ترجمه ی پیمان چهرازی نمی دانم کِی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مُردم، حدود نودسالگی، و چه عمری، بدن من هم همراهیاش کرد، سراپا. ولی امشب، تنها در جای خواب سردم، حس می کنم از روز پیرترم، شب، وقتی آسمان با تمام روشنیهایش بر سرم ریخت، همانی بود که غالباً از زمان اولین برخوردهایم با زمین سرد به آن خیره شده بودم. از آنجا که امشب […]
بازخوانی سیاسی ـ انضمامی از نمایشنامه ی «پایان بازی» نوشته بکت یا چرا من یکهو مثل قارچ وسط خیابان سبز نشدم؟ خلاصه نمایشنامه ی پایان بازی: «در اتاقی با دو پنجره در چپ و راست که یکی به خشکی باز میشود و دیگری به دریا چهار نفر از سه نسل زندگی می کنند. هام مردی […]