تقدیم به دوازده سالگی مونا حیدری که خیال میکرد کشتن، بازیِ بزرگترهاست روزی که بیست و نه ساله شدم داستانی نوشتم تنها با یک دست، ریاکار و شعاری و پر ادعا برای زنی که میخواست از ناف به پایینش را باج بدهد به استخبارات قومی کیرها، تا دمی تنها با یک نیمتنهی علیا […]
«در کدامین شبِ کهکشان ستارهای خاهد گفت که من جادهی او نباشم؟» یک) رضا براهنی سه کتاب شعر اساسی دارد و در هر سه تای آنها هم در شعر فارسی به انقلابی عظیم دست زده است. اولی ظلالله که انقلابی رئالیستیست علیه شعر سیاسیِ سمبولیسیتی چند هزار سالهی ایران، دومی شعر بلند […]
چایخانهها هر کدام عرف و هنجار خاص خودشان را دارند. اگرچه همهشان برای نمردن از گرسنگی و محتاج دستِ این و آن نشدن ساخته شدهاند، اما خوب هر کدامشان به ضرورت مساحت خُردی از شهر را اشغال میکنند، یعنی که بخاهند یا نه مجبورند عرفها و هنجارهای محلهای که درش هستند را رعایت کنند. اگر […]
(این داستان تقدیم است به سونی که میلادش پژواکِ جیغترینِ رنگهاست از توی کمسوترینِ پرتوها) رنگها را تنها توی تاریکی میتوان دید، چپیدن توی اعماق شب و زل زدن به نقطهای که تاریکیاش متمایزترست از تاریکیهای دور و اطرافش. بعد از توی آن حفرکردنِ چاهی که بشود از تهش به خودت زل بزنی، اوه! […]
ما سه نفر بودیم توی یک بار قدیمی با صندلیهای کهنه و میزهای خسته و پیکهای استوانهایِ معمولی و ماستوخیارهای بینمک و بی هیچ نمکی روی میز و الکلیهای مهیجی که به هیچ وجه سردی و بی تفاوتی ما را نسبت به چیزهایی که میخوردیم و چیزهایی که میدیدیم و چیزهایی که برای هم تعریف […]