جنون تخم مرغی
(یورش وحشیانه ی بوها)
همیشه، اول از همه، از قاشق و بشقابش شروع میشد و در فاصلهی بلعیدنِ یک لقمه غذا به تمامی اشیا و جوارح ِ خانه سرایت میکرد. بویی که بیشک بوی تخممرغ بود. اما بدون شک و شبهه نمیتوانست خاستگاهش را تخممرغ بداند. یا اگر منشا آن را تخممرغ میدانست، چندان مطمئن نبود که ماهیتی بیرونی داشته باشد. بویی که از ظرف غذایش متصاعد میشد، اما بویی نبود که مختص محتویات ظرف باشد. از طرفی، خودِ ظرف نیز امکان نداشت چنین بویی بدهد. چرا که ماهها کسی در آن کاسه و بشقابها تخممرغ نخورده بود. بنابراین میتوانست مطمئن باشد که ظرف غذایش این بو را نمیدهد، بلکه بینیاش آن را میشنود. اما اینکه از کجا میشنود مسئلهای حلناشدنی مینمود. او از بدو ابتلا به این بوی تهوعآور، کاملن آگاه از ماهیت هذیانیاش، آن را جنون تخممرغی مینامید. گرچه دلایلی داشت که معتقد بود بیشتر از آنکه جنون باشد؛ نوعی بیقراری یا از کار افتادهگی است. بنابراین در مورد ماهیت هذیانیاش نیز نمیتوانست قاطع و مطمئن باشد.
شاید نقطهی آغاز این جنون، شهوتِ خوردن بود که با گرمای غذا، در قالب بوی نامطبوع تخممرغ در فضا متصاعد میشد و گلویش را میفشرد. اما نقطهی پایان آن بیشک تقدیری جز شکنجهی خدمتکارش نداشت و هجوم بوهای زننده تنها بدینوسیله فرو مینشست: با شکنجهی خدمتکار مهربانش. مطمئن بود که راهی جز این برایش باقی نمیماند، اما هر بار بیاعتنا به آنچه گریزناپذیر میدانست؛ راههای دیگر را امتحان میکرد، نه برای اینکه به خودش اثبات کند بلکه به خاطر قضاوت تاریخ و این چیزها.
جلوی آینه میایستاد و چهرهی خودش را دقیق مینگریست. شاید دنبال خطوط جنونش میگشت. اما همه چیز شکل طبیعی و همیشگی خودش را داشت. میدانست که نمیتواند به دریافتش در این حال کذایی اعتماد کند. بنابراین به خدمتکارش سپرده بود از او در زوایای مختلفی عکس بگیرد. شاید پس از سپری شدن جنون و با مشاهدهی عکس در حالت عادی، میتوانست شواهدی، نشانهای یا تغییری در قیافهاش ببیند که بتواند در ماهیت غریب رفتارش تامل کند. اما خدمتکار ناتوانتر از آن مینمود که بتواند در این مواقع ابتکار عمل داشته باشد. به این دلیل بود که نه روی او حساب میکرد و نه هیچ گاه پس از سپری شدن جنون، آنچه را از او خواسته بود؛ پی میگرفت. بیشتر روی تلاش شخصیاش امید بسته بود تا آنچه که دیگران میتوانستند بکنند.
جلوی آینه میایستاد. بینیاش را بین انگشتانش میگرفت و لمس میکرد. لامسهاش گزارش میداد بینیاش قدری بزرگتر از حد معمول است. اما بیناییاش این ادعا را نمیپذیرفت. خودش، یعنی یک جا در کلهاش، به نحوی با لامسهاش همعقیده بود، گرچه کاملن آن را صحیح نمیدانست. بزرگتر شدنِ دماغش به این معنا بود که درکش از بویایی وسیعتر شده است. این رازی بود در کیفیت گزارش حس لامسه که از پیش بدان آگاهی داشت. اما ترجیح میداد به حول و قوهی بیناییاش این مسئله را نادیده بگیرد. مانند حقیقتی که سعی در کتمانش داریم. با اینهمه، در ادامهی جنون، این حکم لامسه بود که بر بینایی میچربید و پیروز میشد.
دیگر شامهاش همان شامهی همیشگی نبود. میتوانست از لیوانش بوی دلستر چهار روز قبل را بشنود. بوی جوهر خودکار روی میز را میشنید و حتا بوی ادکلن سرنشینان اتوموبیلی که از پایین پنجرهی خانهاش میگذشت. به اینجای جنون که میرسید خدمتکارش را بیرون میفرستاد تا برایش سیگار بخرد. معمولن سیگار نمیکشید. اما در این مواقع ترجیح میداد بکشد. پیش خودش فکر میکرد بوی سیگار میتواند جلوی هجوم وحشیانهی بوهای مختلف را بگیرد. البته تا حدی میتوانست تسکینش بدهد، اما راه حل صد در صد مفیدی نبود. به هر حال سیگار هم به نوعی شامهاش را درگیر میکرد. شاید میتوانست جلوی خیلی از بوها را بگیرد، اما بوی خودش کلکسیونی بود از بوهای گوناگونی که در جای خودشان کمتر آزاردهنده نبودند. نه فقط بوی توتون، کاغذ سیگار و الیاف فیلترش را میشنید، بلکه بوی تمام کسانی را که روزی با اجزاء سیگارش در ارتباط بودند واضح و روشن حس میکرد. بوی تمام چیزهایی که با آنها سر و کار داشتند. بوی سگهایی که به گیاه توتون سیگارش شاشیدهبودند، بوی کود، بوی خاک، بوی عرق کارگران کارخانه و حتا بوی روغن دستگاه بستهبندی.
