این متنهای کوتاه ظرف چند هفته گذشته و در حالتهای گوناگون بر کاغذ آمدهاند. نیازی ندیدم که برای خوش آمدِ خاننده به آنها وحدت ببخشم. اینها برآمد و نمایندهی تناقضهای من به مثابه شاهدی بر زندگی و آثار آیرو هستند. این تناقض ها همانقدر خانشهای مرا رقم زده اند که نوشته های او را.
۱
«جسدی مرده است.» میگویند. با سکوتشان. با «خوش قریحه» خواندن شاعری که همه چیز داشت به جز قریحه، که به قریحه ــ این پیشِ پا افتادهترین نمادِ تشخصِ هنری ــ نیازی نداشت. تأثیر آیرو بر شعر و اندیشهی ما هنوز حس نشده است. شاید سالها طول بکشد تا این تأثیر تجسّد یابد. اما خواهد یافت. روزی خاهیم دید که گسستی که او موجدش بود به گسلی در جان و اندیشهی ما بدل شده است. آن روز رابطهی ما با تاریخ و فرهنگمان مرجع دیگری نیز خواهد داشت: آیرو.
۲
قریحه نداشت: شهامت داشت و صداقت. نوشتههایش در میان این دو قطب شکل میگرفت ــ به همین دلیل نیز فردیت داشت. «قریحه» جایگزینی برای فردیت است، مثل دمکراسی غربی که جایگزینی ست برای آزادی و مشارکت واقعی مردم در تعیین سرنوشت خود. می گویند: اِوِرست نداریم، تپه بابا کوهی داریم. هم ارتفاع دارد، هم باید از آن بالا رفت و هم شبیه کوه است. قانع شوید! عدالت نداریم: سیستم ولفر داریم. بهترین سیستمی ست که به جای عدالت داریم. فردیت نداریم ولی تا دلتان بخواهد «قریحه» داریم: بازیهای زبانی، ایماژسازی، متافورآفرینی، واژه سازی، کارهای تکنیکی ناب و نایاب! «قریحه»: همان جا که هستید بمانید. اسمش چیست؟ هان! زندان. بله در قفس بمانید. اما با این برنامهها خودتان را سرگرم کنید. پاپ کورن هم می دهیم!
«قریحه» این است. جایگزینی ست برای آنچه که باید داشته باشی، اما نداری ــ چون شهامت نداری. شهامتِ رو در رویی با خود و تاریخ خود. شهامتِ تردید!
۳
اولین چیزی که شهامت به زیرِ سئوال می برد دادهها و محفوظات فرهنگی ست. فرهنگِ مسلط خانهی موریانه است. ساسانیان را عرب به زانو در نیاورد: موریانه در کاخشان به زانو در آورد. بزرگترین دشمن ساسانیان، ساسانیان بودند. دیوار پوک با مشتی فرو میریزد. عرب، آن مشت بود.
انکار، این وحشت بیمارگونه از نگاه کردن در خود، سنّت ما را میسازد. انکار همانقدر ایرانی ست که سمنو و سیزده به در!… فرهنگی که میبازد به تدریج از خود تهی میشود. این تهی شدن، اما، در انکار اتفاق میافتد: باید انکار کنی شیوع موریانه را در خانهای که تنها خانهی توست: تنها سند موجودیت و نماد هویتت!
پیشترها چاقویی داشتم
که قسمتِ گندیدهی سیب را میبریدم با آن
امروز هم همان چاقو را دارم
با این فرق
که حالا دیگر نمیدانم
قسمتِ گندیدهی سیب گندیده است
یا قسمتِ سالمِ آن.
۴
هیچ چیز مضحکتر از شعرِ در خود و برای خود نیست. فرهنگی که شاعرانش را خارج از حیطهی کاستیهایش میستاید به شعر باور ندارد: تنها از آن ابزار میسازد. سیگار را بی نیکوتین میکند، قهوه را بی کافئین، جامعه را عقیم: دلخوش به پوسترهای تبلیغاتی و شعارهای سیاسی: زنده باد این! مرده باد آن!
