ترجمهی جلال سلیمی
برای مهدی
چیزی نیستم
چیزی نخواهم شد
نمیخواهم چیزی بشوم.
با این همه تمام رویاهای جهان در من است.
پنجرههای اتاقم:
اتاق یکی از آن میلیونها نفری که کسی چیزی دربارهاش نمیداند
(گیرم که دانستند، چه چیزی دستگیرشان میشود؟)
شما
به راز خیابانی باز میشوید که مردم پیوسته در آن در آمد و شدند،
خیابانی خالی از هر وهم و گمان،
واقعی و مسلم، ناباورانه واقعی، ناآگاهانه مسلم،
با اسراری که زیر سنگها و هستیها در جریان است،
با مرگی که دیوارها را مرطوب و موی آدمها را سفید میسازد،
با تقدیری که در کار راندن واگن هر چیزی است در جادهی نیستی.
امروز شکست خوردهام همچون کسی که حقیقت را دریافته باشد.
امروز روشن و صافم همچون کسی که با مرگ رودررو شده باشد.
و افزون بر یک وداع سرسری نسبتی با اشیاء نداشتهام،
این بنا و این سمت خیابان صف درازی میشود از واگنهای قطاری باصدای سوتی که مدام در
سرم میپیچد، و حاصل این رفتن
تکانهای است در اعصاب و غژغژی در استخوان.
امروز سردرگم و گیجم همچون کسیکه درحیرت و مکاشفه و فنا باشد.
امروز دو پاره شدهام
بین صداقت معطوف به واقعیت بیرونی دکه سیگارفروشی آن طرف خیابان
وصداقت معطوف به واقعیت درونی احساسم که میگوید همه چیز اما یک رویاست.
در همه چیز عاجز ماندهام.
از آن زمانی که هدفی نداشتهام شاید همه چیز به راستی هیچ چیز بوده است.
چه چیزی عایدم شد،
زمانی که از پنجره پشتی خانهام پایین پریدم
با امیدهای بزرگ به بیرون از شهر رفتم
اما تمام آنچه یافتم چمن بود و درختها
مردم هم آنجا بودند همان مردم همیشگی
همان مردمی که مثل مردم دیگر بودند.
از کنار پنجره عقب میکشم و روی صندلی مینشینم.
حالا به چه چیزی باید فکر کنم؟
وقتی نمیدانم چه هستم، از کجا بدانم چگونه خواهم بود؟
آیا اندیشهام بودن است؟ من اما به خیلی چیزها بودن میاندیشم!
و چه بسیار مردم که همچنین میخواهند همه چیز باشند
پس همه چیز بودن محال است!
نبوغ؟ در این لحظه صدها هزار ذهن خود را نابغه میپندارند درست مثل من!
و تاریخ – که میداند؟- از یک تن نیز نام نخواهد برد .
و فتوحات خیالی چیزی جز انبوه فضولات نخواهد بود!
نه، من به خود باور ندارم.
تمام تیمارستانها پر از دیوانههایی است با یقینهای قطعی
و من بیباور آیا کسی هستم که کم و بیش از آنها محقترم؟
نه، من چنین…
در این لحظه،
در چند اتاق زیر شیروانی یا جاهای دیگر دنیا نوابغیاند که در رویای خیال پرداز خودند؟
چه آرزوهای نجیب و عالی و درخشان
آری، به راستی نجیب و عالی و درخشان
و شاید هم تحققپذیر،
که هرگز نور واقعی آفتاب را نخواهند دید و گوش شنوایی در مردم نخواهند یافت!
دنیا از آنِ آنهایی است که برای فتح آن زاده شدهاند
نه از آن کسانی که خیال فتح آن را در سر داشتهاند
هر چند که سزاوار باشند!
رویاهایی در سر داشتهام بیشتر از آنچه ناپلئون داشت.
بسی بیشتر از مسیح، انسانیت را در سینهی خیالیم جای دادهام.
