دسته بندی
مسکّن / داستانی از ساموئل بکت
ترجمه ی پیمان چهرازی نمی دانم کِی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مُردم، حدود نودسالگی، و چه عمری، بدن من هم همراهیاش کرد، سراپا. ولی امشب، تنها در جای خواب سردم، حس می کنم از روز پیرترم، شب، وقتی آسمان با تمام روشنیهایش بر سرم ریخت، همانی بود که غالباً از زمان اولین برخوردهایم با زمین سرد به آن خیره شده بودم. از آنجا که امشب […]
طوارقات / داستانی از محمد مهدی نجفی
بر بالای پلهها که میایستم، تصویر خودم را پایین پلهها میبینم؛ در حالیکه شقیقهام در برخورد با نبش پلهی آخر، از هم شکافته و در خون غرق شدهام. در خیابان اتومبیلی نیست که زیرم نگیرد. حتا در توالت ماری کمین کرده است. منتظر است روی سنگ بنشینم تا بیرون بجهد و آلتم را در […]
آبراهه / داستانی از محمد مهدی نجفی
چهار زن با کتفهایی بالدار و دستانی از جنس عاج فیل، نشسته بودند بر گرد آبنمایی بلورین. دو به دو روبهروی هم، با گردنهایی دراز و کلههایی پیشآمده، گویی پیشِ رویِ آنها شمعی است که هر چهارتن بر آن میدمند تا خاموش شود. با اندک فاصلهای از آنها چند مرد جوان در میان آبراههای […]
ناگهان از درِ پشتی آمد / داستانی از محمد مهدی نجفی
ساختمانی را در نظر بگیرید که راهرویی در سرتاسر آن همچون شریانهای اصلی و فرعی بدن امتداد یافته است. در طول راهرو درهایی کوتاه رو به اتاقهایی باز میشوند که پنجرههایش بلااستثنا مسدود شدهاند. در یکی از اتاقها مجسمهای است از سنگ مرمرِ نتراشیده، زمخت و بیظرافت، بیانگر کجسلیقهگی هنرمندش. مجسمه، مردی است دراز […]
اتوبوس و مسافرش / داستانی از محمد مهدی نجفی
امروز، کاملن تصادفی و در پی یک استراق سمع اتفاقی، دریافتم کلهام یک سوراخ اضافه دارد. این سوراخ با فاصلهی کمی از گوش راست، پشت کلهام واقع شده است. ابتدا احتمال دادم شاید نوک دستهی عینک موجب این سوراخ شده باشد. اما سوراخ مقداری پایینتر از انتهای دستهی عینک قرار داشت و نمیشد نقش […]
تیترهای باطله / داستانی از مریم شیخ
پیرمردی نسبتا چاق با کلاهی تقریبا ساده، یک وری به گوشه ی در مغازه ی عتیقه فروشی اش تکیه داده است. و شیشه های مغازه پوشیده شده اند از این کلمه: حراج. زنی با سینه های نسبتا بزرگ و چشم های تقریبا ریز از پشت مغازه ی نان فروشی اش زل زده است به […]
استادیوم / محمد مهدی نجفی
تصور کن بیرون آمدهای از ادارهای که در آن کار میکنی و در مسیر خانهات، در همان خیابان همیشگی قدم میزنی! یکی با نقاب زیتونی به تو نزدیک میشود. گمان میکنی او را میشناسی یا لااقل پیش از این جایی دیدهای. به این فکر میکنی که او را قبلن کجا دیدهای و او در […]
بازیافت ناپذیر / بابک سلیمی زاده
راوی این نوشته نمی دانم باید چه کسی باشد و از کدام منظر به وقایعی بنگرد که بی شک در میان وقایع بزرگ روزگار ما، کمترین اهمیت را دارند اما راوی را در میان سطرهای خود گم کردند. بطوری که حین نوشتنِ آن رفته رفته فراموش کردم این وقایع را از چه منظری دارم می […]