دکور!
۵
شعر آیرو دکوراتیو نبود. آنچه مینوشت به تعبیری اصلن شعر نبود: ادامهی دست و پایش بود. هستیاش بود که شعر گرفته بود: صریح و بی واسطه، به دور از هر گونه مرمرِ زایدی. او حرفش را میزند، در حرفش شخم میزند خشکزمینی را که جهان ماست، شعر ماست، شاید که بتوان دوباره چیز ارجمندی در آن کاشت. شاید!
این «شاید» همهی شعر اوست: همهی جهتِ شعر او. این امید ــ که اگر مطلق نباشد یاسِ مطلق است ــ تنها از آنِ دیوانگان است، تنها شایسته ی آنان.
اما مگر بدون دیوانگان می شود به فردا امیدی داشت؟
۶
فرهنگی که از خود تهی میشود مرمر زاید تولید میکند. انسانی که نمیاندیشد پیشینیانش را نشخار میکند. وقتی که نویسندهای کیفیت ندارد، دهها کتاب مینویسد: کمیت که میتوان داشت! وقتی که حرفی برای زدن نداری، حرف را از زدن جدا میکنی تا زدنِ حرفت ربطی به حرف زدن نداشته باشد! هشتاد سال است که داریم بر سر فرم و محتوا «مبارزه» می کنیم. یا در حجرهی تعهدیم یا در حجرهی فرم ( به تازگی حجرهای به اسم «زبانیّت» نیز باز کردهایم)، بیاعتنا به اینکه بحث هرگز بر سر فرم و محتوا نبوده است. مرمر زاید خلط مبحث میکند. وظیفه اش این است. مساله بر سر فرم و محتوا نیست. حرفی اگر هست بر سر substance است ــ واژه ای که در فارسی حتا معادل درستی برایش نداریم- چون مفهومش را نداریم.
شعر آیرو شعر substance است.
نمیفهمم چه لزومی دارد
این ماشینهای سریع
این آدمهای سریع
هرروز سایهام را بشکافند
از درونِ آن عبور کنند
تا بیرونِ آن
بر من ظاهر شوند.
۷
زمانی فرمالیست بود. اما کنار گذاشت. میگفت: فرمالیست، زیبا به نظر میرسد. قوی. برندهی جنگی که در آن محتوا شکستی محتوم خورده است. اما چنین نیست. فرمالیست بیشتر از هر کس دیگری درگیر با محتواست. او به دنبال ظرف ــ ظرفهای ــ تازهای برای محتوا میگردد. فُرمگرا در ذاتِ خود محتواگرا ست ــ امّا محتواگرایی عقب مانده: او با حرفهایی که به وی واگذاردهاند مشغول است. در گذشته میزید، زیر درختِ سنّت، و با سیبهای افتاده و فیالحال گندیدهی «معنی» کار میکند. چشمان او همان چیزی را میبیند که پدرانش دیدهاند: به دنبالِ یافتِن افقهای تازهای نیست. تنها عینکش را عوض، یا بر دماغ جابجا، میکند. او سر نمیگرداند و از حیطهای که برایش مقدر کرده اند، خارج نمیشود. فرمالیست بر خلاف آنچه مینماید بندهی معنی است: نمایندهی آن.
اما معنی توهمی بیش نیست. ما با معنی و برای معنی زندگی نمیکنیم. اگر میکردیم با این همه معنی که دور و بر داریم چنین تنها و تهی نبودیم. آنچه که ما در پی آنیم معنی نیست، زندگی است: تجربهی زنده بودن!
آیرو این را میدانست.
اهمیت بده، الاغ
به خودت
به مورچهای که نزدیک میشود
به تنت!
۸
بیشتر شعرهایی که میخانیم بی هیچ تأثیری از ما میگذرند. چرا؟ چون خاندنشان ما را، جان ما را، از داوری تهی میکند: کسی اینجا به جای ما، برای ما، داوری کرده است. تمام رابطهای که با این شعرها میتوان داشت رابطهای صوری و فیزیکی ست: همه آنچه که برای داوری داریم ــ اگر داشته باشیم ــ مشتی تکنیک ادبی ست.