بنابراین سیگار همیشه و کاملن تسکیندهنده نبود. باید حواسش را از شامهاش منحرف میکرد. به این دلیل بود که همیشه در اوج جنونش به این نتیجه میرسید که باید خدمتکارش را شکنجه کند و راهی جز این ندارد. میبایست یکی دیگر از حواس پنجگانهاش را درگیر میکرد تا از قدرت و حساسیت حس بویاییاش کاسته شود. و در این شرایط طاقتفرسا چه چیزی میتوانست موثرتر از شکنجهی انسان مهربانی باشد که در عین لرزشهای عصبیاش، از بدو جنون او وفادارانه و گوش بهفرمان در کنارش ایستاده بود. با این آگاهیِ غریزی که جیغهای کر کنندهی خدمتکارش تنها دارویی است که دردش را تسکین میدهد؛ دست بهکار میشد. یقین داشت تنها دستآویزی است که میتواند به دادش برسد و او را از یورش وحشیانهی بوهای مختلف نجات بدهد. قامت نحیف خدمتکار در این مواقع، برایش ابهت و متانت یک منجی را داشت. نه آنگونه منجیها که در کتب دینی آمده است، از آن ناجیانی که در فیلمهای تجاری دیده بود. نجاتدهندهای که درست دقیقهی آخر میرسد، دقیقن همان لحظه که فکر میکنید هیچ نجاتدهندهای نیست، در حالی که ناجی در آغوش شما به چشمهایتان زل زده است و میخواهد برای نجات جان شما خودش را قربانی کند. اما شما در یک لحظهی سرنوشتساز، با انقباض ماهیچههای گردنتان تصمیم میگیرید او را منصرف کنید و برای اینکه تصمیم خود را به او بقبولانید با بدویترین وسایلی که دارید او را تا سرحد مرگ شکنجه میکنید.
نقطهی اوج این هذیان، برایش جزء آن قبیل لحظاتی به حساب میآمد که هر چقدر هم کش بیاید فقط یک لحظه است و از آن چیزی بیشتر از یک لحظه نمیتواند در خاطر کسی بماند. بنابراین همیشه با این دلهره روبهرو بود که مبادا آنچه که میداند یکجا و در یک آن تمام میشود؛ بیشتر از آنچه در توان ارگانیسمهای اوست بهطول بینجامد یا درست در نقطهای تمام شود که آغاز از آنجا شروع میشود. اما همواره چیزی شبیه ادارهی هواشناسی در کالبدش وجود داشت که بهطور کاملن غریزی انتهای جنونش را پیشبینی میکرد و پایان آن را مژده میداد. او میتوانست با خیالی آسوده و قلبی مطمئن خمیازه بکشد. لحظهای که از بوها خلاص میشد؛ عضلاتش رها میشد، مثل رخوت پس از ارضا شدن، بدنش سرد میشد و به خواب عمیقی فرو میرفت.
همیشه در این مواقع خواب میدید تخم مرغی است که سعی میکند از کـون مرغی بیرون بیاید. اما سوراخ کـون مرغ آنقدر تنگ است که نمیتواند خودش را بیرون بیندازد. ماهیچههای تخممرغیاش را منقبض میکرد. مانند ماری که به کمک ماهیچههایش روی زمین میخزد، به کمک ماهیچههای آهکی و سنگمانندش خودش را به سمت بیرون فشار میداد. اما درست لحظهای که از کـون مرغ رها میشد، خودش را دوباره در کـون مرغ مییافت. بنابراین با حرکاتی که هیچگاه تمامی نداشت، سعی میکرد خودش را از سوراخ کـون بیرون بیندازد. اما ثمرهی این تلاش دایمی چیزی نبود جز نقل مکان از کـون مرغی به کـون مرغی دیگر. دالانهای تنگ و نمناک مشمئز کنندهای که نمیتوانست هیچ انتهایی برای آنها متصور شود.
از خواب که بیدار میشد، دیگر ابدن بویی نمیشنید که آزارش بدهد. با این همه قبل از هر چیز مقابل آینه میرفت و بینیاش را وارسی میکرد. گرچه میدانست نگاه موشکافانهاش هیچ نمیتواند آثار چیزی را که به آن دچار بوده است در چهرهاش بیابد. فقط میدید که دیده باشد. که تمامی احتمالات را بررسی کرده باشد. به خاطر قضاوت تاریخ و این چیزها. وگرنه میدانست کاری که بهکارش بیاید از دستش ساخته نیست و او به هیچ طریقی نمیتواند از این قضیه سر در بیاورد. باید تن میداد و به تختخوابش بر میگشت. در گوشهی اتاق، خدمتکارش را میدید که با گردنی کج به او زل زده است. او را در آغوش میگرفت و زخمهایش را میبوسید.