پایانی برایش نیست… بچهی هیچ کسی نبودن، تنها راهیست که آدمی در قبال چیزی مدیون کسی نباشد.
چنین فرضی که همیشه از سوی مذاهب به صورت یک قانون عنوان میشود (برای مثال «چشم در برابر چشم»، «دهان در برابر دهان»، و «هدیه در مقابل هدیه»)، نظامی است بر پایة مساوات و نه نابرابری… زیرا نابرابری همیشه در تفسیری که مردانگی از آن میکند برابر با اختلاف نیروهاست. این اقتصاد، نرخ و قیمتها را اداره میکند: همیشه باید بهائی پرداخت، مثلاً بهای زندگی با مرگ پرداخت میشود. اینجا در ارتباط با موضوع عشق مشکل بزرگی نهفته است، عشق با گریختن از تمامی ابعاد نظام همارزی و برابری آغاز میشود. بازپرداختن چیزی که تعیین دقیق آن بس دشوار است. آنچه در رابطة بین زن و مرد اینچنین وحشتزا به نظر میرسد این است که امکان دارد اینجا دیگری جنبههای متفاوتی داشته باشد، بهطوریکه امر نمادین درواقع نتواند تشخیص دهد که چه کسی میبرد و چه کسی بازندة میدان میشود؛ یا اینکه در این دست از رابطهها به دشواری میتوان فهمید که کدامیک از طرفین بهای بیشتری میپردازد. خاطرة بدهی هماره با ترس عجین است. اما امتناع از شناختن و یادآوری، دلالت دو وجهی دارد: از یک طرف امر نشناختنی دهشتناک جلوه میکند(اینجا همان عقدة اختگی سربرمیآورد)، از طرفی دیگر میل به شناخت را تقویت میکند. پس دستآخر، زن در میل مرد، در جایگاه امر نشناختنی واقع میشود؛ در مقام یک معما. به این معنا زن خوب نیست، اما در عین حال خوب است؛ زیرا همین معماست که مرد را به پیروزی، فرمانروایی و مقهور کردن میرساند و از این طریق مردانگیاش را به محک آزمون میگذارد. اما در عوض، همین راز او را وادار به عقب نشینی کرده و او را واپس میراند.
بدین ترتیب، مردان قصد دارند تا زن را در مقام یک معما نگه دارند، چنانکه آنها میگویند «او را در جایگاه خودش نگه دار»، یعنی او را به موقعیت یک راز منتقل کن و خود را از او دور نگه دار: او بهکلی مالِ این جایگاه نیست… اما هیچ کسی نمیداند که دقیقاً جایگاه یک زن کجاست. یک زن در جایگاه کاملاً مشخصی نگه داشته میشود –بازگشت به ادیپ، یعنی نگه داشتن او در مقام فردی که اغلب فراموش شده است، جایگاه اسفنکس (ابوالهول)… او در مکانی نگه داشته میشود که میتوانیم آنرا «جندهبانی» (watch-bitch) –مکانی برای پاسبانی از زنان هرزه- بنامیم. باید گفت: زن بیرون از شهر است، در لبه و حاشیة شهر –شهر مرد است و بر پایة قوانین مردانه اداره میشود. حال باید دید زن به چه نحوی وجود دارد؟ در اینجا او عامل شناساگر نیست: ابوالهول خودش را به رسمیت نمیشناسد، او کسی است که تنها پرسشها را مطرح میکند، همانطور که مرد کسی است که پاسخ نزد اوست. وانگهی –همانطور که میدانید- پاسخ مرد کاملاً برازندة خود اوست: «مرد»! همین پاسخ ساده که چیزهای زیادی را بیان میکند… زنی که ما ابوالهولش نامیدیم: یک حیوان است و نعره سر میدهد. او نعره میکشد چون زنان همگی این کار را انجام میدهند… آنها اندکی ناله سر میدهند، و لیکن هیچگاه سخن نمیگویند. همیشه باید فاصلة بین حرف زدن و سخن گفتن را به خاطر داشت. در متون فلسفی گفته شده است که سلاح زن کلمه است، بدین خاطر که آنها حرف میزنند، بیوقفه حرف میزنند، پچ پچ میکنند، سرریز از صدا هستند، و دهانی دارند که منبع صداست: با این وجود، آنها در عمل سخن نمیگویند، در اصل هیچ چیزی به زبان نمیآورند. زنان همیشه در مکان سکوت منزل گزیدهاند، یا اغلب با آوازشان اکو و طنینی ایجاد میکنند. در نهایت هیچکدام از اینها سودی برایشان ندارد، زیرا آنها خارج از حوزة معرفت باقی میمانند.
