مشغول نقاشی روی سنگی صاف و صیقلی بودم. نمیدانم از کِی سنگبازیچه ی هرروزهی ناموزونِ بینظیرِ من شده بود. دزدیده بودمش از دستان ظریف آنیســ ، ناگهان، با یک جست سریع، بیآنکه فرمانی از جایی ساطع شده باشد، و بیهیچ ارادهای. اینکه چطور توانستم مرتکب چنین چابکیای شوم مرا هم به شک انداخته است. گاهی فکر میکنم آنیـسـ خاسته دستم بیاندازد، یا شاید دلش به حالم سوخته، یا چه میدانم؟ من که چیزی از آن لحظه به خاطر ندارم. در آن لحظهی خودبخود و ناگهانی که اگر هزار بار دیگر هم تکرار میشد باز هم سنگبازیچه را در دستانم و آن لبخند شیرینِ مرموز را روی لبان او میدیدم، میتوانست هر اتفاقی افتاده باشد. ممکن بود آنیسـِ فرز و زیرک، آنیسـ ای که سرعت بدنش نمونه ندارد، بنا به دلیلی نامعین، خودش سنگ را توی دستان من گذاشته باشد. بگذریم، وقتی خاطرهای نیست این فشارآوردنها چه اهمیتی دارند، اینها همهاش نقاشی مرا به تعویق میاندازند.
قرار بود ناماش «آنیـســ» را روی سمت تختِ سنگبازیچهام نقاشی کنم، فکرش را کرده بودم. بهترین رویه برای نقاشی همان سمت بود. اگر میتوانستم آن را با حروف یونانیاش (جایی که آنیـســ از آنجا آمده بود و میخاست دوباره به آنجا برگردد) نقاشی کنم و طبق برنامه از ممد تراشکار معروف شهر برای حکاکی آن کمک بخاهم، میتوانستم برای لحظاتی هم که شده خوشحالش کنم. حتمن خوشحال میشد، امکان نداشت با دیدن این کنــده کاری بینقـص روی سنگبازیچهای که از او قاپیده بودم، با آن ویژگی منحصربه فردش که هر استاد مویه را هم میخنداند، شاد نشود. سنگبازیچهای که به هر کـس این اجــازه را میداد تـا آنرا بردارد به هوا پرتاب کند و با چشمانی متحیر به نظاره بنشیند که چطور هر دفعه این ترکیب بینظیر، درست برخلاف انتظار تاسبازانِ گربهدوست، با دوپای ناموزونِ صیقلیاش روی زمین میافتد، مثل یک پاندول تا ابد نوسان میکند و با حرکت دوپایش چیزی شبیه یک مصرع، یا مصرعی از یک موسیقی تکرارشوندهی صدای پا به نمایش میگذارد: «آ نـ یـ سـ، آنــ یــس، آنــیـ س، آنـیـسـ« چیزی که به ظاهر امکان نداشت، درست مثل قاپیدن سنگ از دستــان آنیســ که ناممکن مینمود؛ چیزی شبیه یک معجزهی ناگهانی، کشفی در دل پرتابها و بازیهای بیپایان با یک بازیچه؛ کشــفی که حتی میتوانست آنیسـ، کاشف سنگبازیچهی جادویی بینظیر، را هم شوکه کند: یک سکهی متفاوت، سکهای که میتوانست تمام بدهیهایش را یکجا با آن پرداخت کند، سکهای با حکاکی نقش خودش، پولی که با پرتابش صدای قدمهای خودش را با چشمانش میشنید!
