تن اوراقم را چهار موتور خسته زرت و پرت کنان میبرد به خانهی بخت در منتها الیه زرافه چشم باز میکنم و خود را در دهان غاز میبینم لب میگشایم و از دهانم واق میشنوم نور چراغقوه میشوم زیر پتو و از ستون فقراتم ماری بیرون میخزد که قبلن در خطوط مترو به فکرم خطور […]
۱ راوی فریاد زد «نرو نرو». من اما لجباز و بی خیال مسیر را چون راهی همیشگی لگد می کردم. با نزدیک تر شدنم به پله های زیرزمین، راوی، هر چه صدا در حنجره اش بود در گوشهایم خالی کرد: اگر رفتی تا ابد محکومی که به عقب نگاه کنی، تا ابد باید به عقب […]