سکوت: سکوت یک نشانة هیستریایی است. افراد شدیداً هیستریک رشتة کلام را از کف میدهند، آنها بیصدا هستند و گهگاه حتی چیزهای بیشتری از کلام را از دست میدهند: آنها اغلب به اجبار به نقطة انسداد میرسند و همه چیز برایشان ناتمام باقی میماند. گردنشان به تیغ سپرده شده و زبانشان را بریدهاند، آنچه که بر زبان میرانند شنیده نمیشود، زیرا این بدن است که سخن میگوید و یک مرد به زبان بدن گوش نمیسپارد. دست آخر، زنی که دچار هیستری شده زنی است که مختل شده و از او چیزی جز اختلال بر جای نمانده است. یک ارباب دیوانهوار به حقِ اختلال عشق میورزد، آنهم زمانی که آن را مطیع خویش ساخته و در فرمان خود آن را احضار کند. برعکس، زن هیستریک کسی است که قادر نیست از اربابی که او را میخواهد، چیزی بخواهد: زن هیچ خواستهای ندارد، یعنی بهطور قانونی او خواستار چیزی نیست. او میخواهد… او خواستن را میخواهد. وانگهی، این چه چیزی است که او خواستنش را میخواهد؟ چنانکه او به مدرسه میرود تا این موضوع را یاد بگیرد: «چه چیزی باید بخواهم؟» یا «شما میخواهید تا من چه چیزی بخواهم؟» در تحلیل این مسائل چه باید گفت؟
تصور کنید تمام این کارکردها جور دیگری میبود، یعنی همة این موضوعات میتوانستند کارکردی دیگرگونه داشته باشند. ما برای اولین بار مقاومتی را در برابر میل مردانه متصور میشویم که به دست زن –همچون یک فرد هیستریک و شوریده حال- صورت میگیرد. برای اولین بار زنی را متصور میشویم که دستش از حمایتهای بدنش –که من آنرا ساحتِ امر مناسب (realm of the proper) یا امر ویژه مینامم- کوتاه شده است. ساحتِ امر مناسب، در معنای غیر اجتماعی و فرهنگ عامه، همان قلمرو تحت حاکمیت یک مرد است که همیشه مناسب قلمداد میشود: شاید مناسب، متضاد نامناسب و نابجا باشد، دقیقاً مثل سیاه و سفید که متضاد هم هستند. از لحاظ ریشهشناسی، مناسب (proper) مشتق از خصلت و ویژگیِ نوعی (property) است که از «من» جداشدنی نیستند. Property همان مجاورت، نزدیکی و خصلتِ مشابه است: ما باید همسایههایمان را دوست بداریم، آنها به ما نزدیکاند، مانند خودمان. ما باید دیگری را به خود جلب کنیم، چرا که ممکن است ما عاشق او شویم، همة اینها از آن جهت است که ما خودمان را بیشتر از هر کسی دوست داریم. ساحتِ امر مناسب، یا فرهنگ، بواسطة مفصلبندی اختصاصی عمل میکند: بواسطة ترس کلاسیک مرد از دریافتن خویش بهعنوان کسی که از او سلب مالکیت شده است، کسی که بیبهره و محروم مانده است… همینطور بواسطة امتناع مرد از بیبهره بودن، ترس از گم کردن و از دست دادن حقِ ویژه و مخصوص به خودش، ترس از پاسخگویی در قبال کلیت تاریخ. هر چیزی باید به مردانگی رجوع کند. «رجعت» (یا بازگشت): امر اقتصادی برپایة نظامی از ارجاعات پایهریزی شده است. اگر یک مرد صرف میکند و مصرف میشود، بواسطة ارجاعی که به قدرت دارد این اعمال را انجام میدهد. اگر مرد بایستی از قدرت دست بکشد، اگر او به نفع دیگری باید کنارهگیری کند، این عمل همیشه مطابق با روش هگلی رخ میدهد؛ یعنی روش دیالکتیکی ارباب-بنده.