آنچه در کار نیست substance است.
۹
«کاش هیچ وقت به این سرزمین یخین پا نگذاشته بودم تا تن به این زندگی نکبتبار و اجباری دهم.» از یکی از نامه هایش.
میخواستیم به پاریس برویم. نشد. دوست داشت ایفل را ببیند. میگفت پاریس برای عروس بودن به ایفل نیاز دارد. درست میگفت. ایفل پاریس را توجیه میکند و به آن فضیلت میبخشد: فضیلتِ بودن، مستقل بودن. پاریس برای بودن به پاریسیها نیازی ندارد. با ایفل، پاریس تاریخش را از دست میدهد و اسطوره میشود؛ اینجا دیگر محلی زیبا برای سکونت نیست: شهری است که سوای وظایف و مصارفش میزید.
هلسینکی ایفل ندارد؛ یخ دارد. ۷ ماه یخ! در یکی از آخرین گفتگوهای تلفنیمان از آکی کاریزماکی، سینماگر درخشان فنلاندی، میگفت و این که چگونه فیلمهایش در آن یخکده از یخ زدن او جلو میگیرند. باید از یخ بر آمده باشی تا یخ را آب کنی. چه پارادوکسی! کاریزماکی امّا آنقدر پُر کار نبود تا روح آیرو قانقاریا نگیرد.
از تلویزیونم که کار نمیکند
فیلم جالبی میبینم
راجع به زندگی مردی
که از زنش جدا شده
و بچهاش را
هفتهای یکبار میبیند.
مشکل اینجاست
که نمیدانم چرا این تلویزیون
فیلم دیگری پخش نمیکند.
۱۰
فارسی زبان دوم اوست و زادگاهش جایی که در پایتخت مِلکِ محکوم تلقی می شود. او کیست؟ در بایگانی زمین چگونه خطابش میکنند؟ کُردی که در میهن تبعیدی بود و به تبعید میهن دیگری رفت تا در میان مردمی که او را نمیپذیرفتند خطاب به مردمانی که او را تبعید کرده بودند، بنویسد(؟).
۱۱
شعر را همان گونه در جان داشت که چریکی اسلحه را در دست. اما این چریک مشکلات عظیمی نیز داشت. اولین مشکل: زندگیش!
۱۲
«ولی هملت، تو اهل زندگی نبودی». ولادیمیر هولان
برای آیرو زندگی ــ زندگیش ــ مهم نبود. نه آن مهم نبودنِ چریکی: مهم نبودنی لاابالانه. بر صلیب به دنیا آمده بود و نمیگفت. بر صلیب به دنیا آمده بود و نمیدانست. روزی در بحثی گفت: شعر نمایندهی اقلیت مردگان است. اقلیتی در میان مردگان بود و نمیمُرد.
با این مرگ، آن بحث بسته شد.
۱۳
مردی به پیری رسید و حال برادرش را پرسید. گفت: مُرد. پرسید: علت مرگش چه بود؟ گفت: زندگیش.
شاعری موفق و انسانی ناموفق. آیرو از مصرف زیاد زندگیش مُرد. زندگیش مخدر شده بود. آبِ راکد. برکهای که در آن ماهی غریب شعرش به تدریج هلاک میشد. به خودم دلگرمی میدهم:
تا که آن جان ندهد، این جان داد.
۱۴
عاشق مسیح بود.