همه از او طلبکار بودند، با این حال به طرز عجیبی او را دوست داشتند. پایــش را از هـــرجایی که بیرون میگذاشت صدای خنده و شادمانی طلبکاران بدرقهاش میکرد. این صداها به همراه تصویر آنیسـ که در را پشت سر خود میبست یخ بیحسی حواس، کری گوشها و کوری چشمانم را نشانه میگرفت و آب میکرد، قدرت دو چندان به پاهایم میداد، گردنم را به سمت او میچرخاند و بیهوا لبخند بر لبانم مینشاند. بیآنکه چیزی بگویم دنبالش میرفتم. چند قدم پیادهروی با او کافی بود تا حنجرهات دوباره جان تازه بگیرد و شروع کنی به حرفزدن. گوشهای شنوایی داشت، البته قدمهایش آنقدر تند و تیزتر از شنوایی گوشهایش بودند که مجبور میشدی کلمات را مسلسلوار، آنچنان سریع، با تکانهای زیاد و گلــویی محــکم ادا کنـی که همهشان، دم در طلبکار بعدی که ناچار قدمهایش کندتر میشد یکجا به گوشهای شنوای او برسند و تو این کلام شیریناش را برای یکبار دیگر هم که شده بشنوی: «پا بـــ پات میام!» یک کلام سحرآمیز، یک جادوگری تمامعیار! چطور ممکن بود او پا بــ پای من بیاید وقتی هر دفعه با شنیدن این ورد گیج و منگ، درست مثل اسکلتهای لباسبرتن خشکم میزد و حواسم نیست و نابود میشد؟ هر لحظه امکان داشت توی یکی از این پاساژها مرا با دو قران پول بخرند، توی کمد قایمم کنند، و اگر خوششانس میبودم سالی یکبار در یک مهمانی کثیف که بوی خون میداد سر از اتاق پذیرایی در بیاورم و همه به هیکلم بخندند: «چقدر طبیعی، این امکان نداره، آخی، سبیلشو نیگا کن!» چه خوششانسی شومی! باید کاری میکردم، در مقابل جادوی این کلمات مقاومت معنایی نداشت و بدنِ سِر و سنگشدهی من هیچ عکسالعملی نمیتوانست نشان دهد. در این شرایط شاید تنها شانس من این بود که خریدار من یکی از آن طلبکارهای آنیسـ باشد و در غروب دلگیر یکی از این روزها، صدای خنده و شادی ناگهانی خریدارم که با رسیدنِ آنیسـِ پا بـ پا فضا را پر کرده بود برای همیشه مرا خلاص کند، یخم را آب کند، و در پی احساسی خوشایند دُمَم را روی کولم بگذارم و حرکت کنم. در آن صورت با خیالی آسوده از اینکه میتوانم در طبیعیترین وضعیت خود موجبات وحشت همه را فراهم کنم، خودم را بیهیچ مانعی به دروازهی خریدارم میرساندم و همانجا منتظر پاهای آنیسـ میماندم. شانسی که البته هیچگاه، به هیچ وجه امکــانش نبود؛ طلبــکارها که او را به چنـین جاهــایی راه نمیدادند! باید بدهیهایش را با سنگبازیچهی بینظیرم صاف میکردم، باید نقاشیام را هر چه زودتر تمام میکردم و به همه نشان میدادم شانس، بد یا خوب نشستن تاس، امکانداشتن و طبیعیبودن و سکهبازی یعنی چه.
