شعر «شیشه ترشی» نوشته ی بابک سلیمی زاده در مجموعه ی «آموزش آشپزی در کانون خانواده» منتشر شده است. آنچه می خوانید ترجمه ی انگلیسی آن به قلم سینا فاضل پور است که متن فارسی شعر را نیز بدان ضمیمه کرده ایم.
Pickle Jar
Poet: Babak Salimizadeh
Translator: Sina Fazelpour
Alas
any way I walk
I don’t resemble
the tall shape of your steps
You take the cabbage out of the jar:
“hmm! happens to be perfectly pickled“
But you know well,
nothing good has happened around here
not there that you are
more of a track and field champion than I
nor here that I’m more of a long legs than you.
The fox is staring at us
suspiciously
should I tell him to go
or
should he tell me that?
I have poured on the carpet
the smell of pickle
has occupied the house
and yes, I exist in a perfect pickle jar
and my gaze is the same
towards what is there and what is not
inside the jar.
Why do you look at me as if I’m a cabbage?
why have you put on make up
to make pretend you’re a carrot?
just for fun?
just for fun, you have put on make up,
but I haven’t turned into a cabbage that way.
“Take the blanket off me
it’s distressing, distressing, this heat“
When we’re on the bed
why do you hug me as if we’re so very dismal
we’re not, we’re just bad
why have we turned into each others response?
I know, for me you have many whys
and all my responses
smell of socks!
Pfff!
heh! dirty socks!
Turn off the light
it’s better this way
we would no longer see each other
and we would no longer see.
* * *
شیشه ترشی
بابک سلیمی زاده
افسوس
هرچه راه می روم
شبیه وقتی که قدم برمی داری نمی شوم
کلم را از توی شیشه برمی داری :
« هوم ! خوب جا افتاده ! »
اما می دانی؟ هیچ خوب ی اینجا نیافتاده
نه آنجا که تو از من قهرمانِ دو میدانی تری
نه من که اینجا
از تو دراز لِنگ ترم !
روباهه بدجوری به ما زل زده
بهش بگم بره ؟
یا
بهم بگه برم ؟!
ریخته ام روی فرش
و بوی تُرشی خانه را برداشته
بله، من توی یک شیشه تُرشی زیست می کنم
و نگاه به چیزهایی که توی شیشه هست
شبیهِ چیزهایی که نیست می کنم.
چرا به من طوری نگاه می کنی که انگار من یک کلم ام؟
چرا امشب جوری آرایش کرده ای که وانمود کنی هویجی؟
همینجوری؟
تو همین جوری آرایش کرده ای ولی من همینطوری کلم نشدم.
« ملافه را از رویم بردار
کلافه ام کرد این گرما ! »
چرا وقتی که روی تختیم
من را جوری بغل می کنی که انگار خیلی بدبختیم
ما بدبخت نیستیم، فقط بدیم
ما چرا جوابهای هم شدیم؟!
می دانم
تو از من کلّی چرا داری
و من تمام جواب هایم
بوی جوراب می دهد!
پییییف !
ـ هه! جورابهای کثیف
چراغ را خاموش کن
اینطوری بهتر است
هم همدیگر را نمی بینیم
هم دیگر نمی بینیم
۱۳۸۵