پنهانی فلسفههایی بافتهام که کانت ابدا ننوشت
من اما، همان ساکن اتاقک زیر شیروانی هستم و همواره خواهم بود
حتی اگر آنجا زندگی نکنم؛
من همیشه کسی خواهم بود که برای این زندگی زاده نشده؛
من همیشه کسی خواهم بود که استعدادی در خود دارد؛
من همیشه کسی خواهم بود که کنار دیوارِ بی در، در انتظار گشوده شدن در به سر میبَرَد؛
کسی که ترانهی لایتناهی را در آشیان ماکیان خواند
و صدای خدا را از درون چاه سرپوشیده شنید.
باور به خودم؟ نه، به هیچ وجه
بگذار طبیعت بریزد بر سر بیقرارم
خورشیدش را، بارانش را، و بادی که موهایم را آشفته سازد،
و دیگران، خود دانند اگر که بیایند یا نیایند.
ما اسیران دلخستهی ستارگان،
پیش از ترک رختخوابمان تمام عالم را فتح میکنیم،
بیدار که میشویم گنگ و مبهمیم،
از جا که برمیخیزیم ناشناس و بیگانهایم،
خانه را که ترک میکنیم تمام کره زمین را ترک میکنیم
و همچنین منظومه شمسی را و کهکشان راه شیری و بینهایت را.
(شکلات بخور، دخترک؛
شکلات بخور!
ببین در این دنیا متافیزیکی دیگر به جز شکلات نیست.
باور کن آموزههای تمام ادیان بیشتر از دکان قنادی نیست.
بخور، دخترک ژولیده، بخور!
کاش میتوانستم مثل تو به سادهگی شکلات بخورم !
اما وقتی ورق نقرهای دور شکلات را میکَنم تا پوستهی کاغذی آن نمایان شود،
میاندیشم:
همهچیز را به زمین پرت میکنم،
درست مثل زندگیام که دورش انداختهام.)
اما دست کم از تلخی آنچه هرگز نخواهم بود،
خطوط عجولانهی این اشعار به جای مانده است
رواقی ویران رو به سوی محال.
اما دست کم تحقیر بیملامت به خود هدیه میکنم،
دست کم با ژست باشکوه دست، وجودم را مثل لباس چرک دور میاندازم،
بیهیچ ترتیبی سیر اشیاء ادامه دارد،
و من در خانه میمانم بیپیراهنی بر تن.
(تو، تسلیده، بیهستی و بسیار تسلیده،
تو الههی یونانی، تراشیده چون تندیس زنده،
تو اشراف زادهی رومی، نجیب و بیچاره
تو شاهدخت خنیاگران، افسونگر و آراسته،
تو مارکیز سده هجدهم، دِکولتهپوش و منزوی،
تو فاحشهی اسم و رسمدار نسل پدرانمان،
تو یک چیز مدرنی شاید –نمیدانم چه هستی –
هر چه هستی یا هر چه میخواهی باش، اما اگر میتوانی الهام دهی الهامگر من باش!
قلب من یک سطل خالی شده است .
مانند آدمهایی که به ارواح متوسل میشوند من نیز به خود متوسل میشوم اما چیزی در خود نمییابم
کنار پنجره میروم خیابان را در وضوح مطلقش میبینم.
مغازهها را میبینم، پیادهروها را میبینم، ماشینهای گذران را میبینم،
وجودهای زنده ملبسی را میبینم که از مقابل هم میگذرند،
و سگها را میبینم که مثل هر کسی هستی دارند،
و تمام اینها بار سنگینی میشود بر دوشم همچون حکم تبعید،
و همه چیز بیگانه است مثل هر چیز دیگر.)
من زندگی کردم، درس خواندم، عاشق شدم، حتی ایمان آوردم،
و امروز هیچ گدایی نیست که به او حسادت نکرده باشم، بدان سبب که او مثل من نیست.
به کهنهپارهها و زخمها و دروغهای هر یک که مینگرم
بخود می اندیشم: شاید هرگز هیچکدام را انجام ندادهای، نه زندگی، نه خواندن، نه عشق نه
ایمان (چون در حقیقت انجام هر کاری ممکن و در عین حال ناممکن است.)
شاید وجودت تنها چون مارمولکی باشد که دمش را کندهاند،
دمی کنار مارمولک در حال پیچ و تاب.
من ندانسته چیزیهایی ساختم نه چندان مفید،
وانگهی چه چیزهای دیگر میتوانستم بسازم؛ حال که از انجامش ناتوان بودم.