منگنه میان این افکار، سنگبازیچهام را دستم میگیرم. شبیه یک گربه است. این همهی امیدهایم را بر باد داد. پس یکبار دیگر هم امتحان میکنم. باید حواسم را جمع کنم. اگر کوچکترین اشتباهی مرتکب شوم همهچیز دود هوا میشود. آنیسـ ساکت، آنیسـ شکستهشده: باید خوشحــالش کنم. این امیــدم را بیشتر میکند. یکبار دیگر امتحـان میکنم: پرتاب سنگ، همین درست است، گـربهای که به پشت خمیدهاش نمیافتد، عالی است. اگر گربه هم باشد یک گربهی معمولی نیست، میشود رویش شرط بست؛ میتواند به تکتک طلبکارهایش بگوید گربهای دارد که از هر جا پرت شود بیهیچ ترسی با پاهایش زمین میخورد، نوسان میکند، از جا بلند میشود، و در حالی که راه میرود قدمهایش را با نامی که فقط در نقش یک ملودی ظاهر میشود، آواز میخاند: آنیسـ! باید همهی ظرافتم را بکار بیاندازم، ریسک بزرگی است، طلبکارها شوخی ندارند، این را به تجربهی اسکلتشدنهای بیپایانم دم درهای آنها میگویم. هیچگاه هیچیک از آنها را از نزدیک ندیدهام. فقط یک تصویر آنی، کوچک، و گذرا در ذهن: دری که باز میشود و همهچیز که جدی و سنگین است، هیچ صدایی نمیآید، هیچ چیزی دیده نمیشود، آنیسـ وارد میشود و پشت سرش در بسته میشود. کمکم صداهایی بلند میشوند، صدای خنده، شبیه شادمانی یک مرد چاق که احتمالن پشت میزش نشسته است و سالهاست از آنجا تکان نخورده، صدایی ضعیف که از دو لنگه کفشش در میآید، دو لنگه کفش بیکله، گوشخراش و آزارنده، وادارکننده به پناهندگی به جادوی پا بــ پا برای خلاصی از کرشدن با صدای کفشها، پذیرش احتمال خریدهشدن، صدای یک شادی مرگوار، دری که باز میشود و گردنی که کج میشود و لبخندی که دوباره بر لبم مینشیند. همهی اینها، بله همهی اینها تصویر مرگ خودم بودند، مرگ طلبکارها، مرگی که میخاستم نقاشیاش کنم_ توهمهای یک نقاش طلبکار نجاتبخش! با این توهم امکان نداشت موفق شوم، امکان نداشت دیگر بتوانم جایی بروم و پا بــ پا را تا ابد، همیشه، بارها و بارها، و هر بار قدرتمندتر از قبل بشنوم. نمیتوانستم نظارهگر این باشم که این نیز همچون هر صدای دیگر به زودی حذف، نیست و محو میشود. نه یک هیاهوی سرسری که یک بازی بیپایان پاهایِ پا بـ پا، قدمهایی که مدام میآمدند، میرفتند و دوباره برمیگشتند میخاستم.
وسواسهای لعنتی، توهمهای طلبکارانه! تکرار مکرر پا بـ پا در یک حافظهی در حال مرگ. نه، باید کاری میکردم، آنیـســ که خاب بود باید کاری میکردم، باید اینبار در خروسخانِ سپیدهدم صبح، بالای بدن بیجان و خابیدهاش مینشستم، و درست مثل کاری که هر روز او با من میکرد صدایش میکردم: «پاشو، پاشو، صبح شد، من دارم میرم!» اما… کجا میرفتم؟ از بس پا بـ پایش بالا و پایین رفتم سرگیجه گرفته بودم. شیرین شیطانک بینظیر بازیگوش، مدام پاهایش میچرخید. همیشه از او عقب میماندم، از اویی که هربار میدیدمش شوخیاش میگرفت، مدام به سرگیجهی من طعنه میزد و از اینکه میتواند با یک تلنگر کوچولو، یک غلغلک یا یک پِخ ناگهانی تعادلم را برهم زند قاهقاه میخندید. تازه خابیده بود از فرط خنده، از بس از سر و کول هم بالا رفتیم و چرخ زدیم و طفره رفتیم. کم پیش میآمد اینطور خرناسه بکشد. از صبح حسابی خسته شده بود. این اولین باری بود که برای مدت کوتاهی از او جدا شده بودم. احتمالن او هم اولین باری بود که انقدر راحت و آرام خابیده بود. ممد تراشکار هم که امکان نداشت این وقت شب مغازهاش باز باشد. این بهترین فرصت بود. خودم بودم و خودم. بیوسواسهای همیشگی لعنتی، بیعادتهایی که بوی کهنگی میداد، بوی بچگیهای بزرگسالانهام! دیگر حتی اگر ممد تراشکار بیدار هم بود پیشش نمیرفتم، این امکان نداشت سنگبازیچهی بینظیرم را به دستان زمخت او بسپارم، هر چند پدرم همیشه از دستگاههای ظریف تراشکاری و دستانش تعریف میکرد که چطور فقط اوست که میتواند با چنین دستگاهی کار کند و سرسیلندرهای سوخته را به نحو احسنت بتراشد. دستهایش هر چقدر که چفت دستگاه باشند، دستگاههای تراشکاریاش هرچقدر هم که دقیق و ظریف باشند فقط به درد سوراخکردن سنگ مرمرهایی میخوردند که بچگیهایم از آنها گردنبند و تسبیحهایِ «میشه- نمیشه؟» میساختم. اینها دیگر برای من هیچ اهمیتی نداشت. زمان همهچیز را معلوم میکرد. این تنها فرصتام بود و باید یکشبه یک نقاش، یک تراشکار، یک موسیقیدان و یک تاسباز از من بیرون میآمد! بـالاخره نقاشی را تمام کردم، یک طرحوارهی ایستای زیبا، یک ترکیب بیصدا: آنیـسـ! کافی نیست، خیر، باید صدا داشته باشد، از اول چنین نقشهای در سر داشتم. حالا دیگر من میماندم و میخ و چکشی که میبایست هرچه آرامتر نقش آنیســ را بر سنگبازیچهام حک میکرد، آنقدر آرام و باحوصله که او تا میتوانست بخابد و من بتوانم برای همین یکبار هم که شده کف پاهای پا بــ پایش را خوب نگاه کنم. حیرت کرده بودم. زیبایی ناموزون صورتش در مقابل کف پاهایش هیچ بود! از کف پاهایش میشد ترسید، میشد از آن وحشت کرد و عاشقاش شد، آنقدر که ساعتها خیره به پاهایش بنشینی، خوب براندازش کنی، از حساسیت شدید پوست کُلفتتر از صورتش آنقدر بترسی که جرأت نکنی دستانت را سریع به آنها نزدیک کنی و یا با گفتن یک «زیباستِ» خالی خودت را از این ترسها رها کنی. پاهایی آنقدر ترسنــاک و حســـاس و زیبا که ترکیبشان هر بار چون گرداب این پرسش را پیش میکشید که «چطور روی همچین چیز حساسی راه میرود؟» و باز حیرت میکردی، حساسیت را از نو برای خود تعریف و با خودت فکر میکردی که چطور انـسانها پاهای یکدیگر را نمیبوسند، ناز و نـوازشاش نمیکنند، جورابهای بوگندو و زشت دورش میپیچند و با دهانهایی بدبو از بوی بدِ پا چسناله میکنند، کفشهاشان را از جورابهاشان بیشتر دوست دارند و جورابهاشان را بیشتر از پاهایشان! نه، آنیســ به تنهایی کافی نبود، باید اینها را هم میکشیدم و همهچیز تازه شروع شده بود:
آنیس فقط یک نام بود، یک طرح کلی، چیزی که بشود زیبایی ناموزون متقارناش را صدا زد. باید قدمهای پا بــ پایش، حساسیت پاهایش، چیزهایی که روی آنها قدم زده بود، و تمام بوسههایی که آن شب بیهوا، اما کنترلشده با عمق خاب و حساسیت پاهای پا بــ پایش، بر پاهایش زده بودم را کندهکاری میکردم. باید حسابی از آن مراقبت میکردم، کوچکترین ضربهی بیحساب میتوانست کار سنگبازیچهی بینظیرم را برای همیشه تمام کند و از آن یک نقاشی صرف، یک نام تک و تنها بسازد که حتی به درد تسـویهحساب با طلبـکار جماعت هم نمیخورد، چه برسد به سکهبازی و موسیقی و خوشحالکردن آنیســ! یک ضربه آرام چکش و یک پرتاب، یک ضربهی آرام و یک پرتاب دیگر. یک مجموعه، مجموعهای که هیچ طــرح قبلیای نمیتوانست شارح آن باشد. برای همین سومین ضربه برایم کافی بود که نقاشیام را پاک کنم. کور خانده بودم. نقاشی به خودی خود هیچ اهمیتی نداشت. آخر چطور میتوانستم طرحم را طوری از پیش بکشم که با ضربههایی که هریک باید با یک پرتاب، یک فرود، و یک نوسان آزموده میشدند بخاند و نهایتن همچون یک جعبهی موسیقی عمل کند؟ چطور میتوانستم بدون گوشکردن به صدای میخ و چکش، و نگاهکردن به تراشی که در سنگ ایجاد میکرد، و فکرکردن به اینکه کجا میروم و نیمنگاهی به پاهایش، صدای قدمهای پا بـ پای آنیسـ را نقاشی کنم؟ بدون اینها امکان نداشت چنین مجموعهای سالم از آب در بیاید. قطعن یک توهم میشد، یک توهم طلبکارانه، چیزی که درست تا قبل از اینکه سنگبازیچهی داغ و جوشان را از آن آبِ سردی در بیاورم که درش فرو کرده بودم «واقعیت» صدایش میزدم، بارها پرتاباش میکردم و فقط یک موسیقی و یک صدای پا میشنیدم: «آ نـ یـ سـ، آنــ یــس، آنــیـ س، آنـیـسـ!» یک موسیقی که صدالبته امکان نداشت خوشحالش کند.
کار که تمام شد تازه سالم از آب درآمد، سالمتر از چیزی که فکرش را میکردم، سنگبازیچهای بینظیر مملو از صداهای بینظیر، هر پرتاب یک صدا، یک موسیقی با داغ نام آنیســ، آنیسـِ پا بــ پا، پا بــ پای آنیســ، به سوی پرتگاهی عظیم، با خوشآمدگوییهای آواهای قبیلهای در قرنهای دور، به سوی مکانهای دستنیافتنی در قلب شهر، یک تپه، یا شاید یک آبشار بالقوه: یک درهی عمیق! به کجا؟ نمیدانیم، نمیدانیم ساعتهاست یا قرنها که هر دو این را میپرسیم. ترسان و لرزان نشسته بر لب پرتگاه عمیق، نه شوخیای، نه سرگیجه و نه بازی با سرگیجهای و نه غلغلکی؛ هیچ وقت او را اینقدر جدی ندیده بودم، آنقدر جدی که از اندام ظریف و نحیفش، پاهای چست و چابکش، تارهای بم حنجرهاش، و از بند بند اندام خسته و فراریاش فقط یک چیز باقی بماند: یک دهان، فقط یک دهان، یک پا-دهان، اندام-دهان، بدن-دهانی که در آغوش من، نشسته بر لب پرتگاه عمیق دورافتاده که هیچ طلبی، تکرار میکنم هیچ طلبی، یارای این را ندارد که کسی را به اینجا بکشاند، تتهپتهکنان، با نگاهی منتظر، نگاهی که حتی درهی عمیق دور، این آبشار بالقوه، هم نمیتواند در عین حال آنقدر ترسناک و زیبا باشد، همصدا با سنگبازیچهی بینظیر در حال سقوطمان میگوید: پــــا بـــ پــــا…پـــا بــ پـــا…پــا بـ پــا… پا بـ پا…پا…! پــا بــ پــا هایی که اینبار مو به تنم سیخ میکنند، قدرت دو چندان به پاهایم میدهند، گردنم را به سمت او میچرخانند و بیهوا لبخند بر لبانم مینشانند. و من تا ابد بیآنکه چیزی بگویم دنبالش میروم.