تماسآرشیوخانهجستجو


دسته بندی

بایگانی موضوعی: "داستان"

بی‌پناهی‌های احمد پناهی پور

نشر الکترونیک مایندموتور

چرک / احمد پناهی پور

این داستان تقدیم است به الاهه و گیلاس خانم سین و آقای دال سه هفته است که همدیگر را ندیده‌اند. من به همه‌ی عصب‌های شما خاننده‌ی عزیز حق می‌دهم که با شنیدن این جمله در هیچ جهت و راستایی تحریک نشوند و صمیمانه با بی‌تفاوتی‌شان اظهار همدلی می­کنم. اما خوشبینم! خوشبینم، زیرا معتقدم در میان […]

غـش و ضعفــ

نشر الکترونیک مایند موتور نویسندگان: آبرام کله­ گنده؛ آقای احمد پناهی­ پور؛ رُز رُز؛ دکتر؛ «ا.ا»؛ نارعلی؛ عیدعلی؛ سلیمون؛ یک شاعر مرده؛ جوان دست­فروش، ول­گرد، دزد، اعدامی، خابگرد، له و لورده؛ و …

پا بــــــــ پا / داستانی از محمد کلاگر

  مشغول نقاشی روی سنگی صاف و صیقلی بودم. نمی‌دانم از کِی سنگ‌بازیچه ی هرروزه‌ی ناموزونِ بی‌نظیرِ من شده بود. دزدیده بودمش از دستان ظریف آنیســ ، ناگهان، با یک جست سریع، بی‌آنکه فرمانی از جایی ساطع شده باشد، و بی‌هیچ اراده‌ای. اینکه چطور توانستم مرتکب چنین چابکی‌ای شوم مرا هم به شک انداخته است. […]

داستان بدون عنوان / باربد جزنی

هر چه قدر هم در مورد مرزهای اتاقی که در آن سکنی گزیده‌ای حساسیت به خرج دهی باز هم گاهی اوقات انگیزه‌هایی موجب میشود تا به این مرزها خیانت شود و در راستای همین انگیزه‌ها ورود افرادی به داخل اتاق توجیه می‌گردد. می‌توان قضیه را اینطور شروع کرد که در حال ماساژ دادن انگشت‌های پاهایم […]

ایستگاه پنجم / داستانی از بهمن محمدی

  هدفون توی گوش‌، داخلِ محفظه‌ی گنده‌یِ قرمز رنگِ فلزی‌ای هستم که اسم‌اش را اتوبوس گذاشته‌اند. سرِ پام و گیر کرده‌ام وسطِ ازدحامی که سرِپاهای اغلب بی‌سر و پا درست کرده‌اند. سخت است جابه‌جا شدن. یک موسیقی‌ِ خوب توی سرم می‌کوبد. برای این‌که توی بردنِ نامِ برگزیده‌هایم تبعیض نشود، ترجیح می‌دهم اسم‌اش را نبرم. مردان […]

مسکّن / داستانی از ساموئل بکت

ترجمه ی پیمان چهرازی نمی دانم کِی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مُردم، حدود نودسالگی، و چه عمری، بدن من هم همراهی‌اش کرد، سراپا. ولی امشب، تنها در جای خواب سردم، حس می کنم از روز پیرترم، شب، وقتی آسمان با تمام روشنی‌هایش بر سرم ریخت، همانی بود که غالباً از زمان اولین برخوردهایم با زمین سرد به آن خیره شده بودم. از آنجا که امشب […]

طوارقات / داستانی از محمد مهدی نجفی

  بر بالای پله‌ها که می‌ایستم، تصویر خودم را پایین پله‌ها می‌بینم؛ در حالی‌که شقیقه‌ام در برخورد با نبش پله‌ی آخر، از هم شکافته و در خون غرق شده‌ام. در خیابان اتومبیلی نیست که زیرم نگیرد. حتا در توالت ماری کمین کرده است. منتظر است روی سنگ بنشینم تا بیرون بجهد و آلتم را در […]