بنابراین زن بایستی مقاومتی را آغاز کند که در مقابل جنبش باز-تخصیصی که ناظر بر کل اقتصاد است بایستد، حزبی را بهوجود آورد که دیگر به مردانگی ارجاع نمییابد، و لیکن اینکار با طرح کردن میلی صورت میگیرد که دیگر اسیر تقلای مرگ نیست، میلی که دیگر بر قید و شرط و حسابگری اقتصاد مردانه دلالت نمیکند، با نقض کردن این دست حسابگریها که «من هرگز چیزی را از دست نمیدهم مگر در حالتی که چیزی بیشتر از آن برنده شوم»… این راهیست برای کنار گذاشتن تمام سلبیتها و خلق امور ایجابی که ممکن است در حکم دیگری زندگی تلقی شود، دیگری رهایییافته، یک دیگری که از جانب تخریب و ویرانی تهدید نمیشود. زنان بایستی این باززایی را در خودشان سازماندهی کنند، این حیات بخشیدن به یک زندگیِ دیگر است؛ یعنی دگرگونی زندگی در تمامیت آن. زنان بایستی این تفاوت را در خودشان تصدیق کنند، حتی تفاوت بین «خودشان» را. آنچنان که هیچ چیزی نتواند تا این تفاوت را از بین ببرد. تا حدیکه این تفاوت حتی تاکیدی بر امر بیگانه تلقی شود. بههمان اندازهای که تفاوت جنسی و مسئلة حفظ و ویرانی این تفاوت برای ما قابل لمس است، مسئلة تخریبِ امر بیگانه نیز لمس شدنی است، تخریب تمام اشکال راسیسم، تمام استثناءها، تمام از این دست نمونههای قانون شکنانه و نژادستیزیهایی که در طول تاریخ تکرار شدهاند. اگر زنان خودشان را در فرایند دگرگونی تاریخ قرار میدادند، بهراحتی میتوانست گفته شود: که در این حالت، تمام جنبههای تاریخ کلاً تغییر شکل مییافت. در اینصورت به جای آنکه امر تاریخی بدست مرد ساخته شود، وظیفة تاریخ، خلق و تولید کردن زن خواهد بود. دقیقاً به این خاطر است که میگوئیم اگر زنان روی خودشان کار میکردند، ممکن بود چیزی به کار افتد که نه تنها برای زنان، بل برای کل بشریت سودمند باشد.
اما قبل از هر چیز، زن باید سخن بگوید، سخن گفتن آغاز کند و مانع گفتاری شود که در اصل از طریق آن هیچ چیزی گفته نمیشود! میبایست در مقابل این آموزة اشتباه ایستادگی کرد که زنان برای گوش دادن آفریده شدهاند، برای ایمان آوردن و هیچ کشفی در میان آنان نیست. میبایست سخنی که زن را یک جزء «دهنده» بهشمار میآورد را به مبارزه طلبید؛ یعنی زن بهمثابة یک امکان بخشش که هیچ چیزی در قبال بخششاش دریافت نمیکند، بل همواره در حال دادن است. باید از لذت زن سخن گفت و –خدا میداند که- او برای سخن گفتن از لذتاش چه حرفهایی که ندارد. آن چنانکه او از این طریق به یک جنسیت غیر کلیشهای دست مییازد که به همان اندازه که زنانه است مردانه نیز هست؛ یک بدن «غیر-فالوس محورانه»، خلاص کردن مرد از دام فالوساش، بازگرداندن او به یک زمینة ارضاگر و یک لیبیدو که بهطرز احمقانهای حول این یادبود تاریخی (فالوس) سازماندهی نشده است، بلکه مدام در حال تغییر و تکثیر است. این مسئله بسی دشوار است: ابتدا اینکه از شرّ سیستم سانسوری خلاص شویم که هر تلاشی در باب سخن گفتن از زنانگی را بر باد میدهد، سپس بایستی تمام آنچه که حاصل معرفت تحمیل شده از سوی قدرت است را هم شرح دهیم و هم از دام آن رهائی جوییم. افشاء کردن تمامی راههایی که از طریق آنها معرفت با قدرت همدستی میکند: هر آنچه که در مقام معرفت واقع میشود، نفعی از قدرت میبرد و در سود آن نیز سهیم میشود. میبایست تمام تفکراتی را افشا کرد که تا به حال بواسطة همین سود و سهام هدایت میشدند، همین ارزش افزوده از سوی قدرت که