دسته بندی
چند و اند بُرش و ربعی با یک داس جیبی / آوات پوری
تقدیم به دوازده سالگی مونا حیدری که خیال میکرد کشتن، بازیِ بزرگترهاست روزی که بیست و نه ساله شدم داستانی نوشتم تنها با یک دست، ریاکار و شعاری و پر ادعا برای زنی که میخواست از ناف به پایینش را باج بدهد به استخبارات قومی کیرها، تا دمی تنها با یک نیمتنهی علیا […]
آیین پیوت نزد تاراهوماراییها / آنتونن آرتو
ترجمه: رضا سیروان چنان که پیشتر گفتهام، کاهنان توتوگوری بودند که راه سیگوری را بر من گشودند، همانطور که چند روز پیش تر از آن استاد همهی چیزها راه توتوگوری را بر من گشوده بود. استاد همهی چیزها کسی است که بر روابط بیرونی میان آدمها فرمان میراند: دوستی، ترحم، خیرات، وفاداری، پارسایی، […]
صُفوف / محمد مهدی نجفی
رژه پیشاپیشِ دستهی ما، دو شیپورزن با جامهای آراسته، در شیپورهای بزرگشان میدمیدند. یک طبال در میانشان، یک قدم عقبتر، در هیبت مردی بلندقامت با ریشهایی انبوه و نامرتب، طبل مینواخت. شیههی شیپور پاها را بالا میکشید، و غرش طبل بر زمینشان میکوفت. ما از میان گردوغبار همچون ارواحی اتوکشیده، آدمآهنیوار پیش […]
زمینپارهها / سنوور باپوری
یا (برای تمامی مرزهایی که از باد پیاده میشوند و به هیچ رودخانهی دم روستایی به اشتباه نمیپیچند) دلتنگی خاطره ای است که مرور سیرش نمیکند. از دلتنگی نیست که زبانت بند آمده. فاصله در “از کی و از چی؟” معنا میگیرد. وقتی طوری بیتعلقی که تصوری از جایی و کسی برای نزدیکشدن […]
ک کلاهیِ کاغذ زیاد مصرفکن / سحر حاجیلویی
این داستان تقدیم است به سین و آی با کلاه در شهر متمدن «ناراحت»[1] کاغذ از پرمصرفترین اقلام مصرفیست. چند هزار سال و چندی پیش، آخرین کاغذها هم از آخرین درختهای شهر ساخته شدند. و صنعت کاغذ و چوب و چاپ و چاپگر و چوببُر و چوببَر و بارِ چوب و چه و […]
بخشهایی از «آگوا ویوا» / کلریس لیسپکتر
ترجمه: اشلینگ لیلاییون با چنان شادیِ عمیقی همراه است. سبحانالله. فریاد میزنم: سبحانالله. تسبیحی آمیخته با حزینترین ضجّهی آدمی از دردِ جدایی اما غَریوی با لذّتی اهریمنی، چون اینک دیگر کسی جلودارم نیست. هنوز میتوانم از منطق بهره گیرم – من ریاضی خواندهام، که جنونِ منطق است – اما اکنون خونآبه میخواهم – […]
کابینِ ابدی / پروا آتی
همین الآن درحالیکه با دست راست کولهام را گرفتهام و با دست چپ برگهی مجوز ترددم را، از حیاط بازداشتگاه زدم بیرون. همانطور که خنده و ذوق با هم توی گلوم گیر کردهاند و دعوا دارند کدام اول بزنند بیرون، کوله را زمین میگذارم و برگه را با دقتِ یک حبسکشیدهی وسواسی و دقیق تا […]
خیابان شماره ٢٣ / بختیار حمهسور
ترجمه: ژیار هومر جلوی دکهی روزنامهفروشی میایستی. در روزنامهای، زن و مردی اینور و آنور تختخوابی نشستهاند، زن رویش را به پنجره کرده و مرد به سقف. روزنامه را تا میکنی و زیر بغلت میگذاری. صندلیای خالی میبینی. روبهروی صندلی فروشگاهی است. ماشینی جلوی فروشگاه پارک شده؛ بیامو است. روی سردرِ فروشگاه نوشتهای است، به ورود […]