مسیح غریبترین و قریبترین شخصیت تاریخ است و حرف او، «دشمنت را دوست بدار»، رادیکالترین حرف تاریخ. با او چیزی در فقرات جهان میشکند. او واضع دین نیست: آورندهی شیوهی نوینی از زندگی ست. به همین دلیل هم مسیحیت به مثابه آیینی از بایدها و نبایدها تنها اسم مسیح را با خود یدک میکشد. برای مسیحی بودن باید مانند مسیح زیست. چاره ای جز این نیست. او نسخه به دست بیمارانش نمی داد: می گفت برای درمان شدن باید دکتر شوید! همهی ژرفای مسیح، همه ی قدرت او و همهی پیچیدگیش در همین است. دین مسیح، زندگیش بود…
آیرو شعرش را زندگی میکرد: از زندگیش شعر میساخت ــ همانطور که مسیح از زندگیش دین ساخت.
اما عشق آیرو به مسیح، زادهی نیازش نیز بود. او گناهکاری بزرگ بود و چه کسی بهتر از مسیح برای بخشودن! نیاز او به داوری نشدن، به پذیرفته شدن علارغم ناپذیرفتنی بودن، او را به سمت مسیح سوق میداد. آیرو باید دشمنش را دوست میداشت چرا که خود، دشمنِ خود بود. برای تحملپذیر کردن کابوسی که در آن میزیست چارهای جز این نداشت.
مسیح فیالحال او را بخشوده است. امیدوارم که روزی «بزرگترین شعر» زندگیش، کلارا، نیز او را ببخشاید.
۱۵
مشکلات اگزیستانسیال حسی از فوریت ایجاد میکنند. این حس است که آیرو، آیروها، را میسازد. او وقتی ندارد که تلف کند. نمیتواند با حواشی و فرعیات ــ با مرمر زاید ــ خود را فریب دهد. در جهان او حتا زیباشناسی و «اخلاقیات» هم مواردی زایدند: مسایل آدمهایی که میتوانند برای ناهار زندگی را تعطیل کنند! او هر لحظه در حال فروپاشیدن است. مرگ عقابی است که از بالا او را در چنگالِ نگاه خود دارد. او چنگال و نگاه را ــ مرگ را ــ می پذیرد، اما نه به عنوان دوست: به عنوان اشغالگر (اشغالگری که در آخر به دوست تبدیل میکند). وقتی که زندگیت کرانهی باختری رودِ اُردن است، برخی سلیقهها و عقیدهها را از دست میدهی. او بسیاری را از دست داد و در پی این از دست دادن بود که آیرو شد: شاعری که خود را زایید تا زادگاه شعر یک شاعر به ما نزدیکتر شود.
پرواز کن عقاب من! با تو، ارتفاع ممکن می شود .
***
چند شعر از آیرو (به انتخاب نانام)
خدای ابری
برای کلارا که یک روز شکل خدا را از من پرسید!
پدرت
در بچهگی
خدا را تکه ابری سفید میدید
در آسمان روشنِ فیروزهای
که گاه به شکلِ انسانی درمیآمد
لم داده با لبخند و ریش سفید
بعدها
وقتی بزرگ شد
هرچه به آسمان زُل زد
جز ابر و ابر
چیزی ندید. ■
!
مدتی میشود،
میدانم
عاشقی از سرم افتاده-
چون وقتی میبینمت
دیگر
تعجب نمیکنم ■
۳
داری مثلاً هنوز دورِ خودت ميچرخي
دورِ خودت، دورِ آنچه كه خودت نساخته ای
دورِ دودِ سيگاربرگِ فيدل،
دورِ سوراخهاي پس، پيش، گشاد، تنگ
دورِ باسنِ شريفِ پامِلا اندرسون، دور كِيف كردنهاي تخيلي
دورِ دنيا در هشتاد روز
دورِ خيالِ سنجاقكي كه دُم در آورده است
و فكر ميكند جاسوس سازمانِ سياست
دورِ تله ي كلماتِ جنده اطواري
دورِ تمامِ آن چيزهايي كه فكر ميكنند
نه فكر نميكنند، ثابت ميكنند
كه تو
كاملاً
و فقط
يك
موشي!
خاورمیانه کجاست؟!
خاورمیانه! اوهـوی
خاورمیانه!
خاورمیانه گم شده
بهخدا قسم!
نیست که نیست
نه روی پیشانیم
نه توی کیفِ زنم. ■