با ماسکی که پوشیدم به قیافهی دیگری در آمدم
و خود را بیدرنگ کسی دیگر شناختم
نتوانستم انکار کنم که در خود گم شدم.
آنگاه که کوشیدم ماسک را در آورم،
دیدم به صورتم چسبیده است.
دست آخر آن را در آوردم و خود را در آینه نگاه کردم،
از درون پیر شده بودم.
مست بودم، نمیخواستم بدانم چگونه لباسی را بپوشم که
از تن در نیاورده بودمش.
ماسک را در صندوقچه خواباندم
درست مثل سگی که صاحبش لوسش کرده باشد
چرا که این چنین بسا بیآزار است.
و من که اینک این داستان را مینویسم؛ میخواهم ثابت کنم که آدم اصیلی هستم.
ای جوهر موسیقایی اشعار بیفایدهام
آه اگر تنها میتوانستم تو را بنگرم چون چیزی که خود ساختهام
به جای چهرهی همیشگی سیگارفروش آن طرف خیابان
زیر پا مینهادم هوشیاری هستی را
مثل فرشی که مستی روی آن سکندری خورده باشد
یا پادری بیارزشی که کولیها دزدیده باشند .
اینک سیگارفروش به سوی در میآید و همانجا میایستد.
خم میشوم و با ناراحتی نگاهش میکنم
آمیخته با رنج نیمهپریشان روحم.
او هم میمیرد، من هم میمیرم.
او تابلو سردر مغازهاش را ترک خواهد گفت و من شعرهایم را.
سرانجام نه نشانی از نشان او خواهد ماند نه نشانی از شعرهای من.
سرانجام خیابانی که تابلو در آن است خواهد مرد
و زبانی که شعرهایم را در آن مینویسم .
آنگاه سیارهی گردان، جایی که اینها همه در آن اتفاق میافتد خواهد مرد.
در سیارههای دیگر از سیستمهای سماوی دیگر موجوداتی شبیه انسانها
چیزهایی خواهند گفت شبیه شعر و زیر چیزهایی زندگی خواهند کرد شبیه تابلو .
همیشه یکی با دیگری مواجه میشود.
همیشه چیزی به بیفایدگی چیز دیگر است.
همیشه محال مانند واقعیت احمقانه است.
همیشه راز درون به اندازه راز بیرون حقیقی است.
همیشه این یکی یا همیشه آن دیگری، یا نه این یکی نه آن دیگری.
مردی داخل دکهی سیگارفروشی شده است (آیا میخواهد سیگار بخرد؟)
و ناگهان واقعیت دلفریب بر من آوار میشود.
با نیمخیزی از روی صندلی به خود میآیم – پرتوان، مطمئن، انسانوار-
سعی میکنم اینها را به شعر در آورم هر چند عکسش را گفته باشم.
همچنان که به نوشتن آنها میاندیشم سیگاری روشن میکنم،
و در آن سیگار، مزهی آزادی از تمام افکارم را میچشم.
دود سیگار را همچون دنبالهای از خود تعقیب میکنم
و لذت میبرم، از لحظهای حساس و مناسب که از تمام پندارها رها میشوم
و آگاه از اینکه متافیزیک نتیجهی منطقی فقدان یک احساس خوب است.
آنگاه برگشته روی صندلی مینشینم
و به سیگار کشیدن ادامه میدهم .
زمانی دراز به سیگار کشیدن ادامه خواهم داد
تقدیر اگر بگذارد.
(اگر با دختر زن رختشو ازدواج میکردم
شاید الان خوشبخت بودم.)
از روی صندلی بلند میشوم، کنار پنجره میروم.
مردی از دکهی سیگارفروشی بیرون میآید (آیا سکهها را در جیب شلوارش میریزد؟)
آه، آن مرد را میشناسم: او”استیوز” است بیهیچ متافیزیکی.
(سیگار فروش دم در آمده است.)
تحت غریزهی غیبی “استیوز” سر بر میچرخاند و مرا میبیند.
دست تکان میدهد: سلام
داد میزنم: سلام “استیوز”!
و جهان خود را در من شکل میبخشد
بیهیچ آرمان و امیدی
و سیگارفروش لبخند میزند.
۱۹۲۸