به افرادی تعلق میگیرند که تولید دانش میکنند. فیلسوفان و موقعیت سلطهوار ایشان را در نظر بگیرید، شما خواهید دید که هیچ نفسی (soul) وجود ندارد که در راستای ترقی دادن اندیشه مبادرت ورزد، هیچ اندیشهای وجود ندارد که از این ایده –که ما تحت نظارت اجداد، نیاکان و مستبدان هستیم- به لرزه در نیاید. هیچ چیزی خارج از این تفکر وجود ندارد که میگوید در پسِ پشت شما هماره «نام پدرِ» معروف واقع شده است. شما هر آنچه که بنویسید باید بدون هیچ غلط املائی به رشتة تحریر درآورید، چرا که همان «نام پدری» به درستی یا نادرستی نوشتة شما آگاه است.
حال من فکر میکنم کاری که زنان بایستی انجام دهند و انجام خواهند داد، درست در لحظهای که آنها جرات سخن گفتن از آنچه که باید بگویند را کسب کنند، این است که آنها بایستی تغییری را در امر فرا-زبانی بوجود آورند. من فکر میکنم ما کاملاً له شدهایم، علیالخصوص در مکانی نظیر دانشگاهها. آنهم بواسطة عملکرد کاملاً سرکوبگرایانة فرازبانی. این عملکرد، گونهای تفسیر در تفسیر است، قاعدهای که باید لحظهای را ترتیب دهد تا زنان دهان بگشایند –یعنی زنان بسی بیشتر از مردان سخن بگویند- در این حالت زنان با نامشان فراخوانده میشوند و از نقطه نگاه تئوریکی سخن میرانند. این دیدگاه تئوریکی است که هم اربابشان است و هم جائی است که آنها از درون آن برخاستهاند: کوتاه سخن اینکه، آنها مورد احترام واقع میشوند… و همگی اینها نشاندهندة اوراق هویت آنها محسوب میشود. در این حالت کاری وجود دارد که طبقهبندی شده عمل نمیکند، و همینطور ردهبندی شده و دستهبندی شده. «اعمال طبقهبندی شده» در فرانسه به معنی انجام وظیفة نظامی است. پس زنان کاری را انجام میدهند که مخالف خدمت نظامی است، مخالف تمام آنچه که در مدارس رخ میدهند، و خارج از انگیزة نافذِ مردانه که همیشه گرایش به داوری، تشخیص، نامیدن، جذب و هضم دارد…
تا کنون زنانی که نویسنده بودند، هنگام نوشتن در باب خودشان، اغلب خود را در قالب یک نویسنده دریافتهاند، نه بهمنزلة یک زن. چنانکه ممکن است زنان اظهار کنند که تفاوت جنسی هیچ معنایی ندارد، یا اینکه هیچ چیز قابل استنادی دربارة تفاوت بین نوشتار زنانه و مردانه وجود ندارد… معنای این «عدم اتخاذ یک موضع مشخص» چیست؟ آن هنگام که یکی میگوید: «من آدم سیاسی نیستم»، ما همگی منظور او را در میبابیم! روش دیگر بیان این نکته چنین است: «سیاست من، چیز دیگریست!» و همین دقیقاً موضوع نوشتار است! غالب زنان در این نکته همصدا هستند: نوشتار ما چیز دیگریست (که اتفاقاً این چیز دیگر همان نوشتار مردانه است). زنان با معصومیت ناآگاهانة خویش، در اصل نوشتار مردانه را تقویت میکنند و به آن ندا میدهند، و در نهایت نوشتاری را عرضه میکنند که تحت تاثیر مردانگی است. مسئلة اصلی ما باید مبادرت ورزیدن و دست یازیدن به یک نوشتار زنانه باشد، نه به دام نامگذاری افتادن. این که نوشتاری مزین به نام یک زن باشد، لزوماً خلق قطعهای از نوشتار زنانه نیست. بهطوریکه این دست از نوشتارها حتی میتوانند کاملاً مردانه محسوب شوند و معکوس عمل کنند. از طرفی دیگر این حقیقت که یک قطعه از نوشتار که با نام مرد امضاء شده باشد، فینفسه مستثنی از زنانگی نیست. اینگونه نوشتارها توسط مردان بسیار نادر نوشته میشوند، اما شما گاهاً میتوانید زنانگی را در نوشتة یک مرد پیدا کنید: چنانکه این واقعه قبلاً رخ داده است.
آن دسته از متونی که امروزه در قالب «متن زنان» پدیدار میشوند، کدام معانی را میتوانند دربرگیرند و ممکن است چگونه خوانده شوند[۴]؟ به عقیدة من، نوشتار زنانه تنها به این نوشتارهای محدود ختم نمیشوند که من دور خودم میبینم و اینجا و آنجا منتشر میشوند؛ زیرا که آنها همیشه با ما بودهاند. و لیکن چیزهای زیاد دیگری بر نوشتار زنانه افزوده شدهاند. اکنون ما باید خودمان را برای چیزی که من آن را «تاکید بر تفاوتها» مینامم، آماده کنیم. این نه نوعی بیدار کردن جسدِ زنِ مومیایی شده است و نه یک فانتزی دربارة گردنزنی زن؛ بل چیزی سراسر متفاوت است: گامی است که رو به جلو برداشته میشود، دل به دریا زدن است، اکتشاف قدرت و نیروهای یک زن است: قدرتش، توانش، نیروی بیباکانهاش و در نهایت گام نهادن در سرزمین زنانه است. یک سری چیزها نوشتار میآغازند، چیزهایی که انگارة (imaginary) زنانه را بنیان مینهند، موقعیت اینهمانی یک اگو، که از انگارة معین شده بواسطة مردانگی کاملاً دست کشیده است. (انگارة مردانه شبیه این گفته است: «زنی که من به او عشق میورزم، یک زن مرده است.»)خلق فرمهایی برای زنان بایستی بیشتر در مسیر پیشروی و راهپیمایی صورت گیرد، در مسیری که من ترجیح میدهم آن را «کوچگری» و پرواز بنامم، بهجای آنکه زنان را در حالت دراز کشیده تصور کند. زنان در راه جستجوی خویشتن به جلو خیز برمیدارند.
کاری که باید در باب لذت جنسی انجام شود: تولید ناخودآگاهی است که دیگر مثل سابق، ناخودآگاه طبقهبندی شده نخواهد بود. ناخوداگاه هماره یک امر فرهنگی-تربیتی است و زمانی که صحبت بدانجا کشیده میشود انگار از حکایات و داستانهای قدیمی آشنا حرف میزنیم. این امر در گوشتان حکایتهای قدیمیای را میخواند که بارها پیش از این شنیدهاید، زیرا در کلیتاش همان سرکوبگریهای فرهنگی را در برمیگیرد. ناخودآگاه همواره بواسطة ارجاع موکد به لیبیدویی قالبریزی شده است که به این راحتیها دست بردار نیست؛ همینطور بواسطة آنچه که یک امر بیگانه است، یک امر بیرون از فرهنگ: بواسطة زبانی که یک گفتار وحشی است. من فکر میکنم این راهیست که نه تنها کار ادبی، بلکه عمل سیاسی نیز از همینجا آغاز میشود. یعنی آن هنگام که نوشتار به دست زنانی رقم میخورد که فراتر از مرزهای دستگاه سانسور میروند و اظهارات فاضلانة خوانندگان و نگاههای خیرة مردانه را در مینوردد. زنانی که برای جستجوی خودشان نیازی به شهرت و نام ندارند.
حال مسئله این است که من یک تنِ متنمحور (textual body) زنانه را چگونه میتوانم به تعریف بیاورم: مانند «اقتصاد لیبیدویی زنانه». یک رژیم، مجموعهای از نیروها، و یک سیستم صرف انرژی که لزوماً فرهنگی برای خودش دست و پا نمیکند. یک تن متنمحور زنانه، توسط حقیقتی بازشناسی میشود که همیشه بیپایان و تمامنشدنی است: هیچ خاتمهای وجود ندارد، هیچ وقفهای در کار نیست، و همین است که اغلب خواندن متن زنانه را با یک مشکل اساسی مواجه میسازد. برای اینکه ما یاد گرفتهایم کتابهایی را بخوانیم که اساساً یک کلمة «پایان» در انتهایش قرار گرفته باشد. اما این یکی، تمامی ندارد، یک متن زنانه به پیش میتازد و میتازد و در یک لحظة بهخصوص دفتر به پایان میرسد، در حالیکه خود نوشتار همچنان ادامه دارد و خوانندگانش را به سوی یک خلاء میراند. متونی در دسترس هستند که از یک مبدا و نقطة مشخصی آغاز نمیگردند. مبدا و خاستگاه، یک اسطورة مردانه است: من همیشه میخواهم بدانم از کجا آمدهام. این سئوال «بچهها از کجا میآیند؟» بیشتر از آنکه با زنانگی در ارتباط باشد، پرسشی مردانه است. همه میدانیم که جستجو برای مبدا، مزین به نام ادیپ است که هیچ ارتباطی به ناخودآگاه زنانه ندارد. این مسئلة آغاز، یا آغازها، روش آغاز شدن (البته آغازی که فوراً به فالوس پیوند نخورد)، آغازی که از هر نظر به یکباره و نابهنگام است، میتواند مسئلة یک نوشتار زنانه باشد. یک متن زنانه از هر نظر به یکباره آغاز میشود، بیست بار شروع میشود، سی بار و حتی بسی بیشتر.
پرسشی که متن یک زن میپرسد، پرسشی من باب ارائه دادن (giving) است -«این نوشتار چه چیزی میدهد؟»، «چگونه آنرا ارائه میدهد؟». متن زنانه دربارة نا-مبدا و آغازهای چندگانه صحبت میکند. شما ممکن است بگوئید این متن «چه پیغامی را ارسال میکند؟» بیائید این «ارسال» (send-off) را در معنای استعاری آن بیان کنیم: ارسال کردن، عموماً مخابره کردن یک پیغام برای اقدام، حرکت و راهی شدن است. من فکر میکنم، یک متن حتی بیشتر از ارائه دادن خبر عزیمت، در واقع خودِ دادن را ارائه میدهد، هدیه دادن، حرکت و کوچ کردن، رخصتی برای عزیمت، فرصت گسستن، جدا شدن، تفکیک و انفصال… این انفصال ما را به خودمان بازمیگرداند. یک ارتباط آینهای، رابطهای که بر اساس پیوستگی و اینهمانی افراد با خویشتن خویش اداره میشود. آن هنگام که یک زن غیر-سرکوبگرانه مینویسد، دست رد به سینة دیگریهای خود میزند؛ او از این طریق غیر-خود(اگو)ها را واپس میراند. بدین طریق حتی فرم ساختار خانواده را منهدم میکند. یک حالت «خانواده زدایی شده» که در این حالت هیچ اندیشهای دیگر قادر نخواهد بود تا نقشهای ویژهای را به افراد یک سلول اجتماعی اختصاص دهد: آنچه که رخ میدهد گردش بیپایان میل از یکی به دیگری است. چرخشی که خارج از رابطهها و مناسبات قدرت و باززایی و تهذیب اخلاقی است که بواسطة خانواده بنیان نهاده شدهاند. به عقیدة من این باززایی موجب پیشرفت و حرکت میشود… یک متن زنانه گسست و جدایی را در مییابد، نوعی قطع تماس؛ اما نه آن گسستی که قصد دارد فوراً به حالت قبلی خود بازگردد، بلکه یک ظرفیت و استعداد واقعی برای از دست دادن پناهگاه و رها شدن. یک متن زنانه، فرم استعاری سرگردانی را به خود میگیرد، فرم استعاری مازاد و ریسک غیرقابلمحاسبه: متن زنانه نمیتواند قابل پیشبینی باشد، غیر قابل پیشگویی است، قابل دانستن نیست و از این رو بسیار اخلالگر است. از چنین متنی نمیتوان انتظار بهخصوصی داشت و به عقیدة من زنانگی، نوشتارِ خارج از انتظار است: در واقع یک متن از پیش دانستنی نیست.
بیائید –نه در گرامر- بل در خیال و ناخودآگاه نظر بیافکنیم: همة متون زنانهای که من خواندهام، به صوت و آوا و گوشت زبان نزدیکترند؛ حتی بسی بیشتر از متون مردانه… شاید به این خاطر که چیزی در این متون وجود دارد که آزادانه «داده میشود». شاید به این خاطر که آنها به حوزة معنا یورش نمیبرند؛ بلکه مستقیماً در آستانه و سرحدات واقع شدهاند. یک امر محسوس در متن زنانه وجود دارد، امر قابل لمس که گوش متحمل این لمس است. نوشتار نزد زنانگی از آنچه بواسطة امر نمادین معین شده، از صدای مادر، و از آنچه آرکائیک، منسوخ و قدیمی است در میگذرد. نیروی آرکائیکی که یک بدن را لمس میکند، اغلب آن نیرویی است که در گوش داخل میشود و به نقاط درونیتر راه پیدا میکند. این تماس درونی همیشه در متن زنانه بازتاب مییابد. بنابراین این جنبش –جنبشی در متن زنانه- از خط مستقیمی پیروی نمیکند. من آن را همچون یک فوران درمییابم… آنچه که در متنهای ابتدائی و بدوی میتواند آشکار شود، یک فانتزی خونآلود است، سیلان خونِ قاعدهگی و الخ. اما من ترجیح میدهم آنرا همچون استفراغ ببینم، قی کردن و بیرون ریختن. من این مسئله را با یک ساختار پایهای از روابط خاص تعریف شده بواسطة سوگواری و ماتم پیوند زدهام.
یک مرد قادر نیست بدون واگذاری خویش به فقدان، زندگی کند. او سوگواری میکند و این راهیست برای تاب آوردن اختگی. مرد اختگی را میپذیرد و بواسطة تصعید و والایش به ابژة غایب خویش ملحق میشود. سوگواری، واگذاری خویش به فقدان، به معنای از دست دادن نیست. زمانیکه شما چیزی را از دست میدهید، و از دست دادن آن چیز اگر خطرناک باشد، شما از پذیرفتن چیزی که خودتان از دست دادهاید سرباز میزنید. سپس ماتم میگیرید و با شتاب هر چه تمامتر مشغول جمعآوری و بازیافت مبلغ سرمایهگذاری شده در ابژة غایب میشوید. اما من بر این عقیدهام که زن ماتم نمیگیرد! و این همان جائیست که رنج واقعی زنان واقع شده است! زمانی که شما ماتم میگیرید، بعد از حدود یک سال، هیچ اثری از رنج برایتان باقی نمیماند. با این حال، زن ماتم نمیگیرد، و خودش را به فقدان واگذار نمیکند. زن اساساً فقدان را به مبارزه میطلبد تا بهسوی زندگی گام بردارد: زن فقدان را میزید، آنرا به زندگی میبخشد و توانایی فقدان سخت را در خود دارد. او در فقدان مامن نمیگزیند، او از دست میدهد بیآنکه به فقدان پناه آورد. این موضوع، نوشتار او را همچون بدنی خلق میکند که سرشار است، بیرون میطراود، مدام قی میکند و به ضدیت با پیوستگی مردانه میخیزد… زن دریغ و منع نمیکند، به این خاطر ادراک بازگشت جاودان بواسطة همین فقدان منعگری احضار میشود. این نوعی حافظة گشوده و باز است که پیوسته به پیش میتازد. و در نهایت، زن این غیر-منعگری را خواهد نوشت، این نا-نوشتار را: او نا-نوشتار را مینویسد و غیر-پیشامد را… زن از محدودیتها در میگذرد: او نه بیرون است و نه درون، چرا که مردانگی سعی خواهد کرد تا «زن را از درون به بیرون براند»، البته اگر این کار شدنی باشد.
و در آخر، این جنبة گشوده و غیر منعگرانه، بوسیلة نوع معینی از خنده و قهقهه دست به دست میچرخد. زنان بیش از اندازه گریه میکنند، اما به یکباره اشکشان بند میآید و جای خود را به یک خندة بیپایان میدهد. خندهای که سرریز میشود و شیوع مییابد. گونهای خنده و خوشی که به جز زنان در کسی نمیتوان سراغ داشت و به این خاطر مسلماً بزرگترین توانایی زنان است. همین مزاجِ خوشی، مردان را بسیار دورتر از آنچه که باید دیده شوند، میبیند. خندهای که در بخش آخر یکی از نوشتههایم (LA, Paris: Gallimard, 1976) ارتعاش مییابد. «دست آخر، زن کسی است که قهقهه سر میدهد». و خندهاش (نه از روی هیستری)، بل محض خودش است.
[۱] این مطلب ترجمه یک مقاله بلند از سیکسو است که اولین بار در in les Cahiers du GRIF شماره ۱۳ در سال ۱۹۷۶ منتشر شد. متن این ترجمه رونوشتی از گفتگوی الن سیکسو با ویراستاران آن نشریه در طول سال ۱۹۷۵ است. عنوان اصلی این مقاله به زبان فرانسوی Le Sexe ou la tete? بود که مترجم انگلیسی Annette Kuhn به پیشنهاد یکی از دوستانش اسم مقاله را تغییر داد و آن را تحت عنوان Castration or Decapitation? منتشر کرد.
[۲] اولمپ قلمرو خدایان همچنان که پادشاهی داشت که خدای خدایان نامیده میشد و بر انسان ها و خدایان فرمان روایی میکرد، ملکه ای نیز داشت که شریک قدرت و اختیارات زئوس بود؛ این شریک زئوس، هرا نام داشت که بعدها رومیان او را یونون Junon نامیدند. زندگی مشترک هرا و زئوس هماره با گفت و گوها، اختلافات و قهر و آشتیها توام بود، علت این اختلاف این بود که هرا زنی وفادار بودکه فقط برای شوهرش زندگی میکرد، ولی زئوس مردی دریده بود که دائماً چشم طمع به زنان و دختران مردم داشت و بهمحض اینکه چشمش به زن زیبایی میافتاد، اختیار از کف میداد و تعهدات اخلاقی خود را نسبت به زنش از یاد می برد.
[۳] Sun Tse سون تسی نام ژنرال باستانی ارتش چینی است، استراتژیست و فیلسوفی که در سنت چینی او را مولف هنر جنگ میدانستند. این کتاب باستانی تاثیر بسیاری بر فن جنگ گذاشت. وی همچنین یکی از نخستین واقعگرایان در نگره رابطههای فرامیهنی بود. او در سده ۶ پیش از میلاد میزیست و همدورة کنفسیوس بود.
[۴] در نسخة فرانسوی این متن، چندین دسته از نوشتار زنانه که همزمان با متن (در سال ۱۹۷۵) منتشر شده بودند، لیست شده و مورد بحث واقع شدهاند. این متون شامل «داستان یک دختر بچه» است، داستان دختر بچهای که دوران کودکی بدی را سپری میکند. یا «متونی برای بازگشت به بدن شخصی یک زن» و متونی که یک موقعیت خوب انتقادی پیدا کرده بودند. مانند «متونی در باب زنان بیمار و عصبی». این متون به خواستة نویسنده از متن انگلیسی حذف شدهاند؛ زیرا از یک طرف چنین دستهبندیای امروزه منسوخ شده است و از طرفی دیگر موقعیت و جایگاه نوشتار زنانه در زمانة کنونی تفاوتهای بسیار بارزی با پنج یا شش سال پیش دارد. (مترجم